...بهارم

از این به بعد در همان بلاگ اسکای خواهم نوشت ... 

هر چند تا همیشه مدیون بلاگفا خواهم بود بابت هدیه های گرانبهایی که بهم داد.... 

آدرس جدیدم

نوشته شده در یکشنبه پنجم مهر ۱۳۹۴ساعت 11:55 توسط بهار |

سلام به همه دوستان عزیزم ... بالاخره با رایزنی فراوان صاحب نت شدممممممممممم...

 

روزهای شلوغی را گذراندم این هفته ، خاتون که به سلامتی برگشت سر خانه و زندگیش ، هر چند که دلش هوایی شده و دیگه خاتون قبلی نیست ... ابراز دلتنگی می کنه و نمی دانم آخر داستان چه می شود، هر روز باهاش تلفنی صحبت می کنم ، نازش رو می خرم ولی این یک هفته با هم بودنمان کار دستش داده، گفتم مادر اگر چه اذیت شدی این مدت ولی در عوضش چند روز کامل با هم بودیم. حسن دیگه ای هم که داشت این بود که روز و روزگار منو دید ، متوجه شد که چقدر سرم شلوغه و اگر گاهی نتونم باهاش تماس بگیرم دلیلش چیه ...   

خاتون که رفت ، مهمانانی داشتم ترکیبی از شمال شرق و جنوب شرق ... با اون لهجه مشهدی زیبایش برام حرف میزد و منم لبخندو می شدم و یادآور لحظات شیرین سفر ... دلم بی تاب می شد واسه دیدار مجدد...   

به خیلی زیاد میگه : چه همه  

به کنار ماکروفر گذاشتم میگه: جای ماکروفر گذاشتم 

به بلد نیستی میگه: تو یاد نداری  

و بهاری که لذت میبرد از حرف زدنش ...

*** 

 ثبت نام دانشگاهم انجام شد و از این هفته کلاس هایم شروع می شود. زندگی متفاوتی را شروع خواهم کرد، چهار روز اول هفته پرنسس دانشگاه داره، سه روز آخر هم من ، این یعنی که خیلی کم همدیکه رو می بینیم ، وقتی خونه برسیم دیگه کسی نایی برای حرف زدن نداره ... 

دوباره با یکی از دوستان صمیمی دوران دبیرستانم همکلاس می شویم ... بی صبرانه منتظرم برای تکرار لحظات خوب و بیاد ماندنی ... 

***

براتون گفته بودم که برادرزاده هایم دوقلوی پسر هستند. دو تا شخصیت متفاوت ، آرین سنگین رنگین و باقار که همیشه مثل شیرازی ها خسته اس و حال نداره ، آریا فوق العاده شیطان و بازیگوش و خیلی مهربان

عمویش 5 هزار تومان داده به هر کدوم که برای خودشون خوراکی بخرن. آریا سوار دوچرخه می شه میره بیرون، با یه پلاستیک گوجه فرنگی برمی گرده خونه ... میگن این چیه ؟

نگو از در حیاط که میره بیرون، وانت سبزی فروش رو می بینه ، صداش میزنه که بیا ... و گوجه خرید می کنه میاره برای خاتون ... 

***  

 

 

لحظه ی خدافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت


گفتی به من غصه نخور می رم و بر میگردم
همسفر پرستو ها میشم و بر میگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم


عزیز رفته سفر کی برمیگردی
چشمونم مونده به در کی برمیگردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای ز حالم بی خبر کی برمیگردی


غمگین تر از همیشه به انتظار نشستم
پنجره ی امیدمو هنوز به روم نبستم
پرستو های عاشق به خونشون رسیدن
اما چرا عزیز دل هر گز تو رو ندیدن


گفتی به من غصه نخور می رم و بر میگردم
همسفر پرستو ها میشم و بر میگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم


عزیز رفته سفر کی برمیگردی
چشمونم مونده به در کی برمیگردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای ز حالم بی خبر کی برمیگردی

   

نوشته شده در یکشنبه پنجم مهر ۱۳۹۴ساعت 9:56 توسط بهار |

تولد دعوتم ...  کلی برنامه ریزی کردم ...
رژلب توی دستمه ، جلوی آینه می ایستم ، تلفنم زنگ میخوره ، آقای پدره ، حال و احوالی میکنه و میگه خاتون مریضه بردمش بیمارستان ، خشکم میزنه ، چی شده ؟ کلیه هاش بد جور درد گرفته ، هول می کنم، چیکار کنم ؟ یه لحظه به خودم میام، باشه خودمو میرسونم، همه برنامه ها رو فراموش می کنم ، خدا وسیله اش را به راحتی فراهم می کند، ده دقیقه دیگر پسر دایی دم در بوق میزنه بهار بیا دیگه ...
می پرم پایین و حرکت می کنیم به سوی ولایت ... عجب هوایی شده ، نم نم بارون و خنکای نسیم غروب ، همون چیزی که دوست دارم ، آهنگ های بیاد ماندنی و خاطره انگیزززززززززززز...
 معین.... بی بی گل فدات بشم دل شده رسوای غمت ... آخ دلم تنگه بیا ، بیا روی چشمام قدمت ، بی بی گل تو که منو کشتی بی بی گل ، تو واسم زندگی نزاشتی بی بی گل ...
شهرام کاشانی ... آهای دختر چوپون، آهای دختر چوپون ... منو کشوندی تو دشت و بیابون ، از این سوووووو به اون سوووووو و مرور همخوانی های بیاد ماندنی ...
بارون تندتر میشه ... دل انگیز تررررر...
تلفنم زنگ میخوره ، برش میدارم ، چشمام اندازه نعلبکی باز میشه ، ددی ... من که ددی سیو نکرده بودم، از کجا اومده ؟ کدوم فرشته اینو سیو کرده ؟... پسر دایی میخنده و میگه بهاررررررررررر این گوشی مال منه ، با خنده اش همراه میشم ، آخه گوشی اش مثل مال منه .... لبخندی شیرین رو لبم ... ددی...
به خاتون که می رسم در آغوشش می کشم ، آرامتر شده خدا رو شکر ، بهش می رسم حسابی ، خیالش راحت میشه ، میگه بهار منو با خودت ببر ... می برمت عزیزممم ، خیالت راحت ...
***
دو شب بی خوابی و سرم و آمپول و دکتر...  اینقدر به توان و بنیه جسمی خودم ایمان داشتم که نگو... شب خاتون حالش بد شد، با صداش بیدار شدم، سریع لباس پوشیدم و رسوندمش به درمانگاه ... از بس آب بدنش رفته بود و چیزی نخورده بود رگ هاش رو پیدا نمی کردن ، خونش که رو ملافه سفید ریخت ، یه دفعه احساس کردم بدنم از هر چی انرژی هست خالی شد ... سست شدم و بی حال ، فقط تونستم خودمو به صندلی برسونم که زمین نخورم، به آقای پدر تلفن زدم که خودتو برسون بهم ....
باورم نمیشد که اینجوری از پا در بیام ....
***
امروز اما خوبم ، دیشب خوب خوابیدیم هر دو ... دست به تلفن بردم که به سازمان زنگ بزنم برای تأیید رشته تحصیلی ام ... هنوز شماره نگرفته بودم که خودش زنگ خورد ... پیش شماره 021، آقای فلانی هستم از سازمان ... شما می تونید در رشته مورد نظر ادامه تحصیل بدهید ... به فال نیک می گیرم این اتفاق را ....
خدایا راه سختی در پیش دارم ، کمکم کن لطفا....
***
باید از آقای پدر تشکر کنم بابت همراهی هایش .... اس ام اس بهش میدم به این مضمون:
 ممنونم ازت که این چند روز زحمت مادر رو کشیدی غرغروی من...

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۴ساعت 21:46 توسط بهار |

اونقدر رفتن به ولایتم طولانی شده که یادم نمیاد آخرین بار کی رفته بودم. بیش از دو ماه ... و خاتونی که بی تاب بود ، اصرار و اصرار که اگه نیومدی افسردگی میگیرم. رفتن ما ریتم زندگیش را به هم می ریزد وکارش زیاد می شود ولی باز هم اصرار بر رفتنمان دارد...  با وجود اینکه سرم شلوغ بود، تصمیم به رفتن گرفتم حتی اگر شده با اتوبوس ...که خوشبختانه دختر عمو عازم ولایت بود و منم همراهشان شدم .
وقتی رسیدم کمی استراحت کردم ، خوب نگام میکنه میگه بهار بریم یه جایی بگردیم . تعجب می کنم از حرفش، اون معمولاً علاقه اش به کار کردن و رسیدن به امورات زندگیش هست. سوار اوسکار می شویم هر دوتامون، اول میریم خونه خاله ، صحبت از گشت و گذار میشه خاله و دختر خاله اعلام همراهی می کنن، چهارتایی سوار میشیم ، خاله خیلی جون عزیزه ، صلوات میفرسته و دعا می خونه، راهی می شویم خنکای شب و موسیقی ملایم ، می برمشان امامزاده ، جای پارک گیرم نمیاد، میگم شما برید من منتظرتون می مونم. همونجا لیست دعایم رو تو ذهنم باز می کنم ، دعا میکنم برای سلامتی و رفاه تک تکشون...
به خونه که می رسم ، خاتون میگه تختمو برام مرتب کن ، با کمال میل قبول میکنم ، کلید خونه باغ رو بر می دارم و در حیاط رو باز می کنم ، تشک خوش خواب رو اونجا گذاشتم، به محض وارد شدن به حیاط ، خروس خواهر شوهر آوازی می خونه و به طرفم حمله می کنه، یه لحظه قلبم اومد تو دهنم، معنی خروس جنگی رو اونجا فهمیدم. عمو از دور میزنه زیر خنده ، دیگه عصبانی شدم و دمپایی رو به طرف خروس پرت کردم ، نشونه گیریم خوب بود، فرار می کنه ، حال و احوالی می کنم و تشک سنگین رو رو دوشم میزارم ، تا رسیدم خونه مادر جون نفسم می بره ولی لذت بخشه برام ...
****
نتیجه فراگیر پیام نور هم اومد، متأسفانه علی رغم تلاشم قبول نشدم،  میدونم اشتباه کردم، کتاب 400 صفحه ای رو خوندم و از دوتا کتابچه کوچولو غافل شدم، همونم کار دستم داد، نزدیک به نیمی از سؤالات از همون 90 صفحه اومد، حالا منتظر نتیجه هایی می مونم که تلاشی براشون نکرده بودم(سراسری و آزاد)، ببینم قسمت چی میشه ...
****
روزهای شلوغی رو میگذرونم ولی خوشحالم و شاکر نعمت های خداوند، کار و محل کار جدیدم رو خیلی دوست دارم و تمام تلاشم رو می کنم که همه چیز زود مرتب و آپدیت بشه . تو خوابم نمی دیدم که به این آسونی از اتاق قبلی برم، هر چه شکرگذاری کنم هنوز کمه ...
***
پرنسسم سرگرم آماده شدن برای یه کنسرت گروهیه و مهندس کوچک هم مشغول یه کاری شده، شب ها تا دیر وقت سرکار و روزها هم دانشگاه ، برنامه هایی دارم ، تلاش می کنم برای تغییراتی جدید در زندگیم ، ببینم کدوماش عملی میشه ...
***
یک ماه پیش مثل امروز، چه شور و شوقی داشتیم برای سفر به سوی سرزمین  عشق و نور ...
Family isn’t always blood
It’s the people in your life who
 want you in theirs, the ones who
 accept you for who you are.
The ones who would anything to see smile
 and who love you no matter what

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:26 توسط بهار |

رکسانا و بهراد (برادرزاده هایم) هر دو متولد مرداد ماه هستند. زن داداش با من و پرنسس هماهنگ کرد که رکسانا رو سوپرایز کنیم، قرار شد کادوی من کیک تولدش باشد، کیک زیبایی رو انتخاب کردیم و راهی هتل بزرگ شیراز شدیم، وارد پارکینگ که شدیم یکی از همکاران جلویم سبز شد، سرم رو دزدیدم، دخترا گفتن چی شد ؟ گفتم عامو همکارمه ... صبر کردیم تا خارج شد ، وارد کافی شاپ شدیم ، پرسیدیم که موزیک زنده هم دارید؟ گفتند بله ... دیدیم نه بابا، کلاس اینجا زیادی بالاست باید مثل بچه خوب ، ساکت بشینی یه گوشه و امکان شیطنت و حرکات موزون و سبک بازی نیست ... کیک به دست راهی کافی شاپ هتل چمران شدیم، توی ترافیک باغ ارم، بغل دستمو نگاه کردیم دیده به به، همکار تو ماشین بغلیه ، اینجا دیگه نشد قایم بشم، سلامی کردیم و تیکه ای هم نوش جان (میگه تیپ زدین نشناختمتون) ...
 جای خوانندگان شر و شیطون وبلاگ سبز، از بدو ورود آهنگای شاد نمیزاشتند که مثل آدم راه بریم ، میزی را انتخاب کردیم و نشستیم، گارسون کیک را همراه با ساز و آواز وآهنگ تولدت مبارک برایمان آورد. رکسانا شادی کنان منتظر تولد بهراد بود که دی جی، اسم خودش رو خوند... شوکه شد دخترک... لحظه ای لبخند رو لبش خشکید  و گفت میگه رکسانا... سرش رو گذاشت رو میز از خجالت و شوق ... سوپرایز شد حسابی ... انگار شادی دنیا رو به دلش ریخته بودیم. اومده در گوشم میگه عمه، هم دلم درد گرفته ، هم اشکم داره درمیاد... بوسیدمش و تبریک گفتم ... یه چیزی که توجهم رو جلب کرد ، همراهی و همخوانی دو تا دخترا(نیوشا و رکسانا) با خواننده بود، کلیه آهنگ ها رو حفظ بودن، منم مات و مبهوت نگاشون می کردم و عشق می کردم ...
***
این روزها حسابی سرم شلوغه، روزها که تا حدودای سه و چهار اداره ، عصرها هم درگیر کلاس، وقتی برام نمی مونه، البته با موبایل بهتون سر میزنم ولی کامنت گذاشتن با گوشی سخته ... بزودی اینترنتم راه می افته و رفت و آمد می کنیم ...

***
چه شوری میزند دلم وقتی که در نگاه دیگران آنقدر شیرین می شوی ....

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:5 توسط بهار |

تو جلسه هستم ، کلیه همکاران هستند، نقطه کور هست و تلفن آنتن نمیده ، آبدارچی به طرفم میاد، میگه باهاتون کار دارن، میگه فوری هست ، از صندلیم بلند میشم به طرف سالن ورودی میرم،می بینم با روی خوش داره با همه بچه ها احوالپرسی می کنه، میگه  میخوام اتاقت رو ببینم؟ میگم باااااااش....
آسانسور رو میزنه ، دوتایی واردش میشیم، ، نگاهی به چهار گوشه آسانسور میندازه میگه دوربین نداره؟ میگم نمی دونم والله .. یهویی بوسم می کنه ، دلم میلرزه میگم دیوونه ... خنده ای شیطانی سر می ده  ...

دیوانه ای تو پسرررررررررررررر...


*****
دیروز تا دیروقت اداره بودم، کلی کارها هست که باید به روزشون کنم، وقتی رسیدم خونه ، استراحتی کردم و خوشحالم بودم که نه کلاس زبان دارم، نه باشگاه... دلم نمیخواست دست به هیچی بزنم تا حالم خوب جا بیاد. تلفن خونه زنگ خورد. گوشی رو جواب دادم، خواهر شوهره... سلام می کنه و حال و احوال ... می پرسه مهمان می خوای؟ میگم قدم مهمان بر چشم ، میگه هم عروست (جاری) میخواد بیاد خونه ات ... خواب از سرم می پره ... می پرسم کی ؟ میگه اشرف (دلم براش غش رفت )... 13 ساله من تو این خونه هستم، هنوز خونه من نیومده ...
گفتم باشه فقط کمی بهم وقت بده جمع و جور کنم ... از هنگی در میام و میرم رو دور تند ... مثل فرفره جمع و جور می کنم ، ظرف نیم ساعت همه چی آماده میشه ، به شام فکر میکنم ، اگه بخوام آشپزی کنم که فردا سر کار جنازه ام ، بی خیال آشپزی میشم و دستور تهیه مرغ کنتاکی و حلیم بادمجان رو به مهندس میدم و خودم مخلفات سفره رو آماده می کنم ...
خوشحال بودم و مهمانانم رو دوست داشتم، خاطرات مشترک زیادی با اشرف داشتیم، وقتی نو عروس بودم، مهمانی هایی که به مناسبت پاگشای ما انجام می شد، شیطنت هامون... اشرف مثل عروسک ظریف بود، زیبا و ریز نقش ... می گفت بهار وقتی تو جمع هستم خجالت می کشم ، احساس میکنم یه دختر کوچولو هستم ... تمام سال های زندگیش رو با خانواده شوهر به اشتراک گذاشت، زندگی سختی داشت. روزهای اول ازدواج ما، هر چه مادر شوهر اصرار کرد که چند روز اول را مهمان ما باشید آقای پدر قبول نکرد، آخه روزگار اشرف رو دیده بود ...
مهمانان آمدند با خوشرویی و مهر پذیرایشان شدم، خواست خانه را ببیند، راهنماییش کردم، عاشق راهروی خاطراتم شد، باورش نمیشد ، این همه عکس قدیمی ... با تعجب میگه بهار اینارو از کجا آوردی؟ شوهرش و برادرشوهر کوچک و مادر شوهر را با هم توی یک عکس می بیند ...
راهروی خاطرات قدیمی .... با علاقه نگاه می کند و هی می پرسد این کیه ؟ اون کیه ؟
راهروی خاطرات جدید... و سؤال های بیشمار، که این ها کی هستند؟ منم با حوصله براش میگم ...
منو نگاه می کنه میگه بهار چقدر وزن کم کردی... می گویم باشگاه می روم ، حتی روزهایی که اضافه کار می مونم. می گویم که تیروییدم کم کار است اگه به حال خودش رها کنم می شوم هزار کیلو...
اشرف ظریف قصه ما ، حالا شده زنی تپل با پا و کمردرد،  وقتی می شینه با زور بلند میشه، میگه پیر شدم رفت . گفتم عزیزم پیر نیستی که مگه تو چند سال از من بزرگتری ؟ کمی بی خیال خودت شدی. یه کم هوای خودتو داشته باشی همه چی درست میشه ...
جاری، بانویی مهربان که باید مدال استقامت و صبر رو بهش داد برای زندگی با اون برادر شوهر عتیقه...  با پسری 30 ساله و ناسالم که مجبوره مثل بچه کوچک ازش مواظبت کنه ...


نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:58 توسط بهار |

اتاقم ...
طبقه چهارم شماره 403...
میز چوبی زیبا و صندلی چرم فوق العاده راحت یادگار رئیس مهربان چند سال پیش ... دست راستم پنجره ای بزرگ و روشن ، چیزی که آرزوش را داشتم، پنجره ای که خورشید را می بینیم، آسمان ابری را، باران نرم نرمک و گوله های برف سفید را ... منتظر می مانم ، منتظر زمستان دوست داشتنی ام، هوای مطبوع و دل انگیزش را ، برف و بارانش را و لحظه شیرین دیدار را ...
روبرویم دو تا مبل زیبای چرم مشکی گذاشته ام ، برای مهمانانم ، روبرویم بنشینند و کارهایشان را بگویند، و من با عشق کارم را انجام دهم.
گوشه میز شکلات خوری سفالی آبی رنگ ... آقای پدر برای پذیرایی از مهمانان شکلات خوشمزه خریده است،  نمی دانی چه ذوقی داشت، آن چنان ذوق بهارش را می کرد که نگو، پرنسس و مهندس چشمک زنان همدیگه رو نگاه می کردند و لبخند...
سادگی و صداقت را از نگاهش می شود خواند، ذوق زده از روز کاری می پرسد، چی کردی؟ کی اومد؟ کی رفت؟ و بهاری که چیزهایی را برایش می گوید...
***
بعداً نوشت : روز شلوغی بود ، خیلی اولین ها داشتم امروز ...
اولین پیگیری ...
اولین بایگانی ....
اولین مرخصی ...


***

قبلا نوشت:
خانمی اومده بود اداره ، یه جورایی کم داشت، اطلاعات واسه اینکه از سر خودش بازش کنه فرستادش اتاق ما ، سرم به کارم بند بود، با همکار هم صحبت شد، گفت که من فلانم ، بهمانم، آینده نگر هستم ... به قول خودش فالش رو گرفت ...
منم دلم میخواست که کف دستمو ببینه، ولی غرورم اجازه نداد، کمی بعد صدام کرد ، گفت تو هم بیا ببینم، تو دلم کلی خوشحال شدم و رفتم پیشش.. نگاهی بهم انداخت و شروع کرد :
که تو پشتکار زیادی داری اگر هزار بار زمین بخوری باز هم بلند میشی ...
گفت که ادامه تحصیل تو آینده ات داری ...
گفت که گربه رو دم حجله کشتی و رئیس خونه خودت هستی ...
آخر سر هم گفت که ازت خیلی خوشم میاد...
یعنی قیافه من دیدنی بود اون موقع، تو دلم قند آب می شد ...

نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:35 توسط بهار |

گردش کار یکی از فنون مدیریت است . که الحق مدیر جدید خوب اجرا می کند و تغییرات جالبی داده است . مدت ها بود به دنبال تغییر بودم، 7 سال یکجا ماندن و اتاق مشترک واقعاً خسته کننده است. کسالت بار ... حرف جدیدی برای گفتن نداری، برای شنیدن هم ...
وقتی تمام حسن نیتت را به خرج دهی، یاریش کنی در هر موردی، تشویقش کنی به ادامه تحصیل، تا آنجا که می شود یارش باشی، هر چه را از دوستان خوبت فرا گرفته ای بی غل و غش در اختیارش بگذاری، به خانه عزیزانت دعوتش کنی، خاطره خوب بسازی برایش ،  آنوقت، چند روز نگذشته از سفر خاطره انگیز، زمانی که بهش احتیاج داری بشود ، مدعی ات، لگد بزند به هر چه مهر بوده و دوستی... فراموش کند که چی بود و چی شد ، اطرافیان شماتت کنند که چرا کردی؟ هر کسی لایق محبت نیست و پشیمانت کنند از کارهایت ...
آنوقت است که دلت می شکند ، آنوقت که مهر سکوت بر لب میزنی، لال می شوی و فقط در حیطه کاری حرف میزنی، آنوقت است که دلت رفتن می خواهد ، فرقی نمی کند کجا ، فقط بروی ... تمام تلاشت را بکنی برای رها شدن ، و او بشود وزنه ای بر پایت، زنجیرت کند به خودش و هی دل تو سیاه تر شود و او نفرت انگیزتر ...طوری که به چشمانش نگاه نکنی ... و آرزویت بشود رفتن ...
و حالا دارم میروم ، شاید امروز ... شاید فردا ...


***
برای آدم ها چه آنها که برایت عزیزند،
چه آنها که فقط دوستند ...
خاطره های خوب بساز ...!
آنقدر برایشان خوب باش
که اگر روزی هر چه بود گذاشتی و رفتی ؛
در کنج قلبشان جایی برایت باشد،
تا هر از گاهی بگویند کاش بود؛
هر از گاهی دست دراز کنند و بخواهند باشی؛
هر از گاهی دلتنگ بودنت شوند ...
میدانم سخت است
ولی ...!
تو خوب باش حتی با آنکه با تو بد کرد،
روزی می فهمند همان ساده بودنت کم نبود...

 

نوشته شده در شنبه سوم مرداد ۱۳۹۴ساعت 19:25 توسط بهار |

 

سلام به دوستانم ، دلم برای تک تکتون تنگ شده بود.
روزهای متفاوتی رو پشت سر گذاشتم این مدت، سرشار از استرس، دلشوره، شادی و گاهی هم غمی کوچک ... سفر امسال متفاوت از سال گذشته بود، برعکس پارسال که همه چی دست به دست هم داد که مرا راهی سفر کند، امسال همه کائنات در تلاش بودند که منصرفم کنند. قصه از بردن ماشین آقای پدر توسط جرثقیل اونم چند روز مونده به سفر شروع شد و به پرداخت جریمه یک میلیونی آقا تمام شد .
بعدش انتخاب واحد مهندس کوچک و تداخل کلاس هاش با دو روز از سفر، در هر صورت بهار دست از تلاش نکشید، با عشق برنامه ریزی کرد ، وروجک هایی که برای هر سفر هزار بامبول در می آوردند(مخصوصاً مهندس) که جایمان تنگه، مسافت زیاده، هوا گرمه، آنچنان با علاقه وسایلشون رو جمع و جور کردند که بیا و ببین ..
خاتون هم از راه رسید، راهی شدیم، دو ساعت زودتر از سال گذشته، هوا در طول مسیر عالی بود، حتی یزد و طبس ، اینقدر به سختی راه فکر کرده بودیم، که وقتی نصف راه را رفتیم تو دلم گفتم اینقدر هم سخت نبودها ..
قدم به قدم تماس ، مسیج ، اطلاع رسانی ... دوستان خاتون ، خواهر زاده و برادر زاده هایش مرتب احوالش رو می پرسیدند برام جای تعجب بود، کسی به ما کاری نداشت...
اتفاقاتی هم توی مسیر افتاد که اون هم برای خودش خاطراتی ماندگار شد و صبوری ما رو محک زد،  معطل شدن برای بنزین و لق زدن کاپوت ماشین آقای پدر ...
و اما ... رسیدن به سرزمین نور، سرزمین مهربانی ها، سرزمین عشق که تو را به سوی خود می خواند...
میزبان با مهربانی تمام ما را پذیرفت، با دیدنشان خستگی و رنج سفر از یادمان رفت، حال و احوال و بگو و بخند به راه شد، نه تعارفی بود و نه کمرویی ، انگار که سال های سال همدیگه رو می شناختند...
جالب اینکه مردمان قصه ما، همدیگه را دوست داشتند ، از کوچک تا بزرگ، از پیر تا جوان ، حرف یک نفر و دو نفر نبود، برای هر 7 نفرمان شیرین بود این دیدار ...
با یادآوری خاطرات غمی شیرین بر دلم لانه می کند، کاش تمام نشده بود، کاش زمان  توی حرم متوقف می شد ، کاش ...


***
مشهد...
شهری با خیابان های زیبا و سرسبز، خیابان های پر نور و بزرگ،  اون  سیل جمعیت ذره ای از زیبایی و عظمتش کم نکرده بود، 90% هتل ها پر شده بود از مسافر ، مسافرانی که با عشق از شهرهای خیلی دور رنج سفر را به جان خریده بودند. شروع تفریحمان با پارک ملت بود، باورم نمی شد یکبار دیگه اون تاب چرخان رو تجربه کنم، به خودم قول دادم هر بار که رفتم باید تکرارش کنم ، به گوشه اش که می رسیدی انگار که از کره زمین پرت میشدی توی فضا ... از خنده ریسه می رفتم و خودم را رها می کردم، رها از هر چی فکر و دغدغه ...
در خنکای هوا راهی حرم شدیم، هر 7 نفرمان ... چه لحظه ای بود، قدم زنان با چادرهای رنگی و بامزه ، چادر پوشیدن پرنسس که قصه ای داشت برای خودش...
آن همه جمعیت، اون هم توی گرم ترین روزهای تابستان و اوج گرما، وارد حرم که می شدی انگار سرزمین دیگری بود، نسیم خنکی صورتت رو نوازش می داد، بوی عطر وگلاب مشامت رو نوازش ... خدای من چه آرامشی ...
وروجک هایم کنار سقاخونه اسمال طلا روی فرش کنار هم نشستند ، من و عزیز و خاتون راهی حرم شدیم، ازشون فاصله گرفتم ،  راز و نیازی دلچسب و دل انگیز ... اشک و اشک و اشک ...
تشکر بابت دوباره خواندنم ، تشکر بابت نعمت هایی که دارم ، تشکر بابت آرامش، بابت سلامت عزیزانم، ازش خواستم واسطه شود میان من و خدایم، که اگر زمانی دستم به جایی بند شد حواسم باشد دلی را نشکنم، مهر بیافرینم، ازش خواستم که هوایم را داشته باشد حرف بی ربطی نزنم ، خواستم که کمکم کند دل خاتون و عزیزم را شاد کنم ...
بیاد تک تک دوستانم بودم، دوستان وبلاگی ام، همکارانم ، فامیلم... نمی دانم چقدر طول کشید ولی هر چه بود دلنشین بود برایم...
مهندس بزرگ سنگ تمام گذاشت، کارهایی را انجام داد که به قول مادر مهربانش اولین بار بود... کلی اولین ها داشت ...


***
درس هایی گرفتم از سفر ، درس هایی ناب ...  خیلی چیزها و کارها را باید گذاشت روال طبیعی خودش را طی کند، دخالت نباید کرد... سعی می کنم یادم باشد...

***
به شما دوستانم توصیه می کنم ، اگر تصمیم دارید برای پدر ومادرتان کاری بکنید ، سفری ببرید ، محبتی بکنید ، سعی کنید که اون چند روز را با بچه هاتون shair نکنید، اون چند روز رو مختص خودشان بگذارید، چون روحیه ها متفاوته ، بچه ها بازی میخوان، شادی و هیجان میخوان، ولی بزرگتر روحیه شان فرق می کنه، دلشون آرامش میخواد، زیارت می خواد... واین  اختلاف سلیقه کار رو سخت می کنه ، وروجکا خیلی برای خاتون احترام قایلند، سکوت کردند و از خود گذشتگی ... و این وسط من و مهندس له شدیم از این اختلاف روحیه ...

 و اما تجربه ای متفاوت ...
سقوط آزاد برای اولین بار در مشهد ... از شدت استرس قلبمان توی حلقمون بود، تجربه ای نو و هیجان انگیز ، لباس های زیبای فضا نوری با ترکیب رنگ زیبای سبز و قرمز ، کلاه و عینک و گوشی ...
و بهاری که دل به دریا زد و همراه وروجک هایش شد، لباس ها فوق العاده بهشان می آمد، عکس ها را نگاه می کنم سیر نمی شوم از تماشایشان ...
فضایی شیشه ای که باد با سرعت 200 کیلومتر از زیر می وزید و با گرفتن پوزیشن مناسب باید روی هوا شناور می شدی، کمی تغییر وضعیت میدادی به شکلی خنده دار زمین می خوردی و باز تلاش برای بلند شدن و اوج گرفتن، حس زیبایی بود شناور شدن و فاصله گرفتن ...
اونقدر استرس داشتیم و هیجان زده شده بودیم که بعد از پایان تایممان ، هنوز دست و پایمان می لرزید، و با یادآوریش خنده و خنده ... خنده به حرکات هم ،به زمین خوردن ، به پشتک و وارو زدن و به شجاعتمان ...
خاطره ای شد بیاد ماندنی ، فکر نکنم تکرار بشود ، اگر هم بشود مثل اولین بار نخواهد بود...
زمین گلف و دیوانه بازی و شیطنت هم قسمتی از سفر بود، فیگورهای پرنسس و مهندس برای گرفتن عکس، آن هم در خنکای هوا، دمدمای غروب ، هیجان زده از این گوشه زمین به اون گوشه زمین و همراهی آقای پدر ... گرفتن عکس و فیلم و خنده های از ته دل و از سر شوق ...  گم کردن مسیر و جای خاتون و عزیز هم داستانی داشت برای خودش ، و نگرانی بهار برای جواب دادن به خاتون ...
پختن کلم پلوی شیرازی، ماکارونی، کتلت های خوشمزه، و خورشت قیمه خوش رنگ هم داستانی داشت برای خودش، آماده کردن قلقلی های کلم پلو آن هم نیمه شبان و کمک گرفتن اجباری از بقیه برای گردالی کردن گوشت ها، مسخره بازی و شیطنت و اون قلقلی هایی که کله اردک بودند نه کله گنجشک ...
پوست گرفتن میوه، خوردن شراکتی اونها، حسادت وروجک ها به همدیگه و جالبتر از اون اقرارشون به حسادت ، خنده دار بود. جشن تولد بیاد ماندنی ، اون کیک خوشمزه و کادوی زیبا...
جمع باصفا و صمیمی و بدون هر گونه تعارف، دزدکی عکس گرفتن از خوابالوها و قیافه هاشون که با خوردن فلش خنده دار می شد، همه را نگه می دارم برای یادگاری ... عکس های بیاد ماندنی ...
و لحظه جانکاه خداحافظی ، یک بار تو خونه، یک بار توی پارکینک و بار آخر توی کوچه ... و سکوت چند دقیقه ای  و حزن انگیز توی ماشین ... و یادآوری و تکرار خاطرات سفر توی ماشین برای چندمین بار و خاتونی که در طول مسیر زمزمه می کرد چطوری زحماتشون رو جبران کنم ...

***

New experiment
Free sky diving
Exiting
Disturbance of mind
We wear sky diving cloth
get in to a glass sphere  we
wind blows  at the speed of 200 kilometer
we float in the space
go up and up
they admired us

نوشته شده در پنجشنبه یکم مرداد ۱۳۹۴ساعت 20:34 توسط بهار |

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
 های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است

***

اگر قسمت بود که بیاد تک تکتون هستم و دعاگویتان ... اگر خواستید از قلم نیفتید برایم یادداشت بگذارید دوستان مهربان من ...

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۴ساعت 7:40 توسط بهار |

تو مطب دکتر نشستم ، خانمی شروع میکنه به صحبت کردن، از بیماری سرطانش میگه و شفایی که از امام رضا گرفته، میگه که تو این مدت بیماری، شاعر شده ام، شعرهایم رو چند شب پیش تو حافظیه خوندم و اشک همه دراومد ... با دقت به حرفاش گوش میدم، میگه شعرهایم رو تو وبلاگم می نویسم ... چشمهایم گشادتر می شوند، گوش هایم تیزتر... لبخندی میزنم و می گویم پس بلاگر هستی ؟ ...
جالب بود برایم ، همیشه تو جمع غریبه ها که بودم تو دلم می گفتم یعنی کسی از اینها هست که وبلاگ نویس باشد ، و حالا من یک وبلاگ نویس غریبه را از نزدیک دیدم ...
تدارک سفری را می بینم، سفر زیارتی سیاحتی ... یه چیزهایی دارد اتفاق می افتد، همه چیز از یک کلاس شروع شد، کلاسی که همکار رفته بود و ساخت وبلاگ را آموزش دیده بود، و بهاری که سال ها در پی همچین مکانی برای نوشتن، اما نمی دانست کجا ...
وبلاگ و دوستان وبلاگی حالا شدند جزیی از زندگی بهار و خانواده اش ...
یکیشان رو چند روز پیش مهمانش بودم،  سنگ تمام گذاشته بود، بانوی مهربان و جذاب  و دوست داشتنی، با دست پختی فوق العاده (روی بهار رو کم کرد حقیقتاً)
 و اما سفر چند روز آینده من هم باز به وبلاگ مربوط می شود، دوست مشترکی که گذشته ها و خاطرات مشترک باعث ادامه  دوستی و ارتباط خانوادگی شد ...


***


Ask me in class teacher
Where will you go  in holiday
I WILL go to mashhad at home my frends veblag
We travel by car ….
With my mother, my dother, my san, my hasband
my mother is frend with her mother
my sun and my frends are engenear
one air craft engenear and onather …. Engenear
they are hunest
****

سوسک بشید اگه به من بخندید ، خودم می دونم  الان مثل مهاجران افغانی هستم که فارسی صحبت می کنند.

باور کنید خیلی مشغولم این روزا ، این پست بدون ویرایش و با وجود کمبود وقت، فقط از روی علاقه به دوستان مهربانم و  وبلاگ عزیزم نوشته شد تو این هاگیر واگیر ...

 

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ساعت 22:8 توسط بهار |

همیشه خودمو به چالش کشیدم ، از همون نوجوانی تا حالا ... دخترک روستایی که به دبیرستان شهر رفت، میان اون هیاهو و شلوغی های دختران شیطون بلا و بعضاً مهربان شهری ... اون روزای اول ساکت یه گوشه می نشستم و نظاره گر بودم. اکثراً همدیگه رو می شناختن واز راهنمایی با هم بودند. مدت کوتاهی که گذشت باهاشون دوست شدم ، رفیقم شدند ، منم شدم یکی از شیطون های کلاس ...
دیپلم که گرفتم پروسه ازدواج که از دوران راهنمایی شروع شده بود، قطعی شد و منم شدم یه خانم خانه دار با هزار آرزو و راه نرفته، دو تا وروجک که برای رسیدن به این دنیا خیلی عجله داشتند ... هفت سالی را فقط سرگرم بزرگ کردنش بودم و دیگه به چیزی فکر نکردم، تا اینکه بالاخره تلاش ها نتیجه داد و قصه مهاجرت اتفاق افتاد ... مثل تشنه ای که در پی آب باشه از همون روزای اول کلاس های خیاطی رو دنبال کردم و تا آخرش رفتم یعنی یک سال و نیم و گرفتن مدرک فنی حرفه ای، آزمون پایانش همراه شد با روزهای ورود به دانشگاه ...
رانندگی رو که سال ها بود در پی اش بودم ... کابوسم شده بود رانندگی، و گاز دادن و بریدن ترمز ... و حالا عشق من رانندگی با آهنگای دلچسب تو غروب آفتاب ...
فکر دانشگاه و درس، که دیگه جای خود، منی که سال سوم وچهارم دبیرستان به خاطر مشکلات و درگیری های عاطفی که برام پیش اومده بود، بی خیالش شده بودم، و به زور دیپلم رو گرفتم حالا مثل تشنه ای در پی آب ... اونقدرخوندمش که همون بار اول قبول شدم، با پرنسس که کلاس اول بود و مهندس که کلاس چهارم، با هم شروع کردیم به خوندن... آقای پدر به واسطه شغلش دو هفته ای یکبار بهمون سر میزد، سه تایی کتاب و دفترامون رو پهن می کردیم کف سالن ... و من لذت می بردم وقتی که از پرنسس می پرسیدن مامانت کجاست ؟ و اون بگه رفته دانشگاه ...
دانشگاه رو با عشق رفتم، شرایط سخت و نفس گیری برام پیش اومد، خیلی سخت (بحرانی ترین روزهای زندگی ام)...  ولی عشق و علاقه که باشه ، سال ها انتظار که باشه ، قدر میدونی تک تک لحظاتت رو ... باز هم من بودم و دخترکان از خودم کوچکتر ... رفیقشون شدم، رفیقم شدن ...
حالا دیگه درس تمام شده و نوبت کاره ... کلاس کامپیوتر که دیگه سرآمد همه چالش ها ... نمی تونم یه گوشه ای بشینم و تماشا کنم ، خودمو غرقش می کنم ... روزای اول ، کم آوردم، بهار این کارا چیه ؟ بشین سر خونه زندگیت ... نچ نمیشه ، باید یاد بگیرم. روزای اولی که اومده بودم سر کار ، یعنی ادامه بدم ؟ ندم؟ کلی استرس ، نگرانی، ... باز هم چالش ...
و اما این روزها تب و تاب ارشد افتاده به جونم، می دونم که اگه قبول بشم شرایط خیلی سخت تر از کارشناسی خواهد بود، کار بیرون، کارای خونه، وقت کم ...  ولی خودمو میشناسم دیگه، میدونم که انجامش میدم،  زیبایی زندگی به همیناست دیگه وگرنه تکراری وکسل کننده میشه ...
و کلاس زبانی که سال ها در انتظارش بودم و توذهنم پرورشش دادم. دیروز از کلاس برگشتم، پرنسس کتاب  و دفترم رو تو دستم دیده، منو در آغوش کشیده و غش غش می خنده ... میگم کوفت، خنده داره ؟ میگه الهی قربونت برم ، دفترمو برداشته میبره نشون مهندس میده میگه بیا خطشو ببین ... منم تو دلم قند آب میشه و ریسه میرم از خنده ...
باز هم چالش ... و این پروسه همچنان ادامه دارد..
تیچر میگه، دخترتون رو توصیف کنید


She has black hair
She has curly hair
She has big eyes
She is tall
She is pianist
She is my darling


 

 

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 20:31 توسط بهار |

 

خیلی وقت بود که دوست داشتم کلاس زبان شرکت کنم، هی امروز و فردا کردم تا بالاخره چند روز پیش یه کلاس مکالمه اسمم رو نوشتم. دیروز اولین جلسه کلاسمون بود، وارد کلاس که شدم دخترکان زیبا رو و کم سن و سالی نشسته بودند یه کمی جا خوردم ، کمی که گذشت دو خانم بالای بیست سال هم تشریف آوردند و باعث دلگرمی بنده شدند...
تی چر که وارد کلاس شد متوجه شدم که همگی از قبل چند ترمی را گذرانده اند و تنها من همان  همون کتاب زبان دبیرستان و دانشگاه ... کمی سختم شد ، گفتم چکاری بود کردم ، چرا منو سطح پایین تر نزاشت آخه ...
کمی از کلاس که گذشت وضعم بهتر شد ، کمی اعتماد بنفسم برگشت ، سؤالاتی پرسیده شد و دست و پا شکسته و به صورت تک کلمه استاد رو همراهی کردم، جواب هایی که خودمم از فی البداهه گفتنشون شوکه شدم ...
بماند که سؤال و جواب ها چی بود ... برای خودمم جالب بود ... با استاد صحبت کردم که کاش منو سطح پایین تری میزاشتید نگاهم کرد و گفت نه ... تو باهوشی ، دوست دارم تو کلاس خودم باشی ... بهاری هم یه لبخند پت و پهن رو لبش ، کی بیاد جمعش کنه ... گفت در عین حال  جلسه دیگه هم بیا اگه دیدی سختت بود بفرستمت یه کلاس دیگه ...
حالا دارم سی دی هاشو گوش میدم ، بگو ذلیل شده یه کم آرومتر حرف بزن ، انگار کله مورچه خورده ، تند تند حرف میزنه معلوم نیست چی چی میگه ...
***
و اما ...
بالاخره نتیجه آزمون استخدامی اومدش، و بهاری که قبول نشد ... هیچکدوم از خانم ها قبول نشدند... برنامه ها داشتم اگر که قبول می شدم ولی قسمت نبود دیگه ... من تلاش خودمو کردم ولی یه چیزایی مثل سابقه از دست من خارج بود ...خدایی که تا اینجا هوای منو داشته، هنوز هم اون بالا هستش، خودمو بهش می سپرم ... خیلی ناراحت نیستم چون حدسش رو میزدم با توجه به کم بودن سابقه ام ... در هر صورت به همکارانم تبریک می گم ، انشاالله که مبارکشون باشه ...

قبلا فکر می کردم که اگر قبول نشم بغض می کنم شایدم گریه ، ولی از خود متعجبم ... با خونسردی تمام گوشی تلفن رو برداشتم به همکارانی که قبول شده بودند تبریک گفتم اونم از ته دل ... شایدم هنوز باور نکردم تو دلم میگم شاید اینا همش یه خوابه ...


***
گاهی گمان نمیکنی و نمی شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

نوشته شده در پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 17:12 توسط بهار |

دختر زلی چند روزی هست می گوید خاله قول داده ای به مناسبت دانشگاهت بستنی مهمانم کنی، چند بار امروز و فردایش کرده ام دست بردار نیست ، می گویم فردا شب بعد از افطار بیایید... پرنسس با چشمان سیاه و درشتش نگاهی بهم می کنه و میگه بزار قبولی بشی بعد ... می گویم حالا چی میشه من دل یه بچه را شاد کنم ، شاید خدا هم دلش سوخت  و دل منو شاد کرد، گلدونه و نیوشا هم از راه می رسند، اجازه می گیرند که می توانند همراهمان بشوند؟ با کمال میل می پذیرم ... زلی و دخترکش قبل از من رسیده اند، حال  احوالی و روبوسی، دخترزلی می گوید خاله ... ، نیوشا خودش را به من می چسباند و در گوشم می گوید تو فقط خاله من هستی نه کس دیگه ای، یادت باشه ... لبخندی می زنم و می گویم تو اصلی هستی ، اون الکیه ... لپ هایش از خوشحالی گل می اندازد ، عمداً بازوان منو بیشتر می چسبه، چه می کنه این حسه حسادت ...
کلی گپ و گفت می کنیم ، خیابان زیبای سبحانی رو قدم می زنیم اولین بار است که اینجا را می بینم با این که زیاد از خانه مان دور نیست ... چه خانه هایی ، چه درختایی ، چه حیاط هایی ... هر چه راه می رویم دیوار خانه تمام نمی شود ... گلدونه می گوید خدا به صاحبش ببخشد به ما هم بدهد...حرف از کارنامه می شود ، می گوید خاله شاگرد ممتاز شده ام، زرنگی می کنم و می گویم پس مثل پارسال پیتزا دعوت می شویم مگه نه ... به زور هم که شده قولش را ازش می گیرم ...
زمانی که با هم هستیم من حق رانندگی ندارم، راننده شخصی دارم که خیلی هم آرتیستی می راند، قسمش دادم که جان بهار، این چاله چوله ها را نزن ، دلت به حال اوسکار بسوزد، عصای دست منه ... قول می دهد ، می دانم که به قولش وفا نمی کند ... پیاده که می شوند تشکر می کنند، نیوشا باهام دست میده و می گوید خاله موفق باشی ... و چه به دلم می چسبد دعای این وروجک ...

****
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت، همه جا...
من به هر حال ، که باشم به تو می اندیشم
تو بدان،تنها این را تو بدان
تو بیا
تو بمان تنها با من تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب


این روزها سخت به نت دسترسی دارم. میخونمتون ولی  کامنت گذاشتن با گوشی برام سخته... دوستانی که ادرسشون تو لینکام نیست لطف کنن برام ادرس بزارن... تشکر از همکاری شما...

 

نوشته شده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ساعت 21:18 توسط بهار |

عشق یعنی دلت هواشو می کنه ، گوشی رو بر می داری و با لبخند شروع می کنی به حرف زدن ... اولین جمله اش بعد از سلام اینه که وقتی اسمت می افته روی صفحه گوشی ، خودبخود خندهه میاد و نمیشه لب و لوچه رو جمع کنی ...
اون میگه تو میشنوی و تو پارازیت میدی و اون خنده ... قرار مسافرت عید فطر رو میزاری ، برنامه دیگه ای داره ، ولی حرفات هواییش می کنه ، به فکر می افته که روی مخ همسرش راه بره و راضیش کنه ... اگه بشه این سومین عید فطری هست که همدیگر را خواهیم دید و لذت خواهیم برد از دیوانه بازی، از غرغر کردن و خندیدن
...
 تو خونه در مورد سفر صحبت می کنم، اولین سفری هست که وقتی برنامه ریزی میکنم مخالفی ندارم،  همه یک صدا موافق هستند و بی صبرانه منتظر، هر کس برنامه ای را پیشنهاد می دهد ، سعی می کنم رئیس بازی در نیارم و حرفاشونو گوش بدم، چکار کنم حس مدیریته تو وجودم قویه لامصب..
خودم که بیشتر از همه لحظه شماری می کنم چون قراره با خاتون همسفر بشم ، سال ها آرزوی همچین سفری داشتم ، دستش رو بگیرم ببرم زیارت، با هم قدم بزنیم ، عشق کنیم ، خنکای هوای غروب روی فرش های صحن بنشینیم و حرف بزنیم، غر بزند بهار گوشیتو بزار کنار، منم بگم بااااااش ... میزارم تو کیفم ...
پرنسس  و مهندس که برنامه هایی واسه خودشون دارن، و بهاری که حرص میخوره از دستشون و میگه جرأت دارید بدون من برنامه  بزارید.
خدا کنه تا روز حرکت همه چی خوب پیش بره ، خدا کنه تا اون روز نتایجم بیاد و با لب خندان برم و من باشم و قول و قرارهایی که با خدای خودم گذاشتم ...


***
دستم به تو که نمی رسد، فقط حریف واژه ها می شوم
گاهی هوس می کنم،
تمام کاغذهای سفید روی میز را از نام تو پرکنم
تنگا تنگ هم، بی هیچ فاصله ای!
از بس که خالی ام از تو...
از بس که تو را کم دارم...
از بس که بی توام...!
پس تو کجایی مهربان!؟

 

نوشته شده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ساعت 21:14 توسط بهار |

نوشته های من در طول این مدت

 http://baharammm.blogsky.com/

نوشته شده در پنجشنبه چهارم تیر ۱۳۹۴ساعت 15:22 توسط بهار |

سلامممممممم....

دلم برای همتون تنگ شده بود...الان من ذوق زده ام

نوشته شده در چهارشنبه سوم تیر ۱۳۹۴ساعت 4:47 توسط بهار |

بارون گرفته حسابی ... انگار زمستونه ... چه شلپ شلوپی می کنه ...خدایا شکرت ...

 

***

این هم نوشته ای که در جواب کامنت دردانه عزیزم صحبتشو کردم ...

 

این روزها مثل قایقی سرگردانم  روی موج ... هر چه تلاش میکنم بی خیال باشم مگر می شود ... صحبت از نتیجه که می شود دلم هری می ریزد، یعنی چه می شود؟؟؟؟؟

جواب محبت های عزیزانم را باید بدهم، مهندس ، پرنسس ، آقای پدر ، مهندس بزرگ، عزیز، خاتون ... اونها هم مثل خودم چشم انتظارند ...

ولی باز خدا رو شکر می کنم که دغدغه ام اینهاست ... دغدغه ام پیشرفت  است، نتیجه آزمون است ، دغدغه ام شیرین است... خدا رو شکر که حال عزیزانم خوب است، آرامش دارند ، آرامش دارم ...

بارها و بارها معجزه را لمس کرده ام در زندگی ... دانشگاهم، شروع بکارم ، جریان کار آقای پدر ، پیدا شدن فرشته هایی مهربان در زندگی ام (بغض دارم زمان نوشتن این خط) ...

نمی دانم سرنوشت چه خوابی برایم دیده است،  منتظر می مانم ، می مانیم ... در کنار هم این لحظات نفس گیر را خواهیم گذراند با دیوانه بازی، با شیطنت و خنده، با امید ....

 

***

 

*عاشق که می شوی*

قشنگ می شوی!

قشنگ مثل روزهای آفتابی

روزهایی که آفتاب می آید و هوا برای دیدن

داغ می شود

قشنگ مثل وقتی که می گویی:

گرمم است !بیا بریم طرف جایی

کنار چشمه ای -لب دریایی

قشنگ مثل رفتن های زیر درخت

دراز به دراز شدن و

روبه آسمان به هم نگاه کردن

قشنگ!نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم و

بگویم:

آهای!!!کجا!!!

بخدا من تو را قشنگ دوست دارم

قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و ابر برگردد

باران شود و من چتر تو باشم....

عاشق که می شوی!!

*تو*

خیلی قشنگ می شوی!!!!

 

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 9:35 توسط بهار |

گفته بودم که گروهی دارم از دوستان دبیرستانم ... صحبت از یه قرار هست ، یه دیدار بعد از سال ها ... یکی از دوستانم هست که مسیر مدرسه مون یکی بود، و همیشه همراه هم بودیم ...

یه پسر همسایه ای داشتن ، ساعت مدرسه رفتن ما رو می دونست، اون قدر تو پنجره می ایستاد و نگاه می کرد تا ما از دیدش خارج بشیم ، اون روز تو گروه بهش گفتم، فلانی رو یادته ؟ غش کرده بود از خنده ، اونم یادش بود... از مادرش پرسیدم، خواهرش، حتی اسم خواهر زن داداشش یادم بود...

خیلی دلم می خواست مهری رو ببینمش، ولی وقتی عکس پروفایلش رو دیدم، دنیا رو سرم خراب شد، من مهری خودمو می خوام، اینقدر  اعضای صورتش رو دستکاری کرده که باورم نشد خودش باشه ... یواشکی به دوستم پی ام دادم که مطمئنی این خودشه ؟ میگه آره خود خودشه ... اصلاً دلم نمی خواد عکسش رو ببینم، وقتی می بینم حالم یه جوری میشه ... حالا که اصرار می کنه واسه قرار چه کنم؟ نمی تونم ...

از دخترای زیبای دبیرستان بود، رنگ پوست، موهاش، ابرو، بینی اش، ... نقص نداشت ، خدا بگم چیکارش کنه ....

***

پرنسس میاد تو بغلم ، از دانشگاه میگه ، منم سرم تو گوشی، پی ام های گروه میاد... گوشی رو پس میزنه میگه الان تایم منه ، باید به من گوش بدی ... کمی گوش میدم ، دوباره بینگ بینگ ، پی ام میاد و ...

***

 وروجکا رو هر زمان که بخوام می تونم روشون حساب کنم، هر وقت کار اضطراری باشه، فوری به دادم می رسند، بر عکس آقای پدر ... اگه چیزی خارج از برنامه پیش بیاد، میشه برج زهر مار، دیروز یادم افتاد که باید نوبت دکتر بگیرم و فقط 45 دقیقه زمان داشتم ، هر چی بهش گفتم که برام نوبت بگیر، من دستم بند هست، گوش نکرد ... دیگه عواقبش با خودش ... خدا رحمش کنه ...

مهندس خواب بود، به محض اینکه صدامو شنید میگه بهار چی شده، براش توضیح دادم، خوابمالو گفت خودم میرم برات می گیرم، ناراحت نباش ... اونم مهندسی که خواب براش از هر چیزی عزیزتره ...

 

***

مرا دعا کن ...

شاید نزدیکتر از من ...

به خدا ایستاده ای ...

 

 

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 8:51 توسط بهار |

سلام ...

تعطیلات رو رفتم زادگاه، اهل منزل اعتراض داشتن که تعطیلات عیدمون خراب کردی، انگار عادت کردن که بهار براشون برنامه ریزی کنه(شاید هم کوزتی)...  آقا این همه آماده خور نباشید خب...

رکسانا میگه : تو عید فهمیدم که عمه بهار چقدر حال میده(روباه میگه وقتی نیست می فهمی)، منم از ذوق بغلش کردم و چلوندمش، بهراد که جگری شده واسه خودش، کپی مامانش از مهربونی  زیبایی ... وقتی اینو میگم داداش حسادتش گل میکنه ...

***

ساعت یک شب همراه با زن داداش ها، نوه ها، گلدونه و پرنسس راهی مزرعه شبدر شدیم، اونم با چی ؟ عقب وانت بار ، چه صفایی داشت ، اینقدر خندیدیم که لپامون درد گرفت... وسط مزرعه که رسیدیم از سرما داشتیم یخ میزدیم ، همه با تی شرت آستین کوتاه و لباس نازک  و چادر گل گلی

***

کلی با خاتون بودم،هر جایی که خواست بردمش، برام واسونک خوند و من یادداشت کردم ...

قد و بالات مثال نی بلنده

لب لعلت مثال خرده قنده

لب لعلت مده ناکس ببوسه

بده یار خودت که وایه منده

***

دنیای بدون نت خر است ... خر است ...

شده بودم انگار ماهی که از آب دوره ... خدا نصیب نکنه

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 10:47 توسط بهار |

از گذشته ...

سالیان سال پیش ، توی یه روستای زیبا و با صفا دخترکی زندگی می کرد. در  همسایگی اونها یه پسر زیبا کاردان بود. پسره عقلش از سنش بزرگتر بود . از کوچکی بزرگ زاده شده بود ...

با این که سن و سالش از برادرهای دیگه کمتر بود ولی شده بود همه کاره پدرش... پدر پسرک کلی برو بیا داشت، کار و مشغله زیاد داشتند ولی پسرک با درایت و فهمش با به پای پدر همه کارها رو مدیریت می کرد .

گذشت تا اینکه دختر و پسر همسایه عاشق همدیگه شدند و همین که خانواده ها متوجه شدند بنای مخالفت رو گذاشتند، ولی اونا تصمیم خودشون رو گرفته بودند . بعضی وقتا سر چشمه همدیگه رو می دیدن و برنامه ریزی برای آینده ....

توی روستا عروسی بود ، همه جا غرق شادی و صدای ساز و دهل ...دخترک و دوستش کنار دیوار ایستاده بودند و میدان چوبی ( دایره بزرگی از  دختر و پسر با لباس محلی رنگارنگ و دستمال به دست ) رو تماشا می کردند ، پسرک خودش رو به اونها رسوند و گفت چرا نمی رقصید؟ دخترک که ناراحت بود نداشتن دستمال رو بهانه کرد . پسرک دستمال های خودش رو جلو برد و گفت این هم دستمال ، دیگه چه بهانه ای داری ؟ و دخترک لبخند به لب دستمال ها رو گرفت و وارد میدان رقص شد.

مخالفت ها ادامه داشت تا اینکه خانواده ها دیدند که کارشون بی فایده است ، و بالاخره به ازدواج دو زوج عاشق رضایت دادند.

خیلی خوشحال بودند، با شور و شعف زندگی ساده ولی عاشقانه ای را شروع کردند... زندگی مشترکشان 8 سال ادامه داشت با 3 بچه (دو پسر و یک دختر) بچه هاش رو خیلی دوست داشت ، تاریخ تولدشون رو توی قرآنی که داشت یادداشت می کرد با علاقه اسماشون رو انتخاب می کرد. دخترک متوجه شد که بار دیگر حامله هست . خوشحالی دیری نپایید که تا این که اون جوان رعنا و قدرتمند که 35 سالش بود گرفتار یه مریضی شد . بی خود و بی جهت از لثه هاش خون می اومد ، خون دماغ می شد، هیچ کس نمی فمید که چرا اینطوری میشه ...

پسرک اونقدر قوی و قدرتمند بود که مریضی نمی تونست اونو به زانو در بیاره ، تا اینکه یک روز رفت بیمارستان شهر و دیگه هییچ وقت برنگشت ... بانو ماند و سه بچه قد و نیم قد و نوزادی در شکم ، شوهرش نتونست اسم برای این بچه انتخاب کنه ، نتونست اسمش رو توی اون قرآن یادداشت کنه، دختر کوچولو هنوز تاریخ تولد دقیقش رو نمیدونه ...

اوضاع بدی بود ، از لحاظ مالی بد نبودند ولی زندگی پر کار و سختی داشتند ، مدتی طول کشید تا دخترک خودش رو جمع و جور کرد...

بانوی قصه اون قدر زرنگ و باهوش بود که وقتی پدر شوهرش چند سال بعد از داغ فرزند جوانش خانه نشین شد و فراموشی گرفت، امورات زندگی خودش و پدرشوهر و برادر شوهراش رو که با هم زندگی می کردند به دست گرفت ....

با کمک همدیگه خونه جدید ساختند ، به زندگیشون سر و سامان دادند...

++++++

و حالا چهار تا بچه ی بانو ازدواج کردند و تا چند روز دیگه اون پسر آخری که با مادرش زندگی می کنه هم اونو ترک می کنه و بانو دوباره تنهای تنها میشه ...

***

هر سال به مناسبت روز پدر، بهش تبریک میگم ، بانویی که هم پدر بود و مادر...

 

***

روز پدر متفاوتی دارم امسال ... پدر دارم ، پدرخوانده ... دوستش می داریم ...

***

به تمام آقایان خواننده این وبلاگ تبریک می گویم ، امید که بهترین روزهای زندگیتون رو پیش رو داشته باشید..

نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 8:48 توسط بهار |

دخترک نور چشمی معلم هاش بود، نوه کدخدا... از زرنگ های مدرسه بود، ولی بد مشق بود، هر روز به خاطر ننوشتن مشق هایش با گریه به مدرسه می رفت ... معلم ها با مادر و عموهاش رفت و آمد داشتن یه جورایی دوست بودند... یکی از عموها هم معلم پرورشی شون بود ... مدرسه مختلط بود ، نماز جماعت داشتن، توی ایوان جلوی کلاس ها فرش پهن کرده بودند، ایوان کمتر از یک متر ارتفاع داشت ... پسر ها دو صف جلو و دخترها ردیف سوم ... دخترک شر و شیطون به سجده رفت ... گذاشتن سر روی مهر همان و بوی گند پای پسرک جلویی همان ... فکر شیطانی به سرش زد... پسرک را هل داد، طفلکی در حال سجده از ایوان افتاد پایین ... بقیه را یادش نمی آید فقط همینو میداند که تا چند روز از ترس عمویش مدرسه نرفت ... و خودش رو پشت کلوک های ترشی قایم میکرد تا عمو پیدایش نکند...

حالا چطوری از محمد حلالیت بطلبد را نمی داند ... محمد الان مردی شده است برای خودش، زن دارد ، بچه دارد...

خدا خفه ات کند بهار ...

***

دنیا همینه ...

بزرگ به اندازه فاصله ها ...

و کوچک به اندازه دل ما ...

نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 13:44 توسط بهار |

بعضی کلمات، حرف ها تأثیر عمیقی دارند... ساعت ها فکر آدم رو به خودشون مشغول می کنن، پیامی گرفتم که تنمو لرزوند، خیلی تأثیر گذار... اینکه می تونیم با حرف هامون، رفتار و حرکاتمون دلی رو بشکنیم یا روحی رو نوازش بدیم، آرامش ببخشیم و شاد کنیم...

***

همیشه یه لیست بالا بلند واسه کارهای انجام نشده دارم، یکی تو اداره، یکی منزل... بعضی از چیزا رو زیاد باهاشون سرو کار ندارم و ممکنه فراموش بشن ، این نوشتن خیلی کمک می کنه به یادآوریشون ...همسایه روبرویی مون یه گل زیبا تو حیاطش داره که سرشاخه های پر گلش از روی دیوار پیداست، گل رز قرمز ... هر سال فصل بهار متوجه این گل میشم که دیگه از وقت کاشتش گذشته ... تقویمم رو آوردم و تو ماه بهمن 94 یادداشت کردم (گرفتن قلمه گل از همسایه روبرویی) که یادم بمونه ...

***

نوشته های چند ساله ام اینجا فقط توی وبم بود، کپی ازش نداشتم ، همیشه نگران بودم که نکنه پاک بشن و بی آرشیو بمونم ، تا اینکه دیروز رفتم یه فلش گرفتم و نسخه پشتیبان گرفتم و سیوش کردم ، خیالم راحت شد ...نزدیک به 400 صفحه شد .... شما هم اگه نوشته هاتون رو دوست دارید یه فکری به حالش بکنید...

***

همیشه با نگهداری مقنعه هام (رنگ های متفاوتی دارم) مشکل داشتم، دوست داشتم هم دم دست باشن هم مرتب ... یه دونه از این جا لباسی های چسبنده (سه تاییش) گرفتم و قسمت داخلی درب کمد دیواری چسبوندم، به آخرین نقطه بالای مقنعه هام هم یه سنجاق زدم که همیشه بهشون وصله... حالا با اون سنجاق آویزنشون می کنم ، هم دم دست هستن هم چروک نمی شن ...

***

گوشه گوشه خونه رو طبقه بندی کردم، هر جایی که ممکن بود، هر چیزی رو که لازم داشته باشم ظرف چند ثانیه می تونم پیدا کنم ، بالای سر چرخ خیاطی ام ، دو طبقه ام دی اف که خیلی هم زیبا درست شده، گوشه کمد دیواری پرنسس ، طبقاتی به طول و عرض 20×30 که تمام خرد و ریزش هاش مرتب چیده شده ... شما هم امتحان کنید...

 

***

نکته آخر ... بخشیدن وسایل و لباس هایی که مدت هاست استفاده نمی کنید... با این که بعضی هاشون رو دوست دارم ولی یه وقتایی چشمام رو رو هم میزارم و می بخشم ،سختی اش همان لحظه است ، باید جا برای لباس های نو و به روز باز کنیم ...  کمد دیواری دلباز و جادار میشه ، امتحان کنید لطفاً...

 

***

 

آنقدر بزرگی که وقتی خیال تو میهمان قلب من است،

جا برای هر آرزوی دیگری تنگ می شود

 

 بعدا نوشت:

دارم میخندم آخه بانی خیر شدم ... همکارم با پسرش اومده اداره، تولد پسرش بود ، منم یه پول خشک بهش هدیه دادم، دستم خیر بود، بقیه همکاران هم که دیدند دست به جیب شدند ... پسرک شاد شد حسابی ...

نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 8:55 توسط بهار |

مکالمه من و خاتون...

سلام مادر ...

سلام ببم (بچه ام)

قربون صدات برم ...

خدا نکنه مادر...

حالت خوبه ؟

خوبم، کی میای؟

این جمعه میام...

پنج شنبه رو هم مرخصی بگیر که بشه 3 روز ...

برات مرغ شکم پر آماده کردم ...

مادر جان دیگه جرأت نمی کنم اسم مرخصی بیارم ...

اوووو ... چند روز دیگه مونده ...

میام مادر میام، می ریم می گردیم واسه خودمون، سه روز پیش همدیگه هستیم ...

و خاتونی که رضایت میده و تلفنو قطع می کنه ...

***

قرمز بپوش!
که جهان با لب‌هات هماهنگ شود،
این‌گونه سرخ،
همین‌گونه سرخ‌تر،
قرمز بپوش،
و با خودت چیز مبهمی زمزمه کن!
من این شعر را
از لب‌های تو سروده‌ام...

 

نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 7:54 توسط بهار |

سلام ...

سلامی به لطافت هوای اردیبهشت شیراز ...

روزهای متفاوتی رو تجربه کردم تو چندماه گذشته .. برگشتم به دهه 80 و روزهای پر دغدغه اش اما متفاوت ...

پراسترس بود برایم، ولی لذت بردم از لحظه لحظه اش ... از اینکه برنامه و هدف داشتم... وروجک هایم و آقای پدر سنگ تمام گذاشتند برایم.. دوستانم که جای خود دارند...

چند تا آزمون برام پیش اومد و منو به تکاپو واداشت ، تلاش خودم رو کردم ، البته اونجوری که میخواستم نبودند ولی مهم این هست با وجود کمبود وقت ، نهایت سعی ام رو کردم، نتیجه را هر چه باشد می پذیرم و خدا رو شکر می کنم ...

شکر بابت سلامت، بابت داشتن عزیزانم، دوستانم ، مخصوصاً وبلاگی ها که منشا تغییرات بزرگی تو زندگی من شدند. انرژی دادم ، انرژی گرفتم . تجربه رد و بدل کردیم ، و خاطره های خوب رقم زدیم، خاطراتی فراموش نشدنی ...

***

معارفه و تودیع داشتیم، جلسه مهمی بود، باید سر ساعت حضور می داشتیم، همه جا رو به دنبال سوییچ اوسکار گشتم، نبود... سوییچ یدکی را مدت ها بود گم کرده بودیم. یه مسیج تند و تیز دادم به مهندس که اگر پیداش نکردی فلان و بهمان ...

طولی نکشید مهندس اومد خونه ، بغلم کرد و گفت بهار قهر نکن دیگه .. با خشم تمام گفتم تا سوییچ یدکو پیدا نکردی با من حرف نمیزنی ، سرش رو انداخت پایین و رفت ، دیدم برگشت و تو دستشه ... چشمام قد یه نعلبکی باز شد که این کجا بود؟

میگه تو جلد عینک آفتابی خودت ... وا... اونجا چکار می کرده؟ نمی دونم کی گذاشته ... دیگه دهن من بسته شد و حرفی برای گفتن نداشتم، از شواهد چنین بر می اومد که کار خودم بوده و فراموش کردم...

تو اوج عصبانیت با خنده رو به پرنسس گفتم که تو که زبانت خیلی درازه و حضور ذهن داری ، الان من تو این موقعیت باید چی بگم ؟؟؟ غش غش می خنده ، میگه اگه من بودم حرفی برای گفتن نداشتم ...

و بدین سان ، بهار با مهندس آشتی کرد ...

***

معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود...

و در میان دل اقامت دارد...

شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید..

و چگونه آغاز می شود..

اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه محبتی خاص می بخشد..

و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است ..

حضور بعضی دوست ها درست شبیه دانه انگور است ...

ماندنشان تقدیر را به مستی  می کشاند...

 

 ***

اینقدر خاتون لحظه شماری می کنه برای دیدار، از فکر اینکه روزی پرنسس ازم دور بشه هول میشم ...

 

نوشته شده در شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 8:34 توسط بهار |

به خونه که می رسم ناهار می خورم و بشمار 3 تو تخت... 45 دقیقه وقت دارم فقط ... به مهندس میگم منو بیدار کن که برم باشگاه ... دل کندن از تخت نرم و گرم خیلی سخته ... اگر علاقه نباشه کار سخت میشه ...

با سر و صورت خواب آلوده لباس می پوشم و بطری آبم رو پر می کنم و راه می افتم ... یواش یواش بدنم از کرختی در میاد.

باشگاه که میرسم ، احوالپرسی و خوش و بش ... بچه ها سر به سرم میزارن که امروز باید لباس آبی می پوشیدی...

صداهایی که اگر کسی از  کنار باشگاه رد شه، می شنوه ...

یک ، دو ، سه ، چهار ....

خانم ها بکشین پایین ... بکشین بالا ... دستاتون بزنید وسط پاتون ...

آهنگ دوپس دوپس ، ردیف اول می ایستم ، روبروی آینه ... به نفس نفس می افتم ... حرکات رو با دقت میزنم ... مربی نگاهم می کنه میگه بهار جمع و جور شدیا ... لبخند میزنم توی آینه، لپم چال میشه و لذت می برم...

آخر کار ملافه هامون رو میندازیم و دراز نشست میزنیم. خیلی سخته ...

با دوستم آزی میریم فروشگاه واسه بچه ها تنقلات می خریم ، تا میرسم خونه می پرم حمام ... عاشق حمام بعد از باشگاهم ...

موبایلم زنگ میخوره ، مهندس میارتش پشت در ، اونو جواب می دم ، بلافاصله تلفن خونه زنگ می خوره ،دوباره مهندس زحمتش رو می کشه ، آبجی شاکی میشه که کجایی ؟ از صبح تا حالا دارم پیجت می کنم ، نمیشه پیدات کرد...

میام بیرون دختر دایی زنگ میزنه ، میگه بهار معلوم هست کجایی ؟ میگم چطور؟ میگه بچه ها بهت نگفتن که من زنگ زدم ؟ میگم ما که همدیگه رو درست نمی بینیم ، وقتی میرم خوابن ، وقتی میام هم خونه نیستن ...

پرنسس می گه مامان بریم واسه من شلوار بخریم ؟ میگم تو رو خدا بزار واسه یه روز دیگه ...

یه سوپ خوشمزه بار میزارم ... همراه با نارنج تازه ...

بفرمایید شام ...


***

بعداً نوشت :

اینجا شیراز است. ساعت 5:45 دقیقه بعد از ظهر و من همچنان سر کار هستم ...


نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۲ساعت 8:54 توسط بهار |

سلام صبح زیبای زمستانی دوستانم بخیر ...

هوا ابری و خنکه،جون میده واسه پیاده روی، ولی الان من که مجبورم سر کار باشم و نمی تونم برم، خداییش هر کدومتون که واستون میسره برید و صفا کنید  ....

دیروز نامه نوشتم به رئیس و ازش خواستم که اتاقمون رو عوض کنه ، ببینم نتیجه میده ............


****

اینم مطالبی که با خوندن وبلاگ های شما عزیزان یاد گرفتم ...

قدرت و ثروت مواردی است که باعث می شود مکنونات قلبی آدمها بیشتر عیان شود بدون واسطه و صریح و عریان .

***

اگر شخصی باعث رنجش شما می شود به این دلیل است که در اعماق وجود خود رنج می کشد و رنج او لبریز می شود . بنابراین مستحق مجازات نیست بلکه نیازمند کمک است .

****

دوست پسر با دوستی که پسر است فرق دارد .



نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 8:2 توسط بهار |

اینقدر میگن هوای تهران ، آلوده هست کثیفه و ... که فکر می کنی همه تهرانی ها زنگار بسته اند از سیاهی و تیرگی ...

 یچه های سازمان که از تهران میان اینجا یکی از دیگری سرخ و سفید تر و خوشگل تر ... ماشاالله همگی هم خوش اخلاق و خوشرو ...

آقا منم می خوام برم تهران زندگی کنم شاید تأثیر آب و هواش باشه [لبخند] به پرنسس میگم اگه تو قبول شدی تهران منم انتقالی می گیرم میام اونجا .... میگه آره منم حتماً قبول می شم!!!!!!!!!


****

کمد تکونی کردم ، خیلی از لباس ها و مانتوهایی رو که نمی پوشیدم، بخشیدم رفت ... بعضی هاشون رو یکبار هم نپوشیده بودم ، خودم دوخته بودمشون ... جا باز شد برای لباس های زیباتر ... شما هم سعی کنید لباس هایی که بایگانی کردین و استفاده نمی کنید رو هدیه کنید ...

***

همکار داره میره سفر حج، از آخر هفته به مدت 10 روز دست تنهام ... دیروز اون همکار دیگه بهش می گفت از بهار خانم حلالیت طلبیدی ، اونم گفت وقتی خواستم برم ، ولی من که کینه ای نیستم همون روز بخشیدمش ... ولی روابطم رو محدود کردم ، دیگه مثل قبل صمیمی نیستم ، اینجوری بهتر تره ...

***

امروز هماهنگ می کنم واسه مهمانسرا ... ببینم می تونم تو یزد یه جای خوب پیدا کنیم واسه تعطیلات یا نه ...

بعداً نوشت:

میگم ماشین بخرم همسرو میگه داره ارزون میشه صبر کن ، میگم گوشی لازم دارم ، میگه سال آینده قیمت ها میاد پایین .... تا کی باید صبر کنم آخه ، ارزونی لطفا زودت بیا ، منتظرتم ...

***

دیشب رفتیم خونه آبجی ، پسری داره یک سال و نیمه داره که خیلی دوست داشتنیه، اینقدر سر به سرش گذاشتم و خندیدیم که حد نداره ...

پشت شلوارش رو می کشیدم ، بچه ام حجب و حیا داره ، چنان با عصبانیت بر می گشت و نگاهم می کرد و می گفت احمق...  کامل هم که نمی تونست بگه ، میگیفت احمَ ... که روده بر می شدیم از خنده ...

یه تفنگ داشت به اسم گام گام ... به هر کی شلیک می کرد باید می لرزید و داد میزد و می افتاد زمین ...

همسرو با این هیبت  و جلال ، چند بار پهن شد روی زمین که بچه شاد شود...  همسرو کلی با نی نی ، ماشین بازی و توپ بازی کرد ، همسرو عاشق بچه کوچیکه ...

هنوز به خاطر خنده های دیشب ، پر انرژی و شادم .... خدایا شکرت بابت این شادی ها ...



نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 7:31 توسط بهار |

خدا خواست که من ندانسته شب عشق ورزی رو در کنار مادر باشم... پرنسس موند شیراز چون بچه کنکوریه ، مهندس هم با کلی خواهش و التماس اجازه گرفته و با دوستاش رفت بوشهر ، مادرم مخالف رفتنش بود همچنین همسرو ... می گفتن خطرناکه ، شاید رانندگی دوستانش خوب نباشه ...

ولی من دلم برای بچه ام می سوخت که با ما نتونسته بود بیاد سفر ... دل به دریا زدم و اجازه اش رو صادر کردم...

خدا رو شکر خیلی بهشون خوش گذشته بود و به سلامت هم برگشتند...

ولایت هوا معرکه بود ، بهاری بهاری ... دنیا سبز سبز ... همراه با خوردنی های اورگانیک ... یعنی این ولایت رفتن من مساوی است با اضافه وزن ...

پدر دوست دوران راهنماییم فوت کرده بود و رفتیم برای خاکسپاری ... هر چند که ناراحت کننده بود ولی دیدارها تازه شد با خیلی از دوستان قدیمی ...اطراف قبرستان شده بود مثل بهشت ، آفتاب گرم در یک روز زمستانی...

از اونجایی که من همیشه لبخند به لبم، مخصوصا موقع احوالپرسی ، مواظب بودم که از بستگان مرحوم کسی منو تو اون لحظه نبینه ...

هر مناسبتی که تو ولایت میشه چه عروسی و چه ختم ، وقتی می بینم یه همولایتی به طرفم میاد و لبخند بر لب(مخصوصاً جوان ها)، حدس میزنم چی می خواد بگه ... اون وبلاگی که برای اونجا ساختم و دیر به دیر یه چیزایی می نویسم... تشکر می کنند و می گن که اونو می خونند... مخصوصا اون هایی که به واسطه کارشون دور از اونجا زندگی می کنند.

حسابی به مادر می رسم ، یعنی هر چی می گه براش انجام میدم.  دلم می خواد که هر چی از عشق که مهندس و پرنسس به من میدن ، به پاش بریزم ، موقع خواب بهش گفتم میای تو بغلم ، باتعجب میگه بغلت؟؟؟

میگم آره ، میگیرمش تو بغلم ، سرش رو میزاره رو بازوم (تپل و مپل )، خوشحالم که کم رویی نمی کنم و این شادی رو از هر دومون دریغ نمی کنم .(اینو از پرنس یاد گرفتم) شما هم امتحان کنید ، تو رو خدا ... 


***

عشق یعنی این که وقتی دارم این پست رو می نویسم همسرو میاد و یه لیوان آویشن دم کرده میده دستم...  (این هم هدیه ولنتاین من)

سفر تهران رو به خاطر اینکه پرنسس نمی تونه باهامون بیاد کنسل کردم احتمال زیاد یه سر میریم طرف های کرمان و یزد...

پرنسس میگه اگه رفتید تهران خیلی بهتون خوش میگذره و من راضی نیستم، ما هم که دختر ذلیل، برنامه رو میزاریم واسه تابستون انشاءالله


شاد که باشی لبخند که بزنی همه چیز خوب پیش خواهد رفت

شادی صورتت اگر درونی باشد زندگی به کامت خواهد شد

با همه که مهربان باشی دنیا به رویت لبخند خواهد زد

بخشنده که باشی آسمان از آن تو خواهد شد



نوشته شده در جمعه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:42 توسط بهار |

دیروز با پرنسس رفتم آموزشگاه قبلیش که دعوتنامه های کنسرت پیانو رو تحویل بگیریم.اولین استادش رو دید و هر دو چقدر خوشحال شدن از دیدن همدیگه ...

تا اون ها مشغول صحبت کردن بودند منم تابلوها رو نگاه کردم یه دفعه چشمم خورد به تابلویی که اسم اساتید روش نوشته شده بود...

دیگه برای خودم خیالبافی کردم ... لبخند به لب، جای اسم پرنسس رو تابلو مشخص کردم ... 

تا قسمت چه باشد و خدا چه خواهد ... استادش خیلی بهش روحیه داد سفارش کردم واسش دعا کنه ...

***

پرنسس اولین بار که به این آموزشگاه پا گذاشت ، 9 سالش بود ... لحظه لحظه خاطرات یادم اومد . چقدر کوچیک بود دخترکم، ساکت و خجالتی .. ولی حالا خانمی شده واسه خودش ...



نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۲ساعت 10:41 توسط بهار |


آخرين مطالب
»
» این روزهای بهارررررررررررررررررررر
»
» ولایت...
» سوپرایز
» اشرف ...
» آغازی جدید ...
» رفتم که رفتم ...
» سفرنامه سیاحتی زیارتی
» لحظه دیدار ...
Design By : Pars Skin