روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

یه درد درل ساده است فقط همین !


یک ساعتی می شه این صفحه جلوم بازه و نمی تونم بنویسم .

دلم از پاییز رنگی پاییز زیبا می گیره . یاد روزهای کوتاه و تاریکیهای بلندش که می افتم دلم می گیره .

خیلی چیزها تو دلمه که باید بنویسم کاش تو دنیای واقعی کسی منو نمی شناخت . کاش دنیای مجازی ام به واقعی گره نمی خورد . کاش ...

دوستان اگر من اینجا چیزی می نویسم برای اینه که اینجا به نوعی دفتر خاطرات منه . اینکه کسی رو از از روی اتفاقاتی که براش افتاده قضاوت کنن کار پسندیده ای نیست . شاید من توی دلم برای موضوعی خیلی هم ناراحت باشم ولی بنویسمش بنویسم تا فراموش کنم یا برام سبک تر بشه . عفیفه در وبلاگش این موضوع را قشنگ توضیح داده و من این باور را دارم که هر موضوع ناراحت کننده ای را که بنویسی مثل یه دمل که سرش باز شه زود خوب می شه . اینا رو نوشتم تا قضاوت نشم چون خیلی چیزها توی دلم هست که باید بیرون ریخته بشه... خیلی چیزها....

نظرات 3 + ارسال نظر
صحرا چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 09:20

رهای مهربونم کامنتت رو خوندم. خیلی دلم غصه دار شد. اما فقط یه راه داریم رها. اینکه خر باشیم. احمق باشیم. هر چی بیشتر بهش فکر کنیم بیشتر اذیت می شیم. عزیزم من تو رو یکی از عزیزترین دوستانم می دونم و امیدوارم بتونم گاهی سنگ صبورت باشم. می بوسمت دوست مهربونم.

سپیده چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:16

من نمیدونم چرا دلت گرفته عزیزم
ولی دعا میکنم زوده زود خوب شی

مرسی بانو

خانم اردیبهشتی پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 15:22 http://mayfamily.blogsky.com

سلام
منم گاهی درگیر چنین خودسانسوری هایی میشم!

راستی با عرض شرمندگی رمزت چی بود؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد