می دونم که خیلی طول کشید تا دوباره بنویسم.. میدونم مثل سابق نوشتنم نمیاد... قبول دارم که کمرنگم ولی واقعا اعتراف میکنم منهای مشغله کاری ، فصل سوم زندگی آدم خیلییییییی بیشتر از دوفصل دیگه رُس آدم کشیده میشه!!!!!.. والا بخدا من بجای نوشتن و عکس گذاشتن و این حرفها اول باید یه جلسات بحث و تبادل نظر با مامانهای دیگه راه بندازم ببینم چجوری بعضیا میتونن با وجود بچه کوچیک به همه کار برسن و رنگ و وارنگ غذا درست کنند و جورواجور ایده اجرا کنند و کارهای هنری انجام بدن و به بچه هاشونم از گل بالاتر نگن و عاشقانه با بچه و باباش رفتار کنند؟ ... متأسفانه من نمیتونم... و این نتونستن و خواستن حالمو بدجوری گرفته ... هرروز تو مسیر خونه به لیانا فکر میکنم.. نقشه میچینم که امروز باهاش خیلی مهربونترم... امروز با آرش صبورترم.. امروز قدر زندگی و داشته هامو بیشتر میدونم... امروز از بودن کنار خانوادم بیشتر لذت میبرم... ولی... ولی ... ولی... در واقعیت آستانه تحملم کمتر شده ، حال و حوصله ندارم.. زود از کوره درمیرم و اخر شب موقع خواب با خودم فکر میکنم چی فکر میکردم و چی شد!... برعکس من ، آرش که اونوقتها بی حوصله بود و زود از کوره درمیرفت صبورتر و مهربونتر شده.. مخصوصا با لیانا...
.
شاید اینجا تنها جاییه که میتونم خودم باشم .. بدون هیچ نقاب تظاهری... میخوام از خودم بنویسم.. میخوام از بقیه مادرا صادقانه و یواشکی بپرسم شما هم؟... اینستاگرام و بقیه جاها انگار فقط یه نقابی شده از تظاهر به خوشحالی و به رخ کشیدن تمام هنرها و موفقیتها ... اونجا همه مادرا ، فرشته های زمینی اند با بچه های گوگولی و ناز... کپشنها را که میخونی لذت میبری از اینهمه حس قشنگ مادرانه.. همسرانه ... استادانه... و... هربار به خودم میگم یعنی خانوم ایکس وقتی بچه اش غذاشو نمیخوره و لج میکنه و بزور قاشقو ازش میگیره که خودش بخوره و تمام غذارو به جای خوردن ، به خودش و لباس و صندلی غذا میماله چیکار میکنه؟... وقتی خانوم ایگرگ میره تو آشپزخونه و بچه اش همش نق میزنه و نق میزنه که بیاد بغلش آیا حواسی براش میمونه که غذارو اینقدر زیبا دیزاین کنه؟... اینهایی که با وجود بچه یه سفره رنگین میندازن آیا وقتی بچه بخواد از وسطش رد بشه چکار میکنن؟... و میخوام بدونم شما که خسته از کار و فعالیت و هندل تمام کارای خونه آخر شب که چراغهارو خاموش کردین و چاییتون دستتونه و دارین یه ربع آخر سریال موردعلاقتونو می بینین ، وقتی بچه هی نق میزنه هی نق میزنه هی نق میزنه که بخوابه یا شیر بخوره یا هرچی و شما منتظرین که چاییتون تموم بشه و ببرینش تو اتاقش و اون مدام نق میزنه و تحمل این چند دقیقه رو نداره ، از کوره درنمیرین؟ چیکار میکنین که خونسردین؟ آرامشتونو چطور حفظ میکنین؟ چرا من نمیتونم؟ چرا من عصبی میشم؟ چرا به خودم و بچه دار شدنم و همه چی بدوبیراه میگم؟ ... و بعدش مثل چییییییییییییییی.. پشیمون میشم... ؟ و ترس ازتاثیرگرفتن و عقده ای شدن و تربیت غلط و ... میاد سراغم و با عذاب وجدان میخوابم؟...و باز فردا و فردا... تکرار و تکرار...
.
اما از همه اینها بگذریم تولد لیانا خیلی خوب برگزار شد.. تمش مینی موس بود و ریسه هاشو خودم درست کردم... وسایلشم همه را از هفته قبلش با بابا رفتیم بازار و خریدم از ظورف یکبار مصرف با لیبل مینی موس و بادکنکهای مشکی خالدار و صورتی خالدار .. خلاصه برای ریسه هاش هم مقوای فابریانا خریدم و شکل کله مینی موس بریدم و نماد سال تولدشم با حروف one از فوم اکلیلی صورتی و مشکی دراوردم و خلاصه میزناهارخوریمونو سلف سرویسی چیدم و کیک کله مینی موس پاپیون دار سفارش دادم و برای غذا هم ازین تارتهای شور خریدم توش الویه پر کردم و ژامبون... خودمون و مهمون ها کلا 25 نفر شدیم ...زیاد شلوغ نبود...خیلی ایده های دیگه هم داشتم برای غذا و تزیینات که از شانس بدم دوروز قبل تولد بدجور سرما خوردم و حالم خیلی بد بود.. ولی بهرحال مراسم با خوبی و خوشی برگزار شد فقط لیانا از همون اول برخورد با مهمونها حتی با خود من که رفته بودم آرایشگاه غریبی کرد و رفته بود بغل بابام که درحالت عادی اصلا نمیرفت... خلاصه بزور چندتا عکس تونستیم ازش بگیریم بقیش از شلوغی و خستگی و اینها کلافه بود که درحال آروم کردنش بودیم.. ولی بقدری تولد خوبی بود که تا مدتها بابت تمش و چیزای دیگه همه ازمون سوال میکردن...
.
بعد از تولد ، یه یلدای اساسی امسال برعکس پارسال که خیلی کوچولو بود و همش بیتابی میکرد گرفتیم و خواهرم براش دامن توتو درست کرد و از دوروز قبل یه طرف خونه را آتلیه کردیم و با میوه کاج و برگ خشک شده و انار و .. ازش عکسهای خوبی گرفتیم و دیگه خود شب یلدا رفتیم خونه مامانمم اینها و اونجا دور هم جمع بودیم و لیانا خانوم هم با دیدن آجیل و انار دون شده از خودبیخود شده بود و ما همش نگران بودیم که دل درد نگیره که خوشبخانه مشکل خاصی پیش نیومد...
.
بعد از یلدا هم براش یه جشن دندونی کوچیک گرفتیم و بازهم تزییناتشو خودم با مقوای سفید درست کردم و خوشبختانه الان هر تمی بخوای سرچ کنی مدلش تو اینترنت هست که پرینت رنگی بگیری.. عکسهای خرگوشی و آقا شیره هم که قبلا برده بودیم آتلیه آماده شده بود و گذاشتیم و خلاصه بازهم خواهرم که کارای نمدی میکنه براش تاج دندونی و اینها درست کرد و خلاصه اونهم با خوبی و خوشی تموم شد و آششو پختیم و پخش کردیم و از گندمهای اضافیشم برای پرنده ها ریختیم و تمام...
.
اینهم از این.. فعلا هم برنامه خاصی نیست و یه سری عکسهای آتلیه هشت ماهگیشم تازه اماده شد و رفتیم گرفتیم و خلاصه خونمون تازه با نصب این عکسها رنگ و بوی بچه دار بودن را بخودش گرفت!!!
.
یه سری تواناییهای لیانا رو که تو کانالش هرماه نوشتم انجا مینویسم:
گاه شمار تواناییهای لیانا:
یک ماهگی و حدودش: تنها کار باحالش این بود که رو سینه بابایی مثل کوآلا میخوابید. بعد یه قیافه ای به خودش و لبهاش میگرفت شبیه حرف او، بعدها فهمیدیم وقتی او میشه یعنی کارخرابی😂😂😁😁
دوماهگی: از اون موقع که چله اش رد شد لیانا تونست غان و غون کنه و وقتی با انگشت به لب و لپهاش میزدیم برامون آغون میکرد. لیانا یه کولیک خفیف هم داشت که از ساعت 8 شب بیقراریاش شروع میشد تا بخوابه ولی ازون بچه هایی نبود که تا صبح راش ببریم منتها یه قسمت از بیقراریاش واسه ناشی بودن ما بود مثلا با وجودی که هزاربار انواع گریه را خونده بودم نمیدونستم چی میخواد، بهش شیر میدادم ولی بد میخورد و هی سرشو عقب میبرد عوضش میکردم درحالیکه مشکلش اون نبود تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید این بود که خوابش میاد!!! قسمت دیگه بیقراریش هم واسه کولیک بود که بعدش که دکترش بهش شربت " رانیتیدین " و " کولیک از " و " پروبیوتیک " داد بهتر شد ولی تا 4 ماهگیش ادامه داشت... البته مقدار زیادی از نفخش با این شربتها خارج میشد که باعث تعجب و خنده ما هم بود😂😂😂😂
سه ماهگی: این حدودا بود که "گیخ" میگفت و یه صدایی شبیه اتصالی برق از خودش درمیاورد... تشک بازی براش خریدیم ولی فقط میتونست توش نگاه کنه به عروسکهای بالاسرش و زودم حوصلش سرمیرفت
چهارماهگی: میتونست سریع برگرده به سینه ولی بدون حرکت... لثه هاش شروع کرد به سفت شدن و همینطور آب دهانش میریخت یه وضییی... با یه صداهای عجیبی مثلا حرف میزد گاهی و موقع خوابیدن که هنوزم این عادتو داره آواز میخونه یه چیزی شبیه این گربه ها که رو دیوار صدا میکنند😂
پنج ماهگی: ادامه همون کارای قبلی ولی خوشبختانه از وقتی به رو برگشت مشکل آروغ گرفتنش که یه پروسه طولانی مدت بود برطرف شد و خودش میزنه، از این ماه تو اتاق خودش خوابید... ضمناً ما اومدیم نزدیک مامانم اینها و خونه دوخواب گرفتیم که لیانا هم شبها تو اتاق خودش بخوابه و دیگه با کوچکترین صداش من بلند میشم میرم.. ساعتهای خوابش تنظیم شد و مثلا اگر 11 و نیم بخوابه دیگه یه بار حوالی ساعت دو و نیم سه واسه شیر بیدار میشه یه بارم حوالی 5 و نیم 6 ، بعد از اون مقطع میخوابه و میارمش پیش خودمون... دیگه ساعت 8 و نیم 9 میخوابه تا 10، 10 و نیم... بعد از پنچ ماهگی شروع کرد یه چیزایی مثلا با صدا واسمون تعریف کردن وقتی بغلش میکردیم .
شش ماهگی: از اینجا کاملا بزرگ شدنش مشهوده... غذای کمکی هم میخوره دیگه، اوایل وقتی از کنارش میرفتیم دنبالمون مخصوصا من میخواست بیاد ولی نمیتونست و گریه میکرد دیگه اواخر شش ماهگی تونست سینه خیز بره... با رورویک زیاد ارتباط برقرار نکرد ولی کالسکه و کریرش را چون براش حکم ددر رفتن داره دوست داره. اواخر شش ماهگی دیگه هرجا میرم دنبالم میاد و ازون گریه ها که گاهی واقعا آدمو کلافه میکرد راحت شدم.
هفت ماهگی: میتونه بشینه، اب بازی را خیلی دوست داره و از بدو تولد تا حالا موقع حموم کردن گریه نکرده الانهم که اب بازی یکی از کارای موردعلاقه شه، با سرعت سینه خیز میره و اگر صداش کنیم تندش میکنه... ا' ب' (با فتحه خونده بشه) و ( ب'ب') میگه... موهاش داره کم کم درمیاد، ابریزش دهانش کمتر شده ولی هنوز دندون درنیاورده.
هشت ماهگی: میتونه دستشو به جایی بگیره و بلند بشه، درکش بیشتر شده و نه گفتن را میفهمه... وقتی میگیم نرو برگرد مخصوصا در مواقعی که میره به یه چیز خطرناک دست بزنه، برمیگرده و غر میزنه، وقتی سروصدا زیاد میشه و کسی بهش اهمیت نمیده یه جور غرغر میکنه و اههه میگه که یعنی به منم توجه کنین😂 بلده دعوامون کنه بگه اهههه😁
نه ماهگی: کمی قبل از این شروع کرد به گفتن م'م' و ه'م که برای خوراکی میگه، وقتی یه چیز خوشمزه مثل خامه کیک یا موز و البته بستنی که عاشقشه میخوره خیلی خوب با گفتن یه ه'م طولانی رضایتشو نشون میده، مثل موش با نیش کاملا باز میخنده و بهت نگاه میکنه تا قربون صدقه اش بری، بوس کردن و نانای را که بلد بود، بای بای هم یاد گرفته... وقتی میخواد صدا کنه چندبار تند تند پشت هم ب'ب یا م'م میگه... خوب وامیسته و با رورویک میتونه روی یه خط مستقیم تند راه بره ولی برگشتن بلد نیست هنوز البته این به دلیل سنگینی رورویکش هم هست! بیشتر شبها شیر میخوره و درطول روز حالت برطرف کردن نیاز عاطفی داره، وقتی من میخوابم میاد ازم بالا میره یا خودشو میندازه روم و تا بغلش نکنم و ماچ مالیش نکنم بیخیال نمیشه و البته این بازی آخر شب و موقع خوابمونه، که مدتیه چون از تختش میگیره می ایسته و سرشو اویزون میکنه تو اتاقش نمی خوابه و میاریم پیش خودمون و البته ماهم چون از رو تختمون پا نشه و بیفته سه تایی روی زمین میخوابیم و این بازی قبل از خوابمونه😂 یه کلمه جدید هم بلد شده که: د'ی' هستش و دقیقا معلوم نیست منظورش ددره یا چیز دیگه، کلا تازگیا زیاد بکار میبره مخصوصا وقتی ازون خنده های کشدار میکنه😘
ده ماهگی: نقطه عطف شگفت زده کردن ما این ماهه بود که دخترکمون که با گرفتن اشیا می ایستاد تونست دستهاشو رها کنه و چند قدم تاتی کنه.... یه تاتی تاتی بی تعادل شیرین، تازگیا که آخرای ده ماهگیشه سعی میکنه با اشاره کردن به اشیا با ما ارتباط برقرار کنه یکی دوتا از کاراایی که واقعا دهن منو از تعجب باز کرد این بود که یه پنجشنبه که باباش نرفت سرکار رفته بود بغلش و اشاره میکرد به ساعت دیواری و سعی میکرد یه چیزی بگه، یه بار دیگه وقتی تو اتاق خواب ما بود بهش گفتم عکس مامان بابا کووو؟ و درنهایت تعجب بوم عکس عروسیمونو که رو دیوار بود نشون داد، یا وقتی برای مدتی مادربزرگشو ندیده بود سعی داشت با اشاره به وسایل خونه همه جارو بهش نشون بده،وقتی میخواد باباشو صداکنه ب'ب'یی میگه و ییییی را تا حد ممکن میکشه البته این حالت بیشتر موقع گریه کردن یا نق زدنه، به اسباب بازیای کوکی علاقه نشون میده، از راه که میرسم یا اگه خیلی باهام بهش خوش بگذره بوس میکنه چه بوووسیی، قشنگ معنی حرفهارو میفهمه و داره اشاره به اعضای صورتو یاد میگیره، وقتی چیزی را برمیداره بهش بگی دست نزنیاااا دوحالت داره یا در میره از صحنه یا غر میزنه بهت و خودشو به نشنیدن میزنه و ادامه میده، کماکان اقاشیره میشه و با شعر اختراعی من که میخونم اقا شیره سلام حالت چطوره سلام، صدای اقا شیره درمیاره، وقتی براش مسخونم دس دسی دستش بشم من قربون دستش بشم شروع میکنه دست زدن وقتی تشویقش میکنیم موقع تاتی یا هووورا میگیم دست میزنه، موقع تاتی وقتی هیجان زده میشه پاهاشو مثل رقص پا تندتند میزنه و دستهاشو تکون میده و تالاپی می افته، همیشه وقتی بغل باباشه دستشو دور گردن باباش میندازه و حرف باباش براش حجته هرچی بخوره هرچی بگه هرکار کنه میخواد انجام بده، خواب شبانه اش خوبه اگر دما و رختخواب مناسب باشه اگرنه اونقدر وول میزنه و میاد رو بالشت های ما که زابرامون میکنه، از وقتی می ایسته چون تو تختش خم میشه میاریم پیش خودمون و چون از تختمون هم نیفته تخت را جمع کردیم و خوشخوابشو رو زمین گذاشتیم و البته بالاسریشو که به جای دنج دوست داشتنی برای لیانا هم شده که موقع شیرخوردن و از سروکول بالارفتنهای مادر دختری میریم اونجا، بازشدن درهای کابینت و یخچال و فریزر هم براش گشایش درهای بهشته که در کسری از ثانیه طبقات و محتویات را تارومار میکنه، با اینکه هنوز دندونهاش درنیومده ولی قشنگ همه چی میخوره و اولین تجربه ماکارونی خوردنش تو این ماه بود که فوق العاده علاقمند بود و با لذت میخورد. به پلو و ماست هم علاقمنده و کلا بدغذا نیست ولی ماکارونی را خیلی ذوق نشون داده برعکس سوپ! تو میوه ها هم موز و لیموشیرین را خوب میخوره و با اینکه براش مناسب نیست هرجا گوجه فرنگی ببینه حمله و در کسری از ثانیه پوستشو تحویل میده!
هنوز ده ماهگیش تموم نشده که دالی بازی یاد گرفته... عزیزم. یه بازی هم از قبل داریم که من در میزنم خودم با صدای بچگونه میگم تق تق تق کیه؟ لیانا پشت دره درو وا کنین بعد اونم در میزنه و میخندیم... چه ذوقهای شیرینی دارن بچه ها... خدایا چقدر لحظه های نابیه... این لحظه هارو طولانی تر کن... نانای جدید هم بلد شده اولها دستشو فقط بالا میاورد با یه انگشت، الان پنج انگشتو تکون میده مخصوصا وقتی من جلوش میگم نانای نای و میرقصم اونهم نانای میکنه... بیشتر داره راه میره چند قدم ولی اولش که شروع کرد خیلی بامزه عقبی و کج کج میرفت،عاشق موبایل و قام قام سواری، بوووس میکنه تف تفی با دهن باز و خوابش باورم نمیشه گاهی بدون رو پا خوابوندن موقع شیرخوردن خوابش میبره... آشپزخونه و کابینتها دیگه داره ناامن میشه چون با سه سوت اگر در کابینت و فریزر باز باشه همه چی بیرون ریختست، پیچ گاز و دم و دستگاه تلویزیون و پیچ ماشین لباسشویی و سبد سیب زمینی پیاز و کاسه سطل برنج و جای دستمال کاغذی برای پرپر ریختن دستمال کاغذیا به بیرون ! هم تا حالا از دستش در امون نبوده... 😂😂😂 ضمنا تا دستمال و جارودستی و تی دست من میبینه شروع میکنه کمک کردن !!!!!!!بماند که با اثرات تف تفیاش رو بوفه و میز تلویزیون و شیشه گاز درواقع من اضافه کاری میکنم همیشه ولی خوبهههههههههه باحاله... خلاصه که عشق منهههه جیگرررر منههههه😘
از جاروبرقی و سشوار و کلا وسایل سروصدادار هم میترسه م در میره مثل چیییییییییی😂😂😂😂😂 ، به همه چیز غیر از اسباب بازی علاقه داره و . و . و نمیدونم دندون داره درمیاره ایشالا یا نه که همه چی رو گاز میگیره البته بازم غیر دندونی یخ زده در فریزر و خنک شده در یخچال و ... البته موقع شیرخوردنم گاهی گازبازیش میگیره و داد منو درمیاره وبا کیف و خوشی از شاهکار هنری ای که خلق کرده میخنده و تکرار میکنه!😳 تازگیا به عروسکهای واقعی ( ازهمینها که چشم ابرو مو لباس دارند ) بیشتر علاقه نشون میده تا خرس و هاپو و پولیشی، وقتی میگیم شاسخینتو بغل کن قشنگ بغلش میکنه... حسودی بلد شده و اگه ما عروسکشو بغل کنیم میاد میندازدش کنار و اعتراض میکنه... ایضا اگر من برم باباییشو نازی کنم یا کنارش دراز بکشم یا دستشو بندازم رو شونه ام سریع میدوه میاد!!!!!! بچه پررو... با اینکه ما هیچ وقت این حسو در اون ایجاد نکردیم از عمد ولی خودش این مدلی شده .. چی بگم والا.. اینهم از حسود خانوم ما .. الهی قربون حسودیا و اعتراض هاش برم... تازشممممم براش تا قصه میگیم ساکت میشه مخصوصا موقع خواب.. و قصه های شعرگونه که من دوتا بیشتر حفظ نیستم : دویدم و دویدم . یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود😂😂😂بعد این عادتهای خوبو از مامانیش که روزها نگه میداردش تا من برم سرکار یاد گرفته ، اتل متل هم که براش میکنی خودش با دست میزنه رو پاش تندتند😂😂😂😂😂🤗🤗🤗🤗🤗 و بعدممممممممم قهررررررررررررر میکنههههههه... ای خدا نازدون قهر میکنهههههههههه اولها اگر دعواش میکردم عین خیالش نبود الان میفهمه و زود لب ورمیچینه و سرشو میذاره زمین و یه گریه جانسوزی میکنه که نگووووووووو. جانم مورجیییییییییییی.. اینهم اسمیه که من و خاله اش صداش میکنیم 😁
یازده ماهگی: با اشاره منظورشو میرسونه و معنی کلمات و لغات را میفهمه.. وقتی بهش میگیم فلان چیز کو؟ قشنگ اشاره میکنه... دستمال و جارو دستی ببینه دستت میاد میگیره کمک کنه... بچم از حالا تمییزه😁... وقتی میگیم فلان چیزو بیار میدونه و میاره مثلا کنترل تلویزیون، بالشت و پتوش، جوراباش و...، بازی جاگذاری حلقه های رنگی داخل پایه را خیلی دقیق و با تسلط انجام میده، 26 آبان اولین دندونشم که اندازه دونه برنج بود درومد و از تبعات بعدی درومدن بقیش که بیقراری و بهانه گیری و سوزش ادرار و ریزش شدید اب دهانش هست بی نصیب نموندیم، از بازی صدای حیوانات فقط هاااپ را بلد شده که تا میگیم هاپو چی میگه میگه هاپ و دیگه الباقی حیوانات اعم از ببعی و پیشی و جوجو و... همه هاااپ😂... خوب را میره و اشیا را به دست میگیره موقع راه رفتن و میتونه تعادلشو حفظ کنه.
12 ماهگی: یکسالگی مجموعه ایست از کارهای قشنگ و جالب... کارهایی که با دیدن هرکدام شگفت زده می شویم... و گاه با خودم میگم یعنی میشه اینقدر زود از یه موجود بی تحرک به یه موجود پرشور و پر از انرژی تبدیل بشه؟؟ لیانا خوب راه میره و حتی تند میدوه بدون بهم خوردن تعادلش، موش میشه دماغشو چین میده و فوس فوس میکنه، تمام اعضای بدنشو با اشاره نشون میده... علاوه بر اون تمام افراد و وسایلی که میشناسه را ازش میپرسیم و با اشاره نشون میده، صدای هاپو هم درمیاره تا میپرسیم هاپو چی میگه ه'پ میکنه.... آب را میگه و همش میخواد بخوره و وقتی لیوان جلوش باشه بعد از خوردن دستشو توش میکنه😂 همه چیز را با اشاره و او او گفتن بهمون میفهمونه، و عاشقانه ترین کارش که دلم میخواد وایسم و زمان تو اون لحظه وایسه اینه که از دور میادد بغلم میکنه و بوس میکنه... دالی، لی لی حوضک، کلاغ پر و اتل متل بلده و عاشق سیب زمینی سرخکرده، خیارشور و ترشیه😳 خودش دلش میخواد غذا بخوره و تمام زندگیشو با غذا آغشته میکنه🤔... راستی خیلی قشنگ از تخت و ارتفاعات کوتاه بالا میره و پایین میاد.. اجسام را هل میده و کلا قدرت بدنیش را نمایش میده😍😁
.
اینهم از روند رشد یکساله لیانا خانوم.
.
پی نوشت: امروز تولد آرشه... پریشب لیانارو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم برای آرش کادو بخرم... یه کت سرمه ای مخمل براش خریدم .. دیگه تو این سالها دستم اومده که از تولدبازی و مهمونی وسط هفته خوشش نمیاد.. بنابراین اگر برنامه ای داشته باشیم ( البته اگر زود بیاد و خسته نباشه ) سه تایی شام میریم بیرون . لیانا هم عشق موردعلاقش یعنی سیب زمینی سرخ کرده بخوره... همین...
تولد پارسالش البته سوژه همیشه ما شده ... که با کلی زحمت اون موقع من تازه زایمان کرده بودم و خواهرم کیک پخت و نذاشتیم آرش تا شب چیزی بفهمه .. منتظر نشستیم لیانا بخوابه.. که تولد بگیریم.. اونهم اون شب برعکس گریه و زاری و جیغ و داد و خلاصه نسکافه ریختیم از هول صدای لیانا دست آرش خورد ریخت تو سینی و کیک را نخورده بیخیال شدیم و فردا صبحش که اومدیم بخوریم ظرف کیک از دستم افتاد و پودر شد و کیکها پر خرده شیشه و خلاصه مثال زدنی بود تولد پارسال...
آرش جان.. تولدت مبارک بابایی مهربون لیان... هرچند که اینجارو نمیخونی ولی من برای دل خودم مینویسم.