روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

من و همسری ...

بعضی وقتها فکر می کنم اگر همسری کنارم نبود یا مثلا منو دوست نداشت یا مثلا بی تفاوت بود من این روزهای سخت بارداری ام را چطور می گذروندم ؟؟

مشکلات کم خونی من خیلی حادشده . من یک سال بعد از شیرگرفتن دخترک و بدون برنامه ریزی قبلی باردارشدم . جرات فکر کردن به از بین بردن بچه را هم نداشتیییم حالا من با کم خونی دست و پنجه نرم می کنم. به معنای واقعی کلمه ....

اونوقت فقط می ام اداره و می رم خونه . همسرم همه ی وظایف منو به عهده گرفته حتی بردن دخترک به دستشویی و هی راه می ره یه چیزی می چپونه توی دهنم از کمپوت  و میوه بگییر تا مویز و خرما . حتی برای زدن امپولها هم همراهم می اید و واقعا فکر می کنم این دخترک به دنیا نیومده هدیه ای است از طرف خدا تا به من بفهمونه چقدر ما به هم محتاجیم . و من چه همراه خوبی داشتم و نمی دیدمش ..

خدایا ازت متشکرم ... هزاران بار....

پاسخی دندان شکن

دریک اقدام انتحاری درراستای پاسخ به پست قبلی ، تو اداره چادر می پوشم و با چادر عین یه توپ قلقلی سیاه می رم دستشویی و اینا...

همین الان یهویی...


متنفرم از این اقایونی که به شکمم نگاه می کنن ... اه احمقا

من و بارداری ام

بارداری خیلی سختی دارم

چهارماه فقط تهوع و کمردرد و حالا تو ماه شش دردهای وحشتناک زایمان . انقباض و درد . انقدر شدید که سه شب را در بیمارستان بستری شدم . بعد با فشار خون پایین و کم خونی شدید و ازمایشهای خونی که نشان از کم بودن فاکتورهای خونی ام و خطر برای جنین داشت . حالا من دو هفته مرخصی و استراحت مطلق دارم . دکتر مرخصم نمی کرد . می گفت با این شرایط خونی ات دچار ایست قلبی می شی!!!!!

ولی از دو هفته استراحت فقط توانستم سه روز استراحت کنم و الان پشت میزم توی اداره نشستم و از صبح تاحالا دو تا انقباض داشتم .

متنفرم از این اداره و ادمای سطحی نگری که چون برگه استراحت دوهفته ای اوردم ....

متاسفم برای این دید تنگشون

و به خدا واگذارشون می کنم