روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

تعطیلات عید فطر


رمضان امسال هم گذشت . بدون اینکه توشه ای ازش بگیرم . بدون اینکه قدمی به جلو بردارم بدون اینکه... می دونم تا سال آینده حسرت به دل می مانم و نمی دونم سال دیگه خواهم بود یا نه...

در راستای غنی سازی اوقات فراغت!!! دنبال کلاس یوگا بودم که اتفاقی نزدیک خونه یه باشگاه تازه تاسیس دیدم خیلی برام ذوق مرگ کننده بود و زود شماره اش را برداشتم و فردای همان روز زنگ زدم . کلاسهای یوگا که کلا صبح بود و من نمی تونستم برم بعد برای دوره ای که قرار بود بعدازظهر تشکیل بشه نام نویسی کردم و گفتم فعلا ایروبیک برم که بعد از افطاره . راستش من از بعد از ازدواجم دیگه کلاس ورزش نرفته بودم اصلا تصور من از کلاسهای ورزش همون دویدن اولش و بعد نرمش های مسخره و اینا بود یعنی کلاسهای حدود 14-15 سال پیش . بعد اون شبی که رفتم برای ثبت نام (با اکراه رفتم)دیدم اووف چه آهنگهایی و هیچکی نمی دوئه و اینا زودی ثبت نام کردم و رفتم توی صف . حالا اینقدر این کلاسم رو دوست دارم که یوگا هم بعد ازظهر تشکیل شد ولی من همین ایروبیک را ترجیح می دهم... یه کلاس شاد شاد شاد . یعنی چیزی که من خیلی نیاز داشتم بهش...

بعد از افطار ساعت 9و نیم تا 10و نیم می رفتم و زمان خوبی هم بود چون تقریبا توی خونه کاری نداشتم . و همسری بچه ها رو میبرد دوچرخه سواری و اینا . غرغر می کرد ولی خوب من توجهی نمی کردم . داشتم برای خودم وقت می گذاشتم و اینو دوست داشتم .بعد کلی سایزم کمتر شده . اصولامن اول سایز کم می کنم بعد وزن کم می کنم .

جز سه چهاربار دیگه دعوا نکردیم با همسر و همه اش هم درواقع سر هیچ و پوچ بود. (فقط سه چهاربار دیگه دعوا کردیم!!!!!)

برای تعطیلات عید فطر هم که خوب تعطیلی بود می خواستیم بریم مشهد . ولی من می گفتم دوشنبه بریم که من یه کاری داشتم اونم انجام بدهم که خوب نشد اونوقت دوشنبه به همسر زنگ زدم ببینم برای پنج شنبه چکار کنیم دیدم من و من می کنه و می گه کاردارم و اینا ... دیگه منم پنج شنبه مرخصی گرفتم چه بریم چه نریم من که سرکاربرو نیستم .و چه خوب شد مرخصی گرفتم حالا می گم چرا...

روز عید به بابا اینا زنگ زدیم عیدو تبریک بگیم و همسر خیلی بهشون گفت شما بیاین و اینا که خوب باز بهونه های همیشگی اوردن برای نیومدن پیش من.

خواهر همسری هم با شوهر و بچه یازده ماهه اش اومده بودن و مادرشوهر زنگ زد برای روز بعد از عید فطر گفت نهار بیاین اینجا . بعد من روز عید تمام زیر و روی خونه رو تمیز کردم و شب یه کمردردی گرفته بودم که نگو...

دیگه روز چهارشنبه نزدیک ظهر بیدار شدیم و صبحونه و (عجب صبحونه می چسبد!!!) بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر و تعارفات معمول و اینا بعد می بینیم مادرشوهر و خواهرشوهر کوچکه یواش حرف می زنن . چرا؟ خواهرشوهربزرگه رسیده ساعت چند ؟ 11 و الان خوابه ساعت چنده ؟ یک و نیم >>>یعنی مراعاتشون تو حلقمون ... خلاصه نهار خوردیم و کباب از بیرون گرفته بودن (به یمن ورود خواهرشوهر)بعد از نهار هم باز مادرشوهر و خواهرشوهر کوچکه بچه خواهرشوهر را نگه داشته بودن که خواهرشوهر بزرگه و شوهرش بخوابن که خسته ان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (تا بی نهایت جا داره علامت!!! بذارم) از بس اینا مراعات می کنن.....

من که کلا ظهر نخوابیدم و هی با هرصدایی از بچه های خودم یا بچه خواهرشوهر بیدار می شدم و عصر سردرد شده بودم طوری که همسر را فرستادم بره دنبال نوافن . همسر داشت از در می رفت بیرون اومدم سوئئچ را از توی کیفم دربیارم یهو دو دونه نوافن دیدم انگار چاه نفت پیدا کردم انقده خوشحال شدم البته همسری بیشتر خوشحاال شد از اینکه نمی خواد بره داروخانه . دیگه مادر شوهر باز برنامه ریزی می کرد که شب شام بریم پارک بخوریم و اینا خودشم استانبولی درست کرد تند تند و ماست و خیار و سالاد و اینا که شام بریم پارک . (در طی این 5 ماه گذشته از سال ما حتی یک شب با اینا شام نبردیم پارک حالا به افتخار حضور شکوهمند خواهرشوهر... هی روزگار...)

دیگه رفتیم و پسرک ما هم از اول واسه خودش دنبال بازی بود و هرچند وقت یکبار می اومد سر می زد و می رفت . اهان مامان مادرشوهر و یه خاله شوهری که مجرده هم اومده بودن . همینطوری نشسته بودیم داشتیم خوراکی می خوردیم یه اقای خوش صحبتی اومد نشست و نگو گزارشگر رادیو بود و خلاصه خنده بازاری شده بود با مادرشوهر و پدرشوهر و مادرمادرشوهر مصاحبه کرد . بعد با شوهر خواهرشوهر بزرگه و من !!!! بله من رسانه ای شدم هر کی امضا می خواد بیاد جلو ...!!!!

بعد که اقاهه رفت شام خوردیم و نشسته بودیم که پسرک باز رفت برای بازی یهو دیدیم یه اقایی پسرک را بغل کرده و میگه این بچه شماست ؟ از روی دیوار افتاد توی جوب اب جالا لباسهاش خیس خیس بود و هی می گفت دو تا اقا دنبالم کردن و می خواستن منو بگیرمنم خودمواز دیوار انداختم پایین سرش اندازه یه پرتقال ورم کرده بود و لباسهاش خیس خیس بود و ارنجش هم زخمی شده بود و خودش می گفت پاش درد می کنه خلاصه داشتم دیوانه می شدم . اون اقاهه که اورده بودش می گفت از سکو افتاده دیگه مانفهمیدیم از چه ارتفاعی افتاده و خودش می گفت دو تا اقا نشسته بودن و بهم گفتن بیا اینجا پسر و بعد پسرک انگار حس بدی بهش دست داده فرار کرده عقب عقب می ره و می افته اون دو تا اقا هم دنبالش بودن و بعد که می بینن افتاده بالاسرش هم می رن و وقتی این اقای جوانمرد می ره سراغ پسرمن که بلندش کنه اون دوتا اقا که فکر می کنن این باباشه فرار می کنن . پسرک بیشتر ترسیده بود و از سرما هم می لرزید هیچ کس هم عقلش نرسید بگه شلوار خیست را دربیار من خواستم بغلش کنم ببرمش توی ماشین که یادم افتاد توی ماشین شلوار تو خونه اش هست و شوهرخواهرشوهر رفت و اوردش . خلاصه شبی بود . اون شب هم تا صبح من و همسر بیدار نشستیم بالای سرش و کمپرس یخ گذاشتم روی سرش تا ورمش بخوابه و پسرک هربار که یادش می افتاد می لرزید رسما می لرزید. خلاصه هرچی سر اون گزارش رادیو خندیده بودیم از دماغم دراومد . تا نزدیک صبح بیدار بودیم با همسر و هی کنترلش می کردیم که حالش بد نشه و همسر تو اتاق پسرک خوابید و منم که مرخصی داشتم صبح هم همسر رفت سرکار و من و دختری رفتیم تو اتاق پسرک خوابیدیم  و خداراشکر اتفاق بدی نیفتاد خداخیلی بهمون رحم کرد. خیلی زیاد ...

عصر که بردیمش پیش ارتوپد و عکس نوشت  و گفت استخوان پاشنه پاش ترک برداشته گچ بشه بهتره . بعد چون می خواستیم شب بریم عروسی و بچه غصه می خورد گفت شنبه بیاین برای گچ گیری و اینا . اینم از این . بعد شب عروسی توی هتل  دعوت بودیم و چون پدر داماد چندماه قبل فوت کرده بود بزن بکوب  اینا نداشتن حتی عروس با مانتوی سفید بود . ولی خیلی مانتوی شیکی تنش بود. و بعد از شام هم عروس کشون نداشتن و خودمون با شوهری مون رفتیم دور زدیم و اهنگ با صدای بلند گوش کردیم اصلا من یه جورایی عقده عروس کشون دارم .....

فرداش هم که جمعه بود و باز لنگ ظهر بیدار شدیم وصبحونه و نهارمون یکی شد و عصر پاتختی داشتن و عروس رفته بود ارایشگاه و لباس عروس کرایه کرده بود رفته بود اتلیه عکس گرفته بود و بعد لباس سورمه ای تنش بود برای پاتختی دیگه از فامیلهای داماد هیچکس نبود و خیلی مهمونی خصوصی بود و بزن و برقص هم داشتن و خوش گذشت...بعد شوهری اومد دنبالم و رفتم خونه لباس عوض کردم و ارایشم را پاک کردم و رفتیم بیرون . قرارشد شام بریم بیرون رفتیم یه جا پیتزا فروشی شوهر و پسری اول رفتن تو یهو دیدم خواهرشوهرکوچکه و شوهرش ایستادن دارن سفارش می دن خلاصه منم بدجنس شوهری را صداکردم اومد بیرون و رفتیم یه پیتزافروشی دیگه . نمی شه که اونا بدون ما برن بعد ما عین فرشته نحات پیدامون شه اونوقت شوهرمنم از همه بزرگتر تو رودروایسی بمونه و شام همه رو حساب کنه که ... اینم از این رهای بدجنس

دیگه این چهارروز منم این جوری گذشت شب شنبه هم تا 4 صبح با همسر بیدار بودیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم و صبح مرگم بود بعد از چهارپنج روز خوابیدن تا لنگ ظهر و شب بیداری شب قبلش برم اداره دیگه با هرجون کندنی بود اومدم . االان هم واقعا جونم دراومده تا اینا رو نوشتم بس که کار دارم . اگر پرت و پلا داره یا از این شاخه به اون شاخه ببخشید دیگه بعد می خونم ویرایش می کنم

ایام به کامتان باد....

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهی سیاه کوچولو یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 18:15

اشکالی نداره
چیزای خوبش رو ببین

باشه سعی می کنم
مثبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت فکر کنم....

سپیده یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 20:29

به به رها خانمممممممممممممممممممممممم
در کل تعظیلات خوبی داشتی و خوب استراحت کردی عزیزم
همیشه شاد و سلامت باشین عزیزم

اره در کل بد نبود اگر بعضی قسمتاشو فاکتور بگیریم

نیلو چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 23:04

رها جونم اولا که از خدات باشه که مادرشوهر غذا درست میکنه ما که طی اینهمه سال ندیدم حتی یه تخم مرغ
بعدشم تازگیها خیلی راجع به دزدیدن پسر بچه ها شنیدم خیلی مواظب باش
بعدترشم خیلی خوب کاری کردی نرفتین اون پیتزایی از طرف یه نیلوی خیلی بد جنس تر

اولا که این غذا درست کردنشون حتی یه اپسیلونش به خاطر ما نیست و به خاطر اون دخترعزیز کرده شونه که از شهر دیکه اومده
دوما اره من خودمم خداراشکر کردم افتاد و پاش شکست و روحش اسیب ندید.... خودش هم حس بدی بهش داده بود که خودش را پرت کرده بود پایین
اره ولی الان می گم کاش می رفتیم ببینیم از دیدن ما چه شکلی می شدن ولو اینکه 100-150 تومن پول پیتزا گردنمون بیفته ....
رهای فوق بدجنس!!!!!!!!1

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد