روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

عید نوروز ...

سلام

دیگه این سلامها را به خودم می گم . چون دوستام همگی نیستند. امیدوارم هرجا باشید خوش باشید . 

من و همسرم امسال تا روز 29 اسفند درگیر کارهای اداره بودیم شب 28 اسفند هردوتامون تا ساعت 11 شب اداره بودیم و مشغول سروسامون دادن به کارها و ناچاراً دخترک و پسرک رو منزل مادر شوهر گذاشته بودیم . وقتی برگشتیم دنبالشون پسرک عین تیر موشک خودش رو انداخت بیرون که بریم خونه و دخترک هم عین ابر بهار گریه می کرد . بعنی ما سه ساعت نمی تونیم روی اینا حساب باز کنیم که بچه هامونو بهشون بسپریم .

روز بعدش هم من و همسرم هردوتا مشغول بودیم البته من تو خونه مونده بودم و همسر رفته بود اداره و من سعی کردم تلفنی کارام رو راه بیندازم. دیگه کمی از کارهای خونه تکونی مونده بود که انجام دادم

از خونه تکونی یه چیزی بگم . توی شهرما چون کوچکه کارگر برای نظافت منزل سخت گیر می اد . راستش کسانی که برای اینکار واقعا خبره اند فقط جاهای بخصوصی می رن و وقتی بهشون زنگ می زنی باید کلی اشنا ردیف کنی تا قبول کنن . پرستار بچه هم به همین سختی پیدا می شه . یه خانومی هست که کمک مادرشوهرم می ره و وقتی مهمون دارن حتی کارهایی مثل سبزی پاک کردن واینا رو هم انجام می ده . اون خانوم قول یه روز اومدن رو به من داد . یه خانوم دیگه رو هم خواهرشوهرم معرفی کرد که اونم قرارشد یه روز بیاد . خلاصه من بدبخت باید بیشتر کارهام رو خودم انجام بدهم وکارهای سنگین تر روبذارم اونا انجام بدن . ولی خانوم دومی دستش درد نکنه خیلی با سلیقه و تمیز و فرز بود . اونقدر کارهام رو جلو انداخت که نگو .

دیگه روز 29 اسفند خرده کاری های باقیمانده رو هم انجام دادم و دوتا ساک کوچولو بستم و تقریبا اماده شدیم که بریم سفر.

شب هم برای سین هفتم هفت سینمون کلی توی خیابونها گشتیم و برای بچه ها ماهی خریدیم و سنجد و سفره هفت سین رو انداختیم و همه وسایلشودخترک چید با ذوق و شوق عجیبی وسایل را از من می گرفت و مثلا توی سفره می چید البته به روش بی نظمی ...

خودش هم سر سال تحویل خواب بود ولی من و همسر و پسرک بیدار بودیم و بر خلاف هرسال که من اصرار داشتم موقع سال تحویل لباس نو و مهمونی و شق و رق نشسته باشیم امسال همه مون با لباس راحتی تو خونه بودیم و با خودم می گفتم دلامون باید با هم مهربون باشه و همین هم شد . سر تحویل سال هم کلی دعا کردم خدا سال خوبی برامون رقم بزنه سالی بهتر از هر سال. دلامون به هم نزدیکتر بشه کینه ها کمتر بشه سالی باشه پر از سلامتی . برای همه بخصوص بچه هام .

بعدش هم من پسرک را بغل کردم و با هم خوابیدیم ولی همسر تمام پیامهای نوروزی را گوش داد بعد خوابید . دیگه صبح هم که باقی کارها را انجام دادیم و صبحانه خوردیم و ساعت 12 بود که رفتیم عید دیدنی مادرو پدرشوهر و از اونجا هم راه افتادیم سمت بندرعباس . شب ساعت 7 بود که به کرمان رسیدیم تمام تبریک های سال نو را هم تلفنی با گوشی من از توی راه انجام دادیم . و من هم برای همه همکاران و استادها و اشناها اس ام اس تبریک می فرستادم و از گرفتن جوابها کلی ذوق مرگ می شدم . برای شام مرغ بریون خریدیم و من دفعه اخرم بود این غذا رو می خوردم از بس بدمزه و پر از ادویه بود....

شب هم زودتر خوابیدیم که صبح زود راه بیفتیم . البته دخترک و پسرک بازیشون گرفته بود و کلی بپر بپر می کردن . مهمانسرای اداره همسر رو گرفته بودیم که خیلی دور بود ولی جای تمیزی بود.

صبح زود هنوز هوا تاریک بود که راه افتادیم سمت بندر و طلوع خورشید را دیدیم که واقعا صحنه زیبایی بود . بندر من جا رزرو کرده بودم اونم بعد از کلی دوندگی  و تلفن و مثلا پارتی بازی .

ورودی بندر عباس یه سفره هفت سین بزرگ با قایق درست کرده بودن که خیلی قشنگ بود و با پسرک کلی عکس گرفتیم . دخترک توی ماشین خواب بود . انقدر هوای بندر عباس گرم بود که حد نداشت . من که از توی راه دیگه مانتوم را دراوردم بودم و با تی شرت نشسته بودم توی ماشین . همین طوری گرما می خورم وای به هوای شرجی و گرم بندر . دیگه واقعا تحمل نداشتم . فقط می خاستم زودتر خودم رو به مهمانسرای اداره برسونم . همسر هم از کسانی که اونجا برای راهنمایی مسافرین بودن هم ادرس اداره رو پرسید هم طریقه رفتن به قشم و کیش و اینا . خلاصه توی اون گرمای هوا کلی اطلاعات جمع آوری کرده بود.

برای پیدا کردن اداره هم خیلی علاف شدیم . ادرس سرراست نبود و کلی گشتیم تا پیداش کردیم . وقتی رفتم نگهبانی کلید مهمانسرا بگیرم . نگهبان می گه مهمانسراها خالیه و شما می تونید بمونید واینا بعد می گه اه توی لیست برای شما خوابگاه رو نوشتن . حالا اونجا من فرق خوابگاه ومهمانسرا رو نمی فهمم . می گم خوابگاه کجاس می گه تو خود اداره ...

تا خوابگاه دیگه راهی نبود با ماشین وارد اداره شدیم و دور زدیم جلوی خوابگاه ایستادیم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد