روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

من و همسری ...

بعضی وقتها فکر می کنم اگر همسری کنارم نبود یا مثلا منو دوست نداشت یا مثلا بی تفاوت بود من این روزهای سخت بارداری ام را چطور می گذروندم ؟؟

مشکلات کم خونی من خیلی حادشده . من یک سال بعد از شیرگرفتن دخترک و بدون برنامه ریزی قبلی باردارشدم . جرات فکر کردن به از بین بردن بچه را هم نداشتیییم حالا من با کم خونی دست و پنجه نرم می کنم. به معنای واقعی کلمه ....

اونوقت فقط می ام اداره و می رم خونه . همسرم همه ی وظایف منو به عهده گرفته حتی بردن دخترک به دستشویی و هی راه می ره یه چیزی می چپونه توی دهنم از کمپوت  و میوه بگییر تا مویز و خرما . حتی برای زدن امپولها هم همراهم می اید و واقعا فکر می کنم این دخترک به دنیا نیومده هدیه ای است از طرف خدا تا به من بفهمونه چقدر ما به هم محتاجیم . و من چه همراه خوبی داشتم و نمی دیدمش ..

خدایا ازت متشکرم ... هزاران بار....

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 00:15

واسه کم خونی آمپول میزنی رها جان؟چه آمپولی؟
انشاالله همیشه سلامت و عاشق باشن....
میدونی که خانوم ها هر چه زنانگی کنند ...مردها بیشتر مردانگی میکنند...

ویتامین b12
و یک امپول هفتگی برای انقباضهام که تااخر باید بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد