روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

طوفان


باز دیروز جمعه بود و باز تو خونه ما طوفان مخصوص روزهای جمعه به پا شد!!!!!

گاهی دلم می خواد فقط چمدان لباس ها و مدارکم و بردارم و برم . فقط برم . جایی که او نباشد انجا من باشم

خدایا گاهی به خدایی ات شک می کنم.


------------------------------------------------------------------------

این رو تو وب گردی هام خوندم


این رهایی از عمق درون رو دوست دارم. این حس ناب و شیرین توام از لطافت و ناز و کرشمه رو دوست دارم. این حس بهم یادآوری میکنه که با وجود کثرت موهای سفید و چینهای احتمالی گوشه چشم و خط خنده و با وجود اعداد حک شده در شناسنامه، عزیز دلی هستم که پروانه وار دورم می چرخه مبادا که دلم بلرزه. دلی که بغض کردنم آزارش میده و تاب نمیاره از درد کشیدنم. این حس رو با همه دنیا هم عوض نمیکنم. همین حس ساده اما شیرین طلب شدن از جانب تو رو میگم. این حس مایه آرامش و بلوغ منه. حس ناب زنانگی در بستر قلبی که میشناسدم و میخواهدم. ممنونتم مرد بی نظیر من.


خوشا به حالش فقط خواستم بنویسم که یه روز منم همین حس را داشتم ولی الان متضادترین و متناقض ترین این حسها را دارم تجربه می کنم تجربه تلخی است حس تنفر را توی تک تک حرفهاش صداش رفتارش همه چیزش می بینم و خودم ... حس می کنم خالی ام خالی از هرگونه حسی . هیچ فقط دلم می خواد چمدانم را بردارم و برم فقط همین!!

نظرات 4 + ارسال نظر
نیلو یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 15:10 http://niloo92.persianblog.ir/

واقعا منم دلم میخواد یه نفر مثل اون داشته باشم از آرزوهامه که یه بارم شده نازم رو مثل آدم بخره جوری که آخرش دعوا نشهچتد وقت پیش بهش گفتم من دیگه دلم نمیخواد مرد باشم دلم میخواد زن باشم و ناز کنم

اره دلم برای زن بودن و ناز کردن تنگ شده خیلی زیاد . نیلو همه زندگی ها بعد از مدتی مثل مال ماها می شه؟؟؟ تکراری سرد عبوس نکبت بار؟؟؟؟؟

سپیده یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 20:13

آره عزیزم ایمیلت رسید.

باران پاییزی دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 09:49 http://baranpaiezi.blogsky.com

خوووووووووووووووبی رها؟؟؟؟؟؟؟؟

ای بد نیستم!!

.آزی. سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 01:26 http://mylifeiscolored.persianblog.ir/

رها ببین تو دور وبر خودتو خیلی شلوغ کردی. از رابطه ای که باید با همسرت داشته باشی دور افتادی. به خاطر بچه ها کار درس خوندن.
داری هم به خودت و هم به همسرت فشار میاری.

اره گمونم . ولی رابطه ما همیشه یه جورایی کج دارو مریز بود اصلا می دونی درس خوندن من بیشتر برای سرگرم شدنم است؟ اینقدر کلافه می شم تو خونه که نگو . این شهر لعنتی نه حایی برای تفریح داره نه هیچی سرتاسر شهر را نیم ساعته می تونی بگردی!! اونوقت الان به قول تو دورم شلوغ شده می دونی ادم احساس پوچی می کنه وقتی همه اش بخواد به غذا درست کردن و وزن بچه ها و اینجور چیزها فکر کنه واسه همین الان درس برام خیلی مهم شده چون می تونم به چیزهای دیگه فکر کنم احساس می کردم دارم مثل مرداب می شم . الان تاحدودی جاری شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد