روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

روزای پایانی شهریور


سه شنبه صبح همسر برای ماموریت رفت تهران . صبح رود رسوندمش فرودگاه و خودم رفتم اداره . چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا برای سفر آماده شم سه شنبه دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم ...

ظهر که از اداره اومدم با دخترخاله ها که مشهد بودن و خواهری و اینا که همه شون خونه مامانبزرگم بودن چت می کردیم و تا عصر نخوابیدم بعد هم که دوروبر رو مرتب کردم وچمدون را از توی کمد دراوردم و مشغول جمع کردن لباسها شدم . ماشین لباسشویی هی پر و خالی می شد تا همه چیز مرتب باشه . دیگه کم و کسری های بچه ها رو نوشتم و شب رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و دوباره لباسها رو جمع می کردم و کفشها رو و کلا وسایل یک عروسی . جالب بود که توی این ده سال فقط یکبار برای عروسی مشهد رفته بودم و اونم عروسی پسرخالم بود که درست روز بعد پاتخت خواهرشوهرم بود واسه همین اصلا نمی دونستم واقعا چی لازم دارم . خلاصه که بعد از جمع کردن لباسها و مرتب کردن خونه و اینا چک کردم و دیدم همه چی رو برداشتم و خوابیدم . همسر صبح ساعت 6 پرواز داشت . و من از 6 صبح بیدار شدم و نهار درست کردم و وسایل راه را برداشتم تا 11 همسر نیومد البته اس داد که اداره کاردارم دیرتر می ایم . خلاصه که تا  12 همسر اومد و دوش گرفت و خوابید بعدش هم نهار خوردیم و داشتم وسایل را دم در می گذاشتم که خواهرشوهر کوچیکه زنگ زد که شما کی می خاین برین و منم می ام و اینا خلاصه نیم ساعتی هم برای خواهرشوهر کوچک صبر کردیم و بعد رفتیم دنبالش و راه افتادیم حدود یک ساعت از راه را که رفتیم یادم افتاد طلاهامو برنداشتم انقدر اعصابم خرد شد که حد نداشت . همسر هم به متلک یا شوخی هر چند دقیقه یه تکه می نداخت اخرشم میگه رسیدیم گلریزان راه می ندازیم برات طلا جمع می کنیم عروسی بدون طلا نچ نچ نچ ...

دیگه شب رسیدیم اول خواهرشوهر را بردیم خونه خواهرشوهر بزرگه و بعد رفتیم خونه بابا اینا . شام خوردیم و غش کردیم خوابیدیم صبح هم صبحانه خوردیم و خواهرشوهر بزرگه زنگ زد که من سرویس طلامو براتون می ارم و اینا دیگه منم خوشحال.... وسایلمون رو جمع کردیم و ساعت یک رفتیم ارایشگاه ... و من و خواهری حسابی خندیدیم و بالاخره ساعت شش حاضر شدیم و زنگ زدیم همسر بیاد دنبالمون . دخترک رو هم اورد و هرکارکردیم نگذاشت موهاشو خوشگل کنیم به بدبختی روی سرش سشوار گرفتم و لباسشو تنش کردیم و رفتیم عروسی . عروسی توی یکی از هتلهای مشهد بود . ورودی خیلی قشنگی داشت و از دم سالن دوطرف تمام پله ها شمع گذاشته بودن و پذیرایی هم عالی بود . من و خواهرم از بقیه دخترخاله ها زودتر رفته بودیم و دیگه ما که رفتیم شلوغ کردیم و مجلس گرم کن شده بودیم و بعد کم کم یخ همه باز شد . خواهرشوهرها و مادرشوهرم هم که اومدن حسابی تحویلشون گرفتم به تلافی تمام بی محلی هایی که اونا توی عروسیهاشون می کنن و یه میز خوب براشون نگه داشته بودم که به همه جا مسلط باشن و قشنگ ببینن و خواهرشوهر سرویسشو بهم داد و خلاصه خیلی خوش گذشت البته از دویدنهای من دنبال دخترک که فاکتور بگیریم ...

عروس داماد هم که اومدن اگر شما درجایگاه عروس داماد نشستین این عروس ما هم نشست تمام مدت وسط بود و می رقصید کلی تمرین رقص دونفره داشتن که ترکوندن داماد هم که رفت مردونه باز این دخترخاله ما ننشست سرجاش هی رقصید و هی مالیوان شربت دستش می دادیم و شیرینی به خوردش می دادیم غش نکنه تازه برای عکس های خانوادگی که صداش کرده بودن چش و ابرو می اومد نجاتش بدهیم که خوب نجاتش دادیم و دوباره به عرصه رقص بازگشت ...

بعد ساقدوشها اومدن و کلیپ عروسی شون پخش شد که خیلی قشنگ بود بعد هم شام و بعد از شام هم مراسم اتش بازی و بادکنک هوا کردن و اینا .. دیگه ما که برای عروس کشون گمشون کردیم و رفتیم خونه عروس داماد . که یه خونه نقلی خوشکل با وسایل خیلی شیک و همه چی عالی بود و باز برن برقص بود . تا نیمه شب.... دیگه نیمه شب جسدمون به خونه رسید و خانما اینجا رو می دونید چی می گم باز کردن مو و شستن صورت بدترین قسمت ماجراس . از برداشتن مژه مصنوعی و ناخن تا باز کردن موها و هی سنجاق بیرون کشیدن .....خلاصه دوساعتی هم اینا زمان برد و نزدیکه صبح خوابیدم

صبح بیدارشدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم دیدن پدربزرگم که مریض هستن و عروسی هم نتونستن بیان دیگه ظهر هم بعد از نهار راه افتادیم و اخر شب رسیدیم اما یه موضوعی حسابی اعصابمو بهم ریخت که دوشب به زور ژلوفن خوابیدم . شاید چندروز دیگه که اروم شدم نوشتم چی بود..

دیشب هم دخترخاله جان عروس زنگ زده و تشکر و تعارف و اینا که من الان شنیدم شما برگشتین و همه خاله دخترخاله و پسرخاله ها دارن میان خونه ما و من زنگ زدم بگم شمام بیاین که گفتن برگشتین و تشکر و اینا .بقیه وسایل مدرسه پسرک رو هم خریدیم و اینا...

فعلا بد نیستم

راستی امروز با سپیده جون یکی از خواننده های وبلاگم تلفنی صحبت کردم که صدای خیلی گرمی داشت و وقتی گفتم من رهام جیغ خوشحالی کشید که وای رها منتظر تلفنت بودم . چه صدای جوونی داری ... دی .... خوشحالم که دوستانی اینقدر مهربون و خوب پیداکردم . اینا رو مدیون این وبلاگم هستم .بین صحبتهامونم گفت نمی دونم چرا احساس می کنم خیلی می شناسمت ... سپیده جون دوستت دارم وباهات درتماس هستم . ...

نظرات 2 + ارسال نظر
برنا یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 13:30

سلام
ایشالا همیشه به عروسی...

سلام مرسی

سپیده یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 14:18

دوباره سلاممممممممممممممممممم
رهای عزیزم
قربونت محبتت که زنگ زدی و صدای قشنگتو شنیدم.
ماچ ماچ
میبینم که عروسی حسابی خوش گذشته ناقلا
انشاالله همیشه به شادی و خوشی

سلام
فدای تو خانومی
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد