نقل مکان

بچه ها سلام

امیدوارم اینجارو بخونین... من دیگه به وبلاگ پرشین بلاگم دسترسی ندارم... خواستم بگم ازین به بعد همینجا باهام در ارتباط باشین... اگر رمزی خواستین بدین یا من چیزی نوشتم بیاین همینجا...

البته که خیلی سوت و کور شده این بلاگستان ولی خوب بازهم یه راه ارتباطیه باهاتون که دلم نمیخواد از دست بدم.

نوشتنی هم زیاده ها.. از بزرگ شذدن و شیرین زیونی های لیانا و کار و ... ولی روزمره نویسی یه و اتفاق خاصی نیفتاده... دلم برای همه تون تنگ شده.. فعلا همه تونو به خدا میسپارم .. تا دیداری دیگر بدرود

ارادتمند : عسل خانومی

 

اتفاقات این مدت

اتفاقات این مدت:

سلاااااااااااااااااااااااااااام

سال نوتون با تاخیر البته مبارک... والا دیگه ببخشید به بزرگیتون... من هیچ حرفی ندارم الان... حق دارین... البته خوب قبول کنین اینجا هم سوت و کوره و مثل قبل نیست هااااااا... ولی خوب.. همینشم ادم یادش که میفته دلش تنگ میشه.

.

تعریفی های باقیمانده از سال قبل دوتا مناسبت تولد آرش بود و تولد من که برای تولد آرش من از دوروز قبلش رفتیم براش یه کت سرمه ای مخمل خریدم که خیلی لازم داشتش... شب تولدش هم میخواستیم بریم شام بیرون که  از سرکار که برگشت خیلی خسته و کوفته بود و چون وسط هفته بود حسشو نداشت منم تو خونه شام درست کردم و درمیان ناز و اداها و نانای های لیانا اون شبو گذروندیم.

.

برای تولد من ولی گفتیم همش یه جای تکراری نریم و قرار شد شام بریم بیرون و به پیشنهاد من ، آرش بردمون برج میلاد که انگار تا ساعت 9-9:30 بیشتر باز نبود و ما هم دیگه رفتیم پل طبیعت و لیانا هم کلی هیجان داشت و کلی راه رفت با اینکه تازه راه افتاده بود خوب میدوید و با اون نورهایی که شکل عکسهای مختلفه کلی بازی میکرد و توجه همه راهم جلب کرده بود .. فکر کنم کوچکترین عضو اون شب پل طبیعت بود... دیگه رفتیم و مهمون من اون شب شام خوردیم و غذای موردعلاقه آرش که طبق معمول سوخاری بود و لیانا که عشق سیب زمینی داره که میزنه تو سس و میخوره و حالشو میبره...آرش هم بهم پول داد طبق معمول... نسبت به قبلنا هم چشمگیرتر بود مبلغش! خلاصه آخر هفته هم یه تولد خانوادگی گرفتیم که طبق معمول بابا کیک و سپیده هم یه قاب کار دست خودش و یه بلوز خوشگل جینگولی و آرمیتا هم که پول داد .. لیانا هم اون شب خیلی بامزه شده بود ذوق میکرد و مثل همیشه محور توجه بود... خوشحال و خندون هم بود... عکسهای خوبی باهاش دارم... اینهم از این...

.

و اما خیلی وقته اجع به اون بُعد زندگی ننوشتم.. راستش مدتها بود که با بدنیا اومدن لیانا هرکسی راجع به ارتباطش با برادرش یه نظری میداد.. و اینکه اینها حق دارند بدونند و .. منهم منکرش نبوده و نیستم منتها من معتقدم اولاً  الان لیانا بچست و چیزی ازین ارتباط نمیفهمه و حتی روبروشدنش با برادرش با پسر تو کوچه و فامیل و غریبه هیچ فرقی براش نداره...  ثانیاً این مورد برخلاف اون قوانین مغرضانه ای که آرش و سحر راجع به روبرونشدن من با پسرشون وضع کردند یا بهتر بگم سحر وضع کرد و آرش اجرا کرد ، نیاز به مشاوره با یک روانشناس داره  و شوخی بردار نیست چراکه من اصلا و ابدا مایل نیستم بخاطر تصمیمات احمقانه ما بزرگترا که توش صددرصد حب و بغض هستش به لیانا که یه دختره و روحیه اش آسیب پذیر ، لطمه ای وارد بشه.... بخاطر همین هربار که این موضوع ازطرف خانواده آرش مطرح میشد قضیه رو به بعداً موکول میکردم... البته بگذریم که به عنوان یه مادر منم یه ترس ناشناخته از برخورد با این موضوع و حتی اینکه بدون اجازه من این ملاقات صورت بگیره داشتم و دارم.. درست مثل سحر... و تو این مورد بهش حق میدادم چراکه حالا خودم مادر هستم و میفهمم که همونطور که اون دوست نداشت  پسرش با زنی که به تصور خودش جای اون داره زندگی میکنه و ازش نفرت داره روبرو بشه منهم تمایلی به روبرویی بچم که خصوصا دختر هم هست با اونها نداشته باشم. و تو دلم هم دعا دعا میکردم که این موضوع از ذهن اینها بیفته دیگه ..  حتی یبار با اینکه لیانا خیلی کوچیک بود و مامان آرش داشت عکسهای رو دیوارو نشونش میداد رو عکس اون ، بجای گفتن اسمش گفت داداشی که من خیلی بهم ریختم و به مامانش با لحن معترضی گفتم مگه الان این حالیش میشه اخه که دارین خودتونو خسته میکنین؟ منتها این موضوعیه که من چه الان ازش فرار کنم چه نکنم بالاخره یه روز باید اتفاق بیفته. تا اینکه...

.

مدتها بود که من به آرش میگفتم لیانا رو ببریم اولین تجربه لمس برف را از نزدیک داشته باشه.. تا اینکه سوم دی ماه بود که آرش جمعه که پاشدیم گفتش حاضر شید بریم... حالا نمیگفت هم کجا.. فقط من لباس گرم تن لیانا کردم و شال و کلاه و اینها و راه افتادیم... تو راه گفت بریم آبعلی... یه مدتی هم بود که برای لیانا صندلی ماشین خریده بودیم و برای اینکه عادت کنه و گریه نکنه من عقب مینشستم... یهویی آرش تو آینه نگاه کرد و گفت دنبال اون هم بریم؟.. من درجا گفتم نه... روزمونو خراب نکن آرش..اولا بدون مقدمه و بیخبر نرو چون اگر مادرش بفهمه قیامت میکنه و خودشم معذب میشه. اگر هم برنامه ای از قبل داشتی که اونو ببری بیرون مارو برگردون خونه... چون من میدونم نه اون تمایلی داره با ما بیاد نه هیچی... خلاصه شروع کرد که بالاخره که چی.. اون که میدونه و از من روش نشده بپرسه ولی از مامانینا همش میپرسه چه شکلیه و اینها... اون خیلی بچه دوسته یبار تو خیابون یه دختر کوچولو را گرفت بغلش و باهاش بازی کرد..من ناچارا قبول کردم... ولی گفتم حتما بهش از الان زنگ بزن که داریم میریم آبعلی و اگر دوست داره باهامون بیاد.. ولی باز آرش زد به تریپ استدلال که نه اگر الان بگم مادرشم شروع میکنه که بیاد و اینها.. من تعجب کردم و گفتم مادرش بیجا میکنه.. کی تاحالا خواسته بیاد با من روبرو بشه که بار دمش باشه.. چرا چرت میگی و اصلا اون به لیانا چه ربطی داره... که آرش زد به غرغر که باز شروع نکن و حالا یکی تو بگو یکی من و اصلا نریم و ... منم گفتم هرجور خودت صلاح میدونی... ولی تو ذهنم همش میگفتم آخه سحر چرا باید بخواد بیاد لیانارو ببینه... که بعدها جوابمو گرفتم...

.

ما رفتیم دنبال بچه و نگو دیروزش به باباش گفته بوده منو ببر فردا استادیوم  .. که با یه عالمه پرچم و هدبند و بوق پرسپولیسی اومد تو ماشین تا اون لحظه هم که وسایلهاشو میذاشت تو صندوق عقب متوجه حضور ما اون پشت نشد.. به محض اینکه نشست یهویی منو دید و درجا قیافش رفت تو هم و با اخم سلام کرد و دیگه سااااااااااکت نشست.. لیانا هم که خواب بود تو صندلیش ... منم از چندین بار برخوردمون باهاش مخصوصا که حالا بزرگتر هم شده و دیگه مثل یه پسرجوون بنظر میرسه تجربه کرده ام که فقط جواب سلام و سکوت... چون اعتقاد دارم که اگر من بهترین و مهربونترین زن دنیا هم باشم و با اون تماما از روی خلوص نیست برخورد کنم بازهم به چشم اون جز نفرت نمیاد.. و اینکه وقتی نه من و نه اون از بودن اجباری همدیگه تو زندگیمون دل خوشی نداریم ، ابراز لطف و صمیمیت ، تظاهر احمقانه ای بیش نیست... برای همین جوابشو دادم و منم سکوت کردم و خودمو به تماشای بیرون مشغول کردم... یهویی اونهم شروع کرد به باباش اصرار که منو برگردون... غیر از استادیوم من جایی نمیرم و اگر منو نمیبری با داییم میرم... از اون اصرار و از آرش انکار... که حالا بیا و مگه نمیخواستی لیانا رو ببینی.. هنوز که فوتبال شروع نشده و ... خلاصه اونهم به حالت قهر نشست و بیرون را تماشا میکرد.. من تو آینه با ایما و اشاره و حتی یبار با اس ام اس به آرش گفتم برش گردون.. وقتی نمیخواد بیاد باهامون چرا اصرار میکنی ولی آرش لج کرد و گفت ولش کن... یخش آب میشه.. داره الکی ناز میکنه... ولی کاملا معلوم بود نازکردن نبود... بهرحال بگذریم...

.

رسیدیم اونجا و لیانا هم بیدار شد و اونجا اون بدون درنظرگرفتن من وقتی لیانا بغل آرش بود میگفت بابا بابا بذار باهاش دالی بازی کنم و  لیانا هم که خوش خنده... سورتمه هم گرفتیم و اون نشست و لیانا رو بغل کرد و آرش میکشیدشون...من با ترس و لرز نگاه میکردم که نکنه بخاطر نفرت از من بلایی سر لیانا بیاره... نکنه بندازدش از سورتمه پایین ... بالاخره لیانا خسته شد و خواست بیاد بغل من.. اونهم آرش بردش براش اسکی گرفت و یخورده سرگرم اون شد و منم با لیانا که بدون ترس و کلی با ذوق رو برفها همش تاتی تاتی تندتند میرفت حالشو میبردم ... یه جا هم آرش لیانا رو گرفت و مشغول بازی باهاش شد که یهویی اون با اسکی لیز خورد و افتاد و هی داد میزد بابا بابا آرش نمی شنید.. من که داشتم فیلم میگرفتم رفتم سمتش که بلندش کنم یهویی با لحن تندی گفت بابامو صداکن بیاد... هی دارم صداش میزنم!!!!!! منم رفتم آرشو صداش کردم بیاد بلندش کنه... دیگه بازهم کاری به کار هم نداشتیم تا موقع برگشتن اون نشست عقب پیش لیانا که اولش لیانا غریبی کرد طبق معمول غریبی کردنش با همه آقایون ولی دیگه موند بغلش تا رسیدیم به رستوران...بماند که حالا ترس من بیشتر بود نکنه در ماشینو باز کنه بچه رو بندازه بیرون.. نکنه ال.. نکنه بل.. که خوشبختانه رسیدیم به یه رستوران و دیگه من به بهونه غذادادن به لیانا گرفتمش و تو ماشین هم چون به استادیوم نرسیده بود من رفتم عقب با لیانا که اون جلو بشینه و فوتبال از رادیو گوش کنه که البته دلیل من فقط و فقط بودن کنار لیانا بود و بس.. درهرصورت روز بدی نبود.. بهرحال اونجاهایی که برای لیانا ادا درمیاورد.. اونجاهایی که بغلش میکرد بازیش میداد... بد نبود.. نمیشد گفت خوب بود و خوش گذشت ولی بد هم نبود.. حداقلش دیگه هرکی میگفت اون لیانا رو ببینه میتونستیم بگیم دیده و خلاص... و اما...

.

وقتی بردیمش دم خونه مادربزرگش گذاشتیم آرش گفت یادم رفت بهش بگم برای مامانت تعریف نکن که یه دفعه موبالش زنگ خورد و اولش فقط صدای جیییییییییییییییییییغ و فحش اومد و کاملاً مشهود بود به محض رسیدن پاش به خونه تمام اتفاقاتو تعریف کرده... مادرش جوری جیغ میزد که من اصلا نمیفهمیدم آیا حرف هم داره میزنه یا فقط ممتد داره جیغ میکشه... بعد از یه مدت جیغ زدن دیگه شروع کرده بود تابلو بود و میشنیدم که هرچی دهنش درمیاد داره بار من و آرش میکنه و فحشمون میده و آرش هم فقط یه کلام گفت مگه نمیخواستی ببیندش ، خوب بردم دیدش... بچه خودمه به تو چه ربطی داره... برو گمشو بابا خدا شفات بده و قطع کرد...چنددقیقه نگذشت که آرمین داداش آرش زنگ زد و تابلو بود طرف به اونهم زنگ زده مستفیضش کرده آرش هم گفت به کسی ربط نداره جوابشو نده.. گه خورده... این بود که خودشو چوب دوسر گهی میکرد و به آب و آتیش میزد که  که لیانا رو بیار بچه ببیندش ... حالا بردم دیدش.. به کسی هم مربوط نیست...تو هم جوابشو نده .. تمام... و گوشی را قطع کرد. و اما همین جمله زیبای عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد باعث شد که دیگه از اون به بعد حرفی از روبرویی این دوتا و آبجی داداش بازیای مسخره پیش نیومد.. تازه فهمیدم وقتی به آرش گفتم که مادرش چه لزومی داره بیاد اونطوری مخالفت کرد.. قبلش مخ آرشو خورده بوده که لیانا رو بیار ببینمش بهش کادو بدم!!!!!!!!!!!.. خدایا یعنی اون بار هم که به بهونه فروشگاه میخواست بره بچه رو بیاره که تا شنیدند لینا رو نمیبره گفتند خونه خالشه هم حتما نقشه شون بود ...مامانش هم گفت که به آرمین اس ام اس میداده که تو راضیشون کن لیانا رو بیارن بچه ببیندش.. منم هربار میگفتم هرکی میخواد لیانا رو ببینه خودش بیاد.. بچه من نه عقلش میرسه هنوز.. نه دلش میخواد کسی رو ببینه... بعدشم بچه کوچیکم را نمیدم حتی با باباش بره.. هرکی میخواد بچه رو ببینه باید مادرشم ببینه!!!!!!... و حتی به مامان آرش گفته بودم که اون حاضر نشد پسربچش با من روبرو بشه بعد من بیام دختر بچه رو تو این سن بفرستم تو دهن شیر.. والا چقدر مردم پررواند!!!!!!...مساله به همینجا هم ختم نشد... بعدا مامان آرش تعریف کرد که زنگ زده بود به اونها و همنطور جیغ زده بود که مامان میگه هنوز صداش تو سرمه... و ازون به بعد حتی مادر آرش دیگه قبول نمیکنه بچه رو با خودش شمال ببره.. میگه کلا از چشمم افتاد من مسئولیت بچه اینو قبول نمیکنم.. این ادم نیست.. هاره.. همش جیغ جیغ جیغ جیغ.. هرچی میگیم بهش چته.. چی شده.. ما فکر کردیم بچش چیزی شده.. یا با آرش دعواش شده.. تمام بدنمون میلرزید... میگفت که من میخواستم بچه شو ببینم... چرا همش عسل بچه منو دیده ( تحفه است آخه)... من میخواستم بهش کادو طلا بدم (ما نخوایم تو کادو بدی کیو باید ببینیم؟) من با ازدواج آرش مشکلی نداشتم با عسل هم مشکلی ندارم..( آره جون خودت ) میومدیم 4 تایی باهم روبرو میشدیم ( عمرا مگه تو خواب ببینی .. آخه من چه روبرویی با تو دارم .. والا )... مامان میگفت نمیدونم به آرمین درمورد لیانا چی گفت یا نفرین کرد چی ؟ که اونهم گفت یبار دیگه اسم لیانا رو به زبون بیاری میدم بکشندت.. تو غلط میکنی... برید بزنین همدیگه رو بکشین ولی اسم بچه هارو حق نداری بیاری و قطع کرده بود ... ( اون پرانتزیا هم حرفهای من بود وسط حرف مامانش! ) .. بعدشم که یبار مثلا آرمین عکس لیانا رو گذاشته بود پروفایلش و ازقضا عکس روز آبعلی رو.. باز پیغام داده بود که خدا شانس بده.. چه عزیزه...!!!!!!!! و خلاصه تا 1 ماه هم نه بچه نه مادره به آرش زنگ زدند و بعدش دوباره خود بچه هه زنگ زد و اون کسی هم که اون فحش و نفرینهارو میداد برای عید و روز مرد پیشاپیش سال نو مبارک و پیشاپیش روزت مبارک و خلاصه دوباره خنک شد و نشست سرجاش!!!!!!!!!! .. هرچند که دیگه ذره ای برام مهم نیست کاراش چون میدونم که هیچ غلطی نمیتونه بکنه... فقط تو نظر همه یه آدم بی غرور روانی جلوه کرده که حالی به حالیه.. یه وقت خوب میشه یه وقت میزنه به سرش ... همه هم با مسخره میگن خدا شفاش بده.. والا!!!!!!!!!!!!!

.

حالا سال 96 راهم بگم دیگه.. حالا که دارم مینویسم.. معلوم نیست دوباره کی بیام.. برای خرید عید آرش بطور کاملا عادلانه برای هردوتا بچه هاش خرید کرد.. کلا پدر بدی نیست مخصوصا تو رفتاراش با لیانا از من خیلی صبورتره... خیلییییییی... مسافرت هم هفته اول رفتیم کل گیلان را گشتیم و این اولین مسافرت طولانیمون با وجود لیان بود بماند که اونهم خیلی خوب بود.. منهای خسته شدنش و اینکه همش میخواست جلو بشینه و وول میزد بقیش عالی بود... فومن ، ماسوله ، قلعه رودخان ، لاهیجان را دیدیم... با اینکه همش بارونی بود و سخت بود ولی خوش گذشت... اخرین روز هم  سرولات رفتیم رستوران خاور خانوم که چندسال پیش تو تلویزیون دیده بودیمش که اصلا دیگه اون نبود و شده بود یه رستوران سه طبقه تو کوه و یه قطب گردشگری ... هفته بعدش آرش رفت سرکار و منهم با لیانا مشغول بودیم... هفتم هم که دوتامون سرواخوردیم و افتادیم و تب و لرز و من که آمپول و اون طفلکی هم آنتی بیوتیک میخورد که باعث شد پاهاش بسوزه و اسهال و خلاصه خیلی بدجور... دوباره هفته دوم هم رفتیم محمودآباد و برای ویلامون که حالا یه دیوار دورش کشیده ایم در هم خریدیم و بعدشم چندروزی آمل بودیم با خانواده آرش و دیگه برگشتنی اومدیم آبگرم لاریجان و زنگ زدیم که بابا اینها و سپیده اینها هم بیان که سیزده بدر اونجا باشیم ولی جاده یکطرفه شده بود و متاسفانه نتونستند و با اینحال زده بودند از گردنه های برفی اومده بودند بازم نتونسته بودن ادامه بدن و برگشتند... ماهم راه افتادیم سیزدهم به اونها که رفته بودند باغ فشم پیسوتیم وبا اینکه بارون همش ضدحال میزد سیزده را بدر کردیم... اینهم ازین...

.

27 فروردین ماه موعد اجاره این خونمون بود ... صابخونه گفت پاشین میخوام پسرمو زن بدم.. ماهم هول هول گشتیم دنبال خونه و بالاخره یکی پیدا کردیم که باز از شانسمون ازونجایی که همیشه تو کار ملک خوش شانسیم مستاجره پا نمیشد و ما اثاث بردیم اون هنوز نرفته بود تا جمعه که شب بالاخره رفت... دیروز هم کارگر گرفتم و خونه هه رو تمیز کردیم.. اینجا خوب.. نورگیر و تراس داره... باب دل لیانا... ماهم از سر برج که پاشدیم خونه مامانم بودیم و چندروز هم خونه مامان آرش و خلاصه خانه بدوش... دیگه کم کم بریم از امروز بچینیم و بریم سر خونه زندگیمون... والا!!!!!!!... دیگه هم همینها بود ..لیانا هم داره کلماتو یادگرفته طوطی وار تکرار کنه.. یعنی غش میکنم براش.. بچه فقط همین سن بمونه خدایی.... بقیش بیخوده.. دیگه یادم نمیاد چیزی .. همینها بود دیگه.

.

تا درودی دیگر بدرود.

 

تولد ، یلدا ، دندونی و همه چیز راجع به لیانا:

می دونم که خیلی طول کشید تا دوباره بنویسم.. میدونم مثل سابق نوشتنم نمیاد... قبول دارم که کمرنگم ولی واقعا اعتراف میکنم منهای مشغله کاری ، فصل سوم زندگی آدم خیلییییییی بیشتر از دوفصل دیگه رُس آدم کشیده میشه!!!!!.. والا بخدا من بجای نوشتن و عکس گذاشتن و این حرفها اول باید یه جلسات بحث و تبادل نظر با مامانهای دیگه راه بندازم ببینم چجوری بعضیا میتونن با وجود بچه کوچیک به همه کار برسن و رنگ و وارنگ غذا درست کنند و جورواجور ایده اجرا کنند و کارهای هنری انجام بدن و به بچه هاشونم از گل بالاتر نگن و عاشقانه با بچه و باباش رفتار کنند؟ ... متأسفانه من نمیتونم... و این نتونستن و خواستن حالمو بدجوری گرفته ... هرروز تو مسیر خونه به لیانا فکر میکنم.. نقشه میچینم که امروز باهاش خیلی مهربونترم... امروز با آرش صبورترم.. امروز قدر زندگی و داشته هامو بیشتر میدونم... امروز از بودن کنار خانوادم بیشتر لذت میبرم... ولی... ولی ... ولی... در واقعیت آستانه تحملم کمتر شده ، حال و حوصله ندارم.. زود از کوره درمیرم و اخر شب موقع خواب با خودم فکر میکنم چی فکر میکردم و چی شد!...  برعکس من ، آرش که اونوقتها بی حوصله بود و زود از کوره درمیرفت صبورتر و مهربونتر شده.. مخصوصا با لیانا...

.

شاید اینجا تنها جاییه که میتونم خودم باشم .. بدون هیچ نقاب تظاهری... میخوام از خودم بنویسم.. میخوام از بقیه مادرا صادقانه و یواشکی بپرسم شما هم؟... اینستاگرام و بقیه جاها انگار فقط یه نقابی شده از تظاهر به خوشحالی و به رخ کشیدن تمام هنرها و موفقیتها  ... اونجا همه مادرا ، فرشته های زمینی اند با بچه های گوگولی و ناز... کپشنها را که میخونی لذت میبری از اینهمه حس قشنگ مادرانه.. همسرانه ... استادانه... و... هربار به خودم میگم یعنی خانوم ایکس وقتی بچه اش غذاشو نمیخوره و لج میکنه و بزور قاشقو ازش میگیره که خودش بخوره و تمام غذارو به جای خوردن ، به خودش و لباس و صندلی غذا  میماله چیکار میکنه؟... وقتی خانوم ایگرگ میره تو آشپزخونه و بچه اش همش نق میزنه و نق میزنه که بیاد بغلش آیا حواسی براش میمونه که غذارو اینقدر زیبا دیزاین کنه؟... اینهایی که با وجود بچه یه سفره رنگین میندازن آیا وقتی بچه بخواد از وسطش رد بشه  چکار میکنن؟... و میخوام بدونم شما که خسته از کار و فعالیت و هندل تمام کارای خونه  آخر شب که چراغهارو خاموش کردین و چاییتون دستتونه و دارین یه ربع آخر سریال موردعلاقتونو می بینین ، وقتی بچه هی نق میزنه هی نق میزنه هی نق میزنه که بخوابه یا شیر بخوره یا هرچی و شما منتظرین که چاییتون تموم بشه و ببرینش تو اتاقش و اون مدام نق میزنه و تحمل این چند دقیقه رو نداره ، از کوره درنمیرین؟ چیکار میکنین که خونسردین؟ آرامشتونو چطور حفظ میکنین؟ چرا من نمیتونم؟ چرا من عصبی میشم؟ چرا به خودم و بچه دار شدنم و همه چی بدوبیراه میگم؟ ... و بعدش مثل چییییییییییییییی.. پشیمون میشم... ؟ و ترس ازتاثیرگرفتن و عقده ای شدن و تربیت غلط و ... میاد سراغم و با عذاب وجدان میخوابم؟...و باز فردا و فردا... تکرار و تکرار...

.

اما از همه اینها بگذریم تولد لیانا خیلی خوب برگزار شد.. تمش مینی موس بود و ریسه هاشو خودم درست کردم... وسایلشم همه را  از هفته قبلش با بابا رفتیم بازار و خریدم از ظورف یکبار مصرف با لیبل مینی موس و بادکنکهای مشکی خالدار و صورتی خالدار .. خلاصه برای ریسه هاش هم مقوای فابریانا خریدم و شکل کله مینی موس بریدم و نماد سال تولدشم با حروف one از فوم اکلیلی صورتی و مشکی دراوردم و خلاصه میزناهارخوریمونو سلف سرویسی چیدم و کیک کله مینی موس پاپیون دار سفارش دادم و برای غذا هم ازین تارتهای شور خریدم توش الویه پر کردم و ژامبون... خودمون و مهمون ها کلا 25 نفر شدیم ...زیاد شلوغ نبود...خیلی ایده های دیگه هم داشتم برای غذا و تزیینات که از شانس بدم دوروز قبل تولد بدجور سرما خوردم و حالم خیلی بد بود.. ولی بهرحال مراسم با خوبی و خوشی برگزار شد فقط لیانا از همون اول برخورد با مهمونها حتی با خود من که رفته بودم آرایشگاه غریبی کرد و رفته بود بغل بابام که درحالت عادی اصلا نمیرفت... خلاصه بزور چندتا عکس تونستیم ازش بگیریم بقیش از شلوغی و خستگی و اینها کلافه بود که درحال آروم کردنش بودیم.. ولی بقدری تولد خوبی بود که تا مدتها بابت تمش و چیزای دیگه همه ازمون سوال میکردن...

.

بعد از تولد ، یه یلدای اساسی امسال برعکس پارسال که خیلی کوچولو بود و همش بیتابی میکرد گرفتیم و خواهرم براش دامن توتو درست کرد و از دوروز قبل یه طرف خونه را آتلیه کردیم و با میوه کاج و برگ خشک شده و انار و .. ازش عکسهای خوبی گرفتیم و دیگه خود شب یلدا رفتیم خونه مامانمم اینها و اونجا دور هم جمع بودیم و لیانا خانوم هم با دیدن آجیل و انار دون شده از خودبیخود شده بود و ما همش نگران بودیم که دل درد نگیره که خوشبخانه مشکل خاصی پیش نیومد...

.

بعد از یلدا هم براش یه جشن دندونی کوچیک گرفتیم و بازهم تزییناتشو خودم با مقوای سفید درست کردم و خوشبختانه الان هر تمی بخوای سرچ کنی مدلش تو اینترنت هست که پرینت رنگی بگیری.. عکسهای خرگوشی و آقا شیره هم که قبلا برده بودیم آتلیه آماده شده بود و گذاشتیم و خلاصه بازهم خواهرم که کارای نمدی میکنه براش تاج دندونی و اینها درست کرد و خلاصه اونهم با خوبی و خوشی تموم شد و آششو پختیم و پخش کردیم و از گندمهای اضافیشم برای پرنده ها ریختیم و تمام...

.

اینهم از این.. فعلا هم برنامه خاصی نیست و یه سری عکسهای آتلیه هشت ماهگیشم تازه اماده شد و رفتیم گرفتیم و خلاصه خونمون تازه با نصب این عکسها رنگ و بوی بچه دار بودن را بخودش گرفت!!!

.

یه سری تواناییهای لیانا رو که تو کانالش هرماه نوشتم انجا مینویسم:

گاه شمار تواناییهای لیانا:

یک ماهگی و حدودش: تنها کار باحالش این بود که رو سینه بابایی مثل کوآلا میخوابید. بعد یه قیافه ای به خودش و لبهاش میگرفت شبیه حرف او،  بعدها فهمیدیم وقتی او میشه یعنی کارخرابی😂😂😁😁

دوماهگی: از اون موقع که چله اش رد شد لیانا تونست غان و غون کنه و وقتی با انگشت به لب و لپهاش میزدیم برامون آغون میکرد. لیانا یه کولیک خفیف هم داشت که از ساعت 8 شب بیقراریاش شروع میشد تا بخوابه ولی ازون بچه هایی نبود که تا صبح راش ببریم منتها یه قسمت از بیقراریاش واسه ناشی بودن ما بود مثلا با وجودی که هزاربار انواع گریه را خونده بودم نمیدونستم چی میخواد، بهش شیر میدادم  ولی بد میخورد و هی سرشو عقب میبرد عوضش میکردم درحالیکه مشکلش اون نبود تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید این بود که خوابش میاد!!!  قسمت دیگه بیقراریش هم واسه کولیک بود که بعدش که دکترش بهش شربت " رانیتیدین " و " کولیک از " و " پروبیوتیک " داد بهتر شد ولی تا 4 ماهگیش ادامه داشت...  البته مقدار زیادی از نفخش با این شربتها خارج میشد که باعث تعجب و خنده ما هم بود😂😂😂😂

سه ماهگی: این حدودا بود که "گیخ" میگفت و یه صدایی شبیه اتصالی برق از خودش درمیاورد... تشک بازی براش خریدیم ولی فقط میتونست توش نگاه کنه به عروسکهای بالاسرش و زودم حوصلش سرمیرفت

چهارماهگی: میتونست سریع برگرده به سینه ولی بدون حرکت... لثه هاش شروع کرد به سفت شدن و همینطور آب دهانش میریخت یه وضییی... با یه صداهای عجیبی مثلا حرف میزد گاهی و موقع خوابیدن که هنوزم این عادتو داره آواز میخونه یه چیزی شبیه این گربه ها که رو دیوار صدا میکنند😂

پنج ماهگی: ادامه همون کارای قبلی ولی خوشبختانه از وقتی به رو برگشت مشکل آروغ گرفتنش که یه پروسه طولانی مدت بود برطرف شد و خودش میزنه، از این ماه تو اتاق خودش خوابید...  ضمناً ما اومدیم نزدیک مامانم اینها و خونه دوخواب گرفتیم که لیانا هم شبها تو اتاق خودش بخوابه و دیگه با کوچکترین صداش من بلند میشم میرم.. ساعتهای خوابش تنظیم شد و مثلا اگر 11 و نیم بخوابه دیگه یه بار حوالی ساعت دو و نیم سه واسه شیر بیدار میشه یه بارم حوالی 5 و نیم 6 ،  بعد از اون مقطع میخوابه و میارمش پیش خودمون... دیگه ساعت 8 و نیم 9 میخوابه تا 10،  10 و نیم... بعد از پنچ ماهگی شروع کرد یه چیزایی مثلا با صدا واسمون تعریف کردن  وقتی بغلش میکردیم .

شش ماهگی: از اینجا کاملا بزرگ شدنش مشهوده... غذای کمکی هم میخوره دیگه، اوایل وقتی از کنارش میرفتیم دنبالمون مخصوصا من میخواست بیاد ولی نمیتونست و گریه میکرد دیگه اواخر شش ماهگی تونست سینه خیز بره... با رورویک زیاد ارتباط برقرار نکرد ولی کالسکه و کریرش را چون براش حکم ددر رفتن داره دوست داره. اواخر شش ماهگی دیگه هرجا میرم دنبالم میاد و ازون گریه ها که گاهی واقعا آدمو کلافه میکرد راحت شدم.

هفت ماهگی: میتونه بشینه، اب بازی را خیلی دوست داره و از بدو تولد تا حالا موقع حموم کردن گریه نکرده الانهم که اب بازی یکی از کارای موردعلاقه شه، با سرعت سینه خیز میره و اگر صداش کنیم تندش میکنه... ا' ب' (با فتحه خونده بشه)  و ( ب'ب') میگه... موهاش داره کم کم درمیاد،  ابریزش دهانش کمتر شده ولی هنوز دندون درنیاورده.

هشت ماهگی: میتونه دستشو به جایی بگیره و بلند بشه، درکش بیشتر شده و نه گفتن را میفهمه... وقتی میگیم نرو برگرد مخصوصا در مواقعی که میره به یه چیز خطرناک دست بزنه،  برمیگرده و غر میزنه، وقتی سروصدا زیاد میشه و کسی بهش اهمیت نمیده یه جور غرغر میکنه و اههه میگه که یعنی به منم توجه کنین😂 بلده دعوامون کنه بگه اهههه😁

نه ماهگی: کمی قبل از این شروع کرد به گفتن م'م' و ه'م که برای خوراکی میگه،  وقتی یه چیز خوشمزه مثل خامه کیک یا موز و البته بستنی که عاشقشه میخوره خیلی خوب با گفتن یه ه'م طولانی رضایتشو نشون میده،  مثل موش با  نیش کاملا باز میخنده و بهت نگاه میکنه تا قربون صدقه اش بری، بوس کردن  و نانای را که بلد بود،  بای بای هم یاد گرفته... وقتی میخواد صدا کنه چندبار تند تند پشت هم  ب'ب یا م'م میگه...  خوب وامیسته و با رورویک میتونه روی یه خط مستقیم تند راه بره ولی برگشتن بلد نیست هنوز البته این به دلیل سنگینی رورویکش هم هست! بیشتر شبها شیر میخوره و درطول روز حالت برطرف کردن نیاز عاطفی داره، وقتی من میخوابم میاد ازم بالا میره یا خودشو میندازه روم و تا بغلش نکنم و ماچ مالیش نکنم بیخیال نمیشه و البته این بازی آخر شب و موقع خوابمونه،  که مدتیه چون از تختش میگیره می ایسته و سرشو اویزون میکنه تو اتاقش نمی خوابه و میاریم پیش خودمون و البته ماهم چون از رو تختمون پا نشه و بیفته سه تایی روی زمین میخوابیم و این بازی قبل از خوابمونه😂 یه کلمه جدید هم بلد شده که: د'ی' هستش و دقیقا معلوم نیست منظورش ددره یا چیز دیگه،  کلا تازگیا زیاد بکار میبره مخصوصا وقتی ازون خنده های کشدار میکنه😘

ده ماهگی: نقطه عطف شگفت زده کردن ما این ماهه بود که دخترکمون که با گرفتن اشیا می ایستاد تونست دستهاشو رها کنه و چند قدم تاتی کنه.... یه تاتی تاتی بی تعادل شیرین، تازگیا که آخرای ده ماهگیشه سعی میکنه با اشاره کردن به اشیا با ما ارتباط برقرار کنه یکی دوتا از کاراایی که واقعا دهن منو از تعجب باز کرد این بود که یه پنجشنبه که باباش نرفت سرکار رفته بود بغلش و اشاره میکرد به ساعت دیواری و سعی میکرد یه چیزی بگه، یه بار دیگه وقتی تو اتاق خواب ما بود بهش گفتم عکس مامان بابا کووو؟ و درنهایت تعجب بوم عکس عروسیمونو که رو دیوار بود نشون داد،  یا وقتی برای مدتی مادربزرگشو ندیده بود سعی داشت با اشاره به وسایل خونه همه جارو بهش نشون بده،وقتی میخواد باباشو صداکنه ب'ب'یی میگه و ییییی را تا حد ممکن میکشه البته این حالت بیشتر موقع گریه کردن یا نق زدنه، به اسباب بازیای کوکی علاقه نشون میده،  از راه که میرسم یا اگه خیلی باهام بهش خوش بگذره بوس میکنه چه بوووسیی، قشنگ معنی حرفهارو میفهمه و داره اشاره به اعضای صورتو یاد میگیره، وقتی چیزی را برمیداره بهش بگی دست نزنیاااا دوحالت داره یا در میره از صحنه یا غر میزنه بهت و خودشو به نشنیدن میزنه و ادامه میده،  کماکان اقاشیره میشه و با شعر اختراعی من که میخونم اقا شیره سلام حالت چطوره سلام، صدای اقا شیره درمیاره، وقتی براش مسخونم دس دسی دستش بشم من قربون دستش بشم شروع میکنه دست زدن وقتی تشویقش میکنیم موقع تاتی یا هووورا میگیم دست میزنه،  موقع تاتی وقتی هیجان زده میشه پاهاشو مثل رقص پا تندتند میزنه و دستهاشو تکون میده و تالاپی می افته، همیشه وقتی بغل باباشه دستشو دور گردن باباش میندازه و حرف باباش براش حجته هرچی بخوره هرچی بگه هرکار کنه میخواد انجام بده، خواب شبانه اش خوبه اگر دما و رختخواب مناسب باشه اگرنه اونقدر وول میزنه و میاد رو بالشت های ما که زابرامون میکنه،  از وقتی می ایسته چون تو تختش خم میشه میاریم پیش خودمون و چون از تختمون هم نیفته تخت را جمع کردیم و خوشخوابشو  رو زمین گذاشتیم و البته بالاسریشو که به جای دنج دوست داشتنی برای لیانا هم شده که موقع شیرخوردن و از سروکول بالارفتنهای مادر دختری میریم اونجا، بازشدن درهای کابینت و یخچال و فریزر هم براش گشایش درهای بهشته که در کسری از ثانیه طبقات و محتویات را تارومار میکنه، با اینکه هنوز دندونهاش درنیومده ولی قشنگ همه چی میخوره و اولین تجربه ماکارونی خوردنش تو این ماه بود که فوق العاده علاقمند بود و با لذت میخورد. به پلو و ماست هم علاقمنده و کلا بدغذا نیست ولی ماکارونی را خیلی ذوق نشون داده برعکس سوپ! تو میوه ها هم موز و لیموشیرین را خوب میخوره و با اینکه براش مناسب نیست هرجا گوجه فرنگی ببینه حمله و در کسری از ثانیه پوستشو تحویل میده!

هنوز ده ماهگیش تموم نشده که دالی بازی یاد گرفته... عزیزم. یه بازی هم از قبل داریم که من در میزنم خودم با صدای بچگونه میگم تق تق تق کیه؟ لیانا پشت دره درو وا کنین بعد اونم در میزنه و میخندیم... چه ذوقهای شیرینی دارن بچه ها... خدایا چقدر لحظه های نابیه...  این لحظه هارو طولانی تر کن... نانای جدید هم بلد شده اولها دستشو فقط بالا میاورد با یه انگشت،  الان پنج انگشتو تکون میده مخصوصا وقتی من جلوش میگم نانای نای و میرقصم اونهم نانای میکنه... بیشتر داره راه میره چند قدم ولی اولش که شروع کرد خیلی بامزه عقبی و کج کج میرفت،عاشق موبایل و قام قام سواری،  بوووس میکنه تف تفی با دهن باز و خوابش باورم نمیشه گاهی بدون رو پا خوابوندن موقع شیرخوردن خوابش میبره... آشپزخونه و کابینتها دیگه داره ناامن میشه چون با سه سوت اگر در کابینت و فریزر باز باشه همه چی بیرون ریختست، پیچ گاز و دم و دستگاه تلویزیون و پیچ ماشین لباسشویی و سبد سیب زمینی پیاز و کاسه سطل برنج و جای دستمال کاغذی برای پرپر ریختن دستمال کاغذیا به بیرون ! هم تا حالا از دستش در امون نبوده... 😂😂😂 ضمنا تا دستمال و جارودستی و تی دست من میبینه شروع میکنه کمک کردن !!!!!!!بماند که با اثرات تف تفیاش رو بوفه و میز تلویزیون و شیشه گاز درواقع من اضافه کاری میکنم همیشه ولی خوبهههههههههه  باحاله... خلاصه که عشق منهههه جیگرررر منههههه😘

از جاروبرقی و سشوار و کلا وسایل سروصدادار هم میترسه م در میره مثل چیییییییییی😂😂😂😂😂 ، به همه چیز غیر از اسباب بازی علاقه داره و . و . و  نمیدونم دندون داره درمیاره ایشالا یا نه که همه چی رو گاز میگیره البته بازم غیر دندونی یخ زده در فریزر و خنک شده در یخچال و ... البته موقع شیرخوردنم گاهی گازبازیش میگیره و داد منو درمیاره وبا کیف و خوشی از شاهکار هنری ای که خلق کرده میخنده و تکرار میکنه!😳 تازگیا به عروسکهای واقعی ( ازهمینها که چشم ابرو مو لباس دارند ) بیشتر علاقه نشون میده تا خرس و هاپو و پولیشی، وقتی میگیم شاسخینتو بغل کن قشنگ بغلش میکنه... حسودی بلد شده و اگه ما عروسکشو بغل کنیم میاد میندازدش کنار و اعتراض میکنه... ایضا اگر من برم باباییشو نازی کنم یا کنارش دراز بکشم یا دستشو بندازم رو شونه ام سریع میدوه میاد!!!!!! بچه پررو... با اینکه ما هیچ وقت این حسو در اون ایجاد نکردیم از عمد ولی خودش این مدلی شده .. چی بگم والا.. اینهم از حسود خانوم ما .. الهی قربون حسودیا و اعتراض هاش برم... تازشممممم براش تا قصه میگیم ساکت میشه مخصوصا موقع خواب.. و قصه های شعرگونه که من دوتا بیشتر حفظ نیستم : دویدم  و دویدم . یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود😂😂😂بعد این عادتهای  خوبو از مامانیش که  روزها نگه میداردش تا من برم سرکار یاد گرفته ، اتل متل هم که براش میکنی خودش با دست میزنه رو پاش تندتند😂😂😂😂😂🤗🤗🤗🤗🤗 و بعدممممممممم قهررررررررررررر میکنههههههه... ای خدا نازدون قهر میکنهههههههههه اولها اگر دعواش میکردم عین خیالش نبود الان میفهمه و زود لب ورمیچینه و سرشو میذاره زمین و یه گریه جانسوزی میکنه که نگووووووووو. جانم مورجیییییییییییی.. اینهم اسمیه که من و خاله اش صداش میکنیم 😁

یازده ماهگی: با اشاره منظورشو میرسونه و معنی کلمات و لغات را میفهمه.. وقتی بهش میگیم فلان چیز کو؟ قشنگ اشاره میکنه... دستمال و جارو دستی ببینه دستت میاد میگیره کمک کنه...  بچم از حالا تمییزه😁... وقتی میگیم فلان چیزو بیار میدونه و میاره مثلا کنترل تلویزیون، بالشت و پتوش،  جوراباش و...،  بازی جاگذاری حلقه های رنگی داخل پایه را خیلی دقیق و با تسلط انجام میده،  26 آبان اولین دندونشم که اندازه دونه برنج بود درومد و از تبعات بعدی درومدن بقیش که بیقراری و بهانه گیری و سوزش ادرار و ریزش شدید اب دهانش هست بی نصیب نموندیم، از بازی صدای حیوانات فقط هاااپ را بلد شده که تا میگیم هاپو چی میگه میگه هاپ و دیگه الباقی حیوانات اعم از ببعی و پیشی و جوجو و...  همه هاااپ😂... خوب را میره و اشیا را به دست میگیره موقع راه رفتن و میتونه تعادلشو حفظ کنه.

12 ماهگی:  یکسالگی مجموعه ایست از کارهای قشنگ و جالب... کارهایی که با دیدن هرکدام شگفت زده می شویم... و گاه با خودم میگم یعنی میشه اینقدر زود از یه موجود بی تحرک به یه موجود پرشور و پر از انرژی تبدیل بشه؟؟ لیانا خوب راه میره و حتی تند میدوه بدون بهم خوردن تعادلش، موش میشه دماغشو چین میده و فوس فوس میکنه، تمام اعضای بدنشو با اشاره نشون میده...  علاوه بر اون تمام افراد و وسایلی که میشناسه را ازش میپرسیم و با اشاره نشون میده، صدای هاپو هم درمیاره تا میپرسیم هاپو چی میگه ه'پ میکنه.... آب را میگه و همش میخواد بخوره و وقتی لیوان جلوش باشه بعد از خوردن دستشو توش میکنه😂 همه چیز را با اشاره و او او گفتن بهمون میفهمونه، و عاشقانه ترین کارش که دلم میخواد وایسم و زمان تو اون لحظه وایسه اینه که از دور میادد بغلم میکنه و بوس میکنه... دالی،  لی لی حوضک،  کلاغ پر و اتل متل بلده و عاشق سیب زمینی سرخکرده،  خیارشور و ترشیه😳 خودش دلش میخواد غذا بخوره و تمام زندگیشو با غذا آغشته میکنه🤔... راستی خیلی قشنگ از تخت و ارتفاعات کوتاه بالا میره و پایین میاد.. اجسام را هل میده و کلا قدرت بدنیش را نمایش میده😍😁

.

اینهم از روند رشد یکساله لیانا خانوم.

.

پی نوشت: امروز تولد آرشه... پریشب لیانارو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم برای آرش کادو بخرم... یه کت سرمه ای مخمل براش خریدم .. دیگه تو این سالها دستم اومده که از تولدبازی و مهمونی وسط هفته خوشش نمیاد.. بنابراین اگر برنامه ای داشته باشیم ( البته اگر زود بیاد و خسته نباشه ) سه تایی شام میریم بیرون . لیانا هم عشق موردعلاقش یعنی سیب زمینی سرخ کرده بخوره... همین...

تولد پارسالش البته سوژه همیشه ما شده ... که با کلی زحمت اون موقع من تازه زایمان کرده بودم و خواهرم کیک پخت و نذاشتیم آرش تا شب چیزی بفهمه .. منتظر نشستیم لیانا بخوابه.. که تولد بگیریم.. اونهم اون شب برعکس گریه و زاری و جیغ و داد و خلاصه نسکافه ریختیم از هول صدای لیانا دست آرش خورد ریخت تو سینی و کیک را نخورده بیخیال شدیم و فردا صبحش که اومدیم بخوریم ظرف کیک از دستم افتاد و پودر شد و کیکها پر خرده شیشه و خلاصه مثال زدنی بود تولد پارسال...

آرش جان.. تولدت مبارک بابایی مهربون لیان... هرچند که اینجارو نمیخونی ولی من برای دل خودم مینویسم.

تدارکات تولد دخترکم

سلااااااااام

12 آذرماه تولد لیاناست ، من مدتها قبل تو فکر اجرای یه تم برای تولدش بودم که البته نه در حد اون تولدای خارجیانه ای! خنثیکه ست مادر و دختر بپوشی و مجلس آرایی کنی و تعداد مهمونها در حد یه جشن نامزدی باشه ، ضمن اینکه باتوجه به ابعاد خونه و داشتن بچه ای که با دیدن غریبه ها خصوصا آقایون زیاد استقبال نمیکنه و میزنه زیر گریهابرو ، هرگونه احتمالی را باید درنظر گرفت... خلاصه که اول اول قرار بود یه تم را خودم وسایلشو بخرم و درست کنم ... ولینشون به اون نشون که هرچه به تاریخ مقرر نزدیکتر شد دیدم اصلا وقت و زمانش و امکاناتش نیست...  

.

خلاصه که اول باتوجه به اینکه لیانا کارتون پوکویو را دوست داشت و وامیستاد میدید ( ما نتونستیم قانون بچه زیر دوسال نگاهش به تی وی نیفته را اجرا کنیم چون هرجای خونه وامیستیم تی وی معلومه ، لیانا هم که همش تو اتاق خودش نمیشینه بازی کنه که.. همش به دمب ما علی الخصوص من چسبیده! بهرحال تی وی را میبینه و ذوق هم میکنه و روی اخبار و فوتبال هم مثل باباش زوم میکنه! متفکر) اول خواستم تمش پوکویو باشه ولی دیدم این تم بیشتر پسرونست ، بعد دوباره تصمیم گرفتم تم ماشا و خرس که بازم لیانا وامیستاد میدید را بزنم ولی حس کردم این تم هم برای دختربچه های بزرگتر ممکنه جذاب باشه مثلا برای سال بعدش ... کیتی هم دوس نداشتم  ، بالاخره یه بچه مینی موس با عدد یک  کنارش پیدا کردم که بنظرم مناسب اومد و اول از همه فایلهای قابل پرینتشو دانلود کردم و بعدشم ازونجایی که خیلی دامن توتو دوست داشتم و بنظرم فقط و فقط مناسب همین سنه و بزرگترش دیگه جلوه نداره ، اول تصمیم گرفتم خودم درست کنم ولی بعدش سوت زنان و خونسرد سفارش دادممژه ، بابا کاری نداره ولی وقت نیست.. وقتتتتتتتتتت... لیانا رو ببینین میفهمین.. از اول دیدن من دوتا دست هوا که بیاد بغل تا بخوابه.. فقط گاها رضایت میده نیم نگاهی به اسباب بازیاش بندازه اونهم اگر من بشینم پیشش و باهاش بازی کنم.. تا بلند شم اونهم تندی میاد دنبالم...منتظر نگفته بودم ؟ راه افتاده... میتونه اجسام اعم از بالش و پتو و لباس و اسباب بازی راهم حین حرکت حمل کنه... و پشت سر ما همه جا خونه میاد... همه جاااااااااااااا هاااااااااااااااا یعنی هرجا فکر کنین!!!!!! به در بسته هم بخوره ( فهمیدین دستشویی را میگم؟)نیشخند در میزنه ... بعد غر میزنه... توقف طولانی بشه میزنه زیر گریه... یعنی اونجا هم از دستش در امون نیستیم... منتظرکلافهخوب الان من کی وقت کنم دامن توتو درست کنم.. وسایل تم را بگوووووووو... هرچند که یه مقداریشو باید خودم بسازم ولی تا همین الان که هیییییییچی...

.

موضوع دیگه این بود که ما از 4 ماهگی که لیانا شروع کرد آب ریزش از دهانشخوشمزه ، گفتیم داره دندون درمیاره... دیگه هی منتظر بودیم براش دندونی بپزیم و جشن بگیریم و ... هفت ماهگی بردیم عکس دندونی هم گرفتیم ولی تا 26 آبانماه همین چند روز پیش ها که آرش برگشت گفت دیدی تو دهنشو؟؟؟؟؟ دندون دراورده!!!!!!! تعجبو من با هیجان انگار هسته اورانیوم غنی شده را از نزدیک دیدم با دیدن و لمس یه دونه برنج تو دهنش آنچنان ذوقی کردم که حد و حصر نداشت ، هوراتشویقدیدم دیگه فرصت دوتا جشن باقی نمونده و تصمیم گرفتم دوتا جشن را یکی کنم... منتها دیگه ست لباس مینی موس را سفارش داده بودم و نمیشد تبدیل به دندونی کرد ضمن اینکه با مشورت با بقیه قرار هم شد آش دندونی را بپزیم و بعد تولد تو ظرف یکبار مصرف بدیم مهونها ببرن .. چون خوردنش دیگه همزمان با خوراکیای تولد و کیک و ... سنخیتی نداشت.  البته باز همین امروز هم تو ذهنم افتاده برای شب یلدا دندونی بگیریم براش.. قاطی پاتی نشه با تولد... خلاصه اینهم از این.

.

پنجشنبه صبح با بابا رفتیم بازار و اون که از ما بیشتر ذوق داره واسه یدونه نوه اش دیگه منو برد یه جایی که پر بود از تم تولد که اگر الان بخوام برم عمرا پیدا کنم کجا به کجا بود!!!!!!!!! البته حیف شد بابا هول کرد وگرنه از تمهای مینی موسی که چندتا مدل بود من اول یه مدلشو خریدم که بیشتر بزرگونست  بعدا که یه عالشمو خریدم دیدم که شبیه اون مدلی که من میخواستم یه جا دیگه بود...افسوس البته سپیده میگه زیاد مهم نیست ولی میشناسید منو که!!!!!!.. اگر رأیمو نزده بود اون یکی مدلهارم همه شو میخریدم رو دستم باد میکرد!!!!!!!!زبان جمعه هم رفتیم کیکشو سفارش دادم.. اونهم با نماد تولد نه با عکس مینی موس که روش بخوره.. یعنی یه مدل که خال خالیه و کله مینی موس روش میخوره با پاپیون... حالا بتونم عکس میذارم تو وبلاگش.. البته من دوطبقه میخواستم که گفت زیر 7 کیلو را دوطبقه نمیزنیم!!!!!! بعدشم ازونجایی که قرار بود برای کادوی تولدش یه النگو از سر النگویی که داره بخریم و یه صندلی غذا ، من به آرش گفتم النگو با تو ، تدارکات تولد و صندلی غذا با من.. البته بیشتر بخاطر اینکه عکسبرداری بهتر بشه و نخوایم همش بغل بگیریمش تو عکسها صندلی را قبل تولد خریدم که اون روز استفاده کنیم و الانهم داره روش غذا میخوره... به همه نی نی دارا توصیه میکنم صندلی غذا از روروئک که عملا بلااستفادست و باقی چیزا واجبتره .. تازه ما دوروزه داریم موقع غذاخوردنش نفس میکشیم.. وگرنه کنترل لیانا و فکر کنم همه نی نیا البته موقع غذاخوردن کنار سفره و رو میز ناهارخوری و کلا همزمان با مادر پدر غذاخوردنشون سخت و طاقت فرساست .. ما که کلا مدتهاست شیفتی غذا میخوریم حداقل با نشستن تو صندلی غذا جنگیدن و راه افتادن و  نشوندن و خوروندن را نداریم!!!!!!! اینهم از این.

.

برای تولد فامیلهایی که تهران هستند را دعوت کردم با احتساب کل کلشون میشیم 25 نفر.. غذا میخوام سالاد الویه درست کنم و تارت نمکی خریدم که توش بریزم... دخترعموم داره از زنجان میاد و دخترش تو خدمات مجالس کار میکنه و این خیلی عالی شد چون بهم قول داده کمکم میکنه واسه بادکنک آرایی و اینها.. البته از من خواسته بود لوله پلاستیکی بخرم واسه تاق بادکنک که من مخالفت کردم..متفکرخنثی خونه ما جای مناسب مثل درگاهی نداره و جایگاه تولد هم باتوجه به شکل خونه مناسب اینکارا نیست و با چسب از سقف آویزون میکنیمشون ...  یه مدل غذای دیگه هم ناگت درست میکنم... زیاد اهل غذاهای مختلف نیستم مگر اینکه دخترعموم بیاد کمکم وگرنه منو که میشناسید!!!!!!!!... اینهم ازین.. یه سری تزییناتو باید مقوا و کاغذ رنگی بخرم و خودم درست کنم که خوشبختانه سه شنبه تعطیل شدیم..امیدوارم برسم به همه کارا... تنها دغدغه ام واکسن فردای تولد لیاناست که نمیدونم چطوری مرخصی بگیرم .. چی کار کنم و .. چون میگن قبلش نمیزنن واکسنو .. قبلشم اگر سه شنبه بزنن مناسبه اگرنه پنجشنبه خوب نیست چون بیحال میشه واسه تولد... خداکنه زیاد ذیت نشه...گریه

فعلا اینها بماند تا بعدا با پست تولد بیام خدمتتون.

بدرود تا بعد.بای بای

 

 

 

 

سلاااااااااااااااام

من یه سوال کوتاه دارم

یه جور دلتنگی واسه خیلیا که نیستند

بچه هااااااااااااااا

و لینکدونی من پوران بود زن بابای امروزی ، کی میدونه چی شد؟

پریشادخت فرفری من کجایی؟

پریسا ادیسه مهربون و مثبتم کجاست؟

مهتاب سادات عزیززززززززززززززززززززززززم کووووو؟

خیلیااااااااااااا نیستید؟ بیاین از خودتون خبر بدین بهم...

بیاید حاضری بزنین بابا دلم برای تک تکون تنگ شده.

بعدشمممممممممم یه عده از دوستام... بچه هااااااااااااااااااااا اهااااااااای ، شیدا ، عسل و نازی ( که اومدین  هیچی ) ،  هشو ، نفس ، حسنا و ... بچه ها من وبلاگهاتونو چون از 94 به اینور ننوشته بودین پاک کردم... بیایین ببینم چیکار میکنین.

اونهایی که اسم نبردم به دل نگیریدااااااااا... بیاین.. همه بیایین.

همین دیگه

ببینمتون

 

بازگشت دوباره به وبلاگستان

سلاااااااااااااااااااااااااااام

نمیدونم اینجا دیگه مثل سابق رونق داره یا نه... یا اگر بیام بنویسم بازهم با دوستان دور هم جمع میشیم یا دیگه وبلاگ نویسی هم در گذر زمان جای خودشو به گوشی های رنگ و وارنگ و محیطهای مجازی جذابتر داده.. بهرحال من برگشتم...

راستش از بدنیا اومدن لیانا تا پایان مرخصی زایمان که اول اردیبهشت بود ( چون من یه ماه زودتر رفته بودم مرخصی ) دیگه ما تمام مقدماتو فراهم کردیم که با این تصور که من میرم سرکار و باید لیانا رو پیش مامانم بذارم و ازطرفی اصلا هم با مهد موافق نبودیم . این پروسه با اینکه در زبان ساده میاد ولی چندماه صحبت و کشمکش و مخالفت آرش را بدنبال داشت و حتی اسفندماه بود که ما موعد قرارداد اجاره خونمون بود و کلی جاهای مختلف نزدیک خونه قبلیمون و خونه مامان آرش گشتیم با فرض اینکه برای من هم ماشین بگیریم و من صبح زود ببرم لیانا رو بذارم خونه مامانم و ازونجا برم سرکار... ( درواقع از اتوبان امام علی برم پایین و از آزادگان برم غرب ! ) یعنی هرروز یه مسافت و زمان طولانی با یه بچه 5 ماهه... منتها بازهم من مخالفت نکردم تا خود آرش به این نتیجه برسه که بریم سمت خونه مامانم اینها ، بهرحال آخرین جایی که ناچارا! و با هشدارهای بقیه که بچه کوچیکه و اگر ناآرومی کنه تو این راه و  یا عسل که خیلی وقته ننشسته پشت ماشین و قبلا هم سابقه تصادف داشته دوباره خدای نکرده تو این اتوبانها دچار مشکل بشه آرش متقاعد شد و نه راضی که بریم اونوری.. بازهم شب عید موقع دیدن خون و تموم کردن صحبت دچار تردید شد و بهونه های الکی آورد و حتی گذاشت رفت بیرون و دوباره اومد دنبالمون با گریه و زاری مارو برد خونه و من یه هفته گریه میکردم... ولی من به هر نحوی کارمو میخواستم حفظ کنم چون دلایل زیادی داشتم برای اینکار که جداگانه خواهم نوشت.

.

بهرشکل عید و شد و دوباره آرش سرسنگینیش رفع شد و صاحبخونه هم چون بهش گفته بودیم قصد داریم بلند شیم و دلیلش هم علاوه بر کار من کوچیکی خونه بود با یه اتاق خواب که درواقع با وسایلهای لیانا و خودمون اتاقمون شبیه انباری شده بود تا محل آرامش، همش سپرده بود به بنگاه مستأجر بفرسته و عملا با حال و اوضاع و اعصاب اون موقع من و کوچیکی لیانا دیگه همه چیز غیرقابل تحمل شده بود و الان که به اون روزها فکر میکنم انگار همش تو هاله ای از سیاهی اتفاق افتاده ... بعد از عید آرش به همون خونه دوخوابی که نزدیک خونه مامانم اینها بود راضی شد و البته مشکلات پارکینگ اینها هم داشت که صاحبخونه پارکینگهای خونشو برای بچه های خودش لازم داشت و با پول اضافی هم راضی نشد به ما بده! کلا تا چندوقت بهونه خوبی برای غرهای هرروزه داشت که همه پیشرفت میکنند و ما پسرفت... من محل کارم خیلی دور شده و پارکینگ نداریم و خلاصه هیچی... منم که سکوت ... ولی هیچی تو دنیا لذتبخش تر از نزدیک بودن به خانواده نیست... مخصوصاً وقتی بچه کوچیک داشته باشی.. . دیگه تو این خونه وسایلمونو اعم از مبل و ناهارخوری و گاز را که اونجا رومیزی بود و پرده ها را عوض کردیم و کلی انرژی مثبت بهمون داد... این خونه یه مشکلی که داشت کمددیواری نداشت ولی صاحبخونه چون خونه شخصیشه و تمام واحدها بچه های خودش میشینن برامون کمددیواری زد ، نورگیر عااااااااااااااااااااااااالی ، دوخواب و شوفاژ و پکیج ... کف سرامیک شکلاتی مدل پارکت و واقعا هرکسی میاد اینجا با خونه قبلی که مقایسه میکنه تازه میفهمیم تو چه هلفدونی ای چندسال زندگی کردیم الکی... ضمن اینکه روبروی خونه یه فضای سبزه که پاتوق لیانا بود تو روزهای گرم تابستون و من هرروز با کالسکه میبردمش  « ددر لیانا » و بعدشم خونه مامانم...

.

خلاصه روز اول اردیبهشت رسید و من رفتم شرکت منتها از قبل خبر داشتم که شرکتی که من تا بودم هم تق و لق بود را کلا واگذار کرده  اند و اگر افراد جدید نیروهای قدیمو بخوان از ما استفاده خواهند کرد...بهرشکل چون مدیرعامل قبل از رفتن من قول دفاتر و  شرکتهای تابعه را بهم داده بود رفتم تا تکلیفمو معلوم کنه که متأسفانه این صبر کن صبر کن ها تا اول مهرماه طول کشید... یعنی با فرض سه ماه مرخصی شیردهی بدون حقوق یک ماه هم گذشت و دیگه من رفتم بیمه اقدام کردم و پول مرخصی شش ماهه ام را گرفتم و از اونطرف هم هربار یکی از مدیران بهم قول همکاری میداد ولی عملا خبری نمیشد و منم عادت کرده بودم به موندن با لیانا و هرروز تکرار و تکرار... البته هیچی شیرینتر از بودن با بچه ات نیست ولی ولی ولی اصرار من برای کار یک دلیل بزرگ داشت که زمینه ساز جرو بحث و مشکلات و دلخوریای بزرگ من و آرش بود ، اینکه آرش عادت کرده به داشتن همسر شاغل و مثل مردایی که زن خانه دار دارن نیست و حساب زن را از مخارج خونه و بچه  جدا میدونه.. من بارها پیشنهاد دادم که برای منی که سالها دستم تو جیب خودم بوده سخته که برای یه قرون دوزار هی بگم و بگم.. برای من به کارتم پول واریز کن هرماه یه مبلغی که من بری خرده خریدهام مجبور نشم هی حرف بزنم... بهرحال استقلال مالی برام مهم بود ولی حتی به همین هم راضی بودم که خریدای عمده را که آرش خودش انجام بده ولی من برای خرید یه چیز کوچیک برای لیانا یا مثلاً یه چیزایی برای خونه خودم پول داشته باشم ولی متأسفانه آرش اوایل که میگفت هرچی میخوای اس ام اس بزن خودم میخرم و تو هم که خونه ای پول لازم نداری و بعد دیگه با اصرار من یه مقدار خیلی کمی که واقعا ده درصد حقوقی که من هرماه میگرفتم هم نبود به کارتم میریخت... البته بماند که اگر مثلا اون ماه یه هزینه ای پیش میومد مثل ترکیدن صفحه ال سی دی گوشیم توسط لیانا خانوم!!!!!! دیگه اون پول هم نمیریخت و ندارم ندارم شروع میشد... بهمین دلیل منهم بین مهر مادری و موندن 24 ساعته با لیانا و هیشکی مادر نمیشه و بچه خیلی کوچیکه و ... با استقلال مالی  ، گزینه دوم را انتخاب کردم.

.

الان حدودا یه ماه میشه که من از اول مهر شاغل شده ام.. روحیه ام عالی... رفتارم با لیانا عالی.. حس میکنم تازه به زندگی برگشتم.. با اینکه صبحها بلندکردن لیانا تو هوای اینروزها و بردن و سپردنش به مامانم سخته و دلم همش پیش اونه... با اینکه خسته از سرکار که میرسم باید کارای خونه را انجام بدم مضافاً اینکه کنار لیانایی باشم که از صبح باهاش نبودم و انتظار داره همش کنارش باشم... هرچند صبحها بجای 10 صبح ، ساعت 6 بیدار میشم و از خستگی گاهی تو مترو و .. خوابم میبره ولی این مدل زندگی را بیشتر دوست دارم و مطمئنم که لیانا بعدها یه مادر مستقل اجتماعی خسته ولی مهربون را به یه مادر خانه دار کلافه ناراضی همیشه دردسترس ( که تو این چندماه بودم )ترجیح خواهد داد کمااینکه روزهای اول برای هردومون سخت تر بود ولی دیگه تقریبا به شرایط عادت کرده... هنوز نمیدونم اینجا موندنی ام یا رفتنی ولی امیدوارم بتونم خودمو ثابت کنم و مشغول باشم... اینهم از این.

.

تصمیم دارم مثل قبل برگردم به اینجا... درمورد لیانا هم بین نوشتن تو وبلاگش یا کانال مرددم.. راستش کانال را درست کردم و پر عکسه فقط اینکه راستش حقیقتاً چون ادمینش مشخصات واقعی خودمه نمیدونم چجوری میشه اونو مخفی کنم وگرنه الباقی مشکلی نداره.. درکل بیشتر دلم میخواد یه نی نی وبلاگ براش درست کنم تا دیر نشده و الانشم تقریبا دیره والا.. ولی بهرحال وقت هم ندارم.. این مطالب هم الان تقریبا یه هفته ای هست دارم وسط مسطای کارام از فرصت استفاده میکنم و مینویسم..

موضوع بعدی هم راستش همینکه این پست را گذاشتم یه کامنت منفی از همون ادمهای همیشگی برام اومد که منو در نشون دادن عکس دخترم به هرکس و ناکسی مردد کرد...

بازهم اگر فکری به ذهنتون رسید که عکس لیانا رو فقط دوستام ببینن نه ادمهای منفی بی ادب عقده ای که امثالشون را اینروزها تو محیط مجازی و تو پیجهای اینستاگرام بقیه میبینیم ، به امید رونق دوباره وبلاگم فعلا بدرود.

 

ارادتمند: عسل خانومی

 

 

 

پی نوشت:

 

وبلاگهایی که از آخرین مطلبشون قبل از سال 94 بود را از لینکدونی ام حذف کردم. اگر دوستانی هستند که آدرس جدید دارند یا بهر نحوی تمایل به ارتباط دارند برام کامنت بذارن ، ممنون.

 

ضمناً یه تعدادی از وبلاگهای لینکدونی جدیده و مثل قبل مرتبط با موضوع وبلاگ خودم نیست بلکه وبلاگ دوستانمه اینو نوشتم که یه وقت کسی با این ذهنیت نره تو وبلاگهای این بنده خداها و بلوا درست کنه.

 

 

 

 

 

.

فصل جدید زندگی ام:

الان که دارم اینهارو مینویسم داره میشه یه ماه که تو خونه ام ، من رسماً از اول آبان نرفتم سرکار ... از چهارشنبه 29 مهرماه ، تمام خاطرات تلخ و شیرینم در این شرکت و در کنار آدمهاش را که دقیقاً با شروع فصل دوم زندگیم و آغاز زندگی مشترکم ، شروع شده بود گذاشتم تو  بایگانی ذهنم و به امید دیداری گفتم به همه شون تا به استقبال فصل سوم زندگیم که از تقریباً 8 ماه قبل آغاز شده بود و هرروز و هر ثانیه در من جوانه میزد برم...  و این وبلاگ که با هدف نوشتن فصل اول عاشقانه شروع شد و با فصل دوم همسرانه هایم ادامه پیدا کرد کم کم وارد فصل سوم مادرانه هایم خواهد شد...

.

حالا دیگه میتونم اعتراف کنم که کمتر نوشتنم تو این وبلاگ بخاطر مشغله زیاد کارها  و اوضاع و احوال گاه خوب و گاه بد  خودم در این دوران و نوشتن در وبلاگ دیگه ای که مخصوص وقایع جزئیات فسقلیمون بود... قصد داشتم این وبلاگ را ببندم و به اونجا کوچ کنم ولی منصرف شدم... اونجا مال یه فرشته آسمونیه که هیچی از غم و مشکل و این چیزا نمیدونه... اومده تا شاد زندگی کنه و این حق مسلمشه... اما اینجا مال منه..  مال دلنوشته های یه زن ، که گاهی دلش میخواد درددل کنه.. از شادیها و غمهاش بگه ، از اون چیزایی که خودش را میسازه ، خودی فراتر از یه همسر و یه مادر ، خود خودش ... پس اینجا کماکان باقی میمونه ولی اگر مدت ننوشتنهام طولانی شد بهم خرده نگیرید ، هنوز هیچ تصویر ذهنی ای از آینده ای که کمتر از بیست روز دیگه جلوی روم قرار خواهد گرفت ندارم.

.

 همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ناباورانه... انگار همین دیروز بود که من آخرای پارسال تو مطب دکتر نشسته بودم و از رفتار سرد و بی تفاوت منشی دکتر دلم گرفت و بغضم ترکید... انگار همین دیروز بود که دکتر برام یه بسته قرص لتروزول نوشت و داد تو دو نوبت 5 تایی بخورم... و هنوز 5 تای دومش دست نخورده باقی مونده... انگار همین دیروز بود که با آرش رفتیم بهترین مسافرت زندگیمون و برگشتیم.. انگار همین دیروز بود که من تو مهمونی خونه آرمیتا که آخرای فروردین بود به بقیه گفتم باید دوباره برم دکتر چون از مسافرت برگشتیم تنظیماتم بهم ریخته انگار و مامانم با لبخند گفت نکنه  خبری باشه؟...  انگار همین دیروز بود که مامانم از مشهد با یه گوشواره طلا و یه « وان یکاد » برگشت و گفت به نیت بچه تو خریدم و من انکار میکردم که نه بابا ... نه به داره نه بار... و بهم خوردن حالم را تو خونه آرمیتا به حساب سنگین بودن شام گذاشتم و بعد یهویی همه چیز افتاد رو دور تند... من رفتم بیبی چک خریدم و خط دوم با سرعت نور ، پررنگ شد... بعدشم آزمایشگاه و جواب مثبت و  بعدهم نوبت دکتر و سونوگرافی و تمام ترسهای من از بارداری خارج رحمی و کیست و فیبروم و سقط قبلی و ازین خزعبلات که نبود... هیچکدام نبود... جز یک جنین زنده که درست جایی که باید باشه جا گرفته بود و  هرروز و هرلحظه اش تا الان برایم تجربه ای جدید و نو داشته و دارد.

.

جزئیات فسقلی را تو آدرس وبلاگش که همینجا اعلام میکنم میتونید بخونید ، نیاز به گفتن دوباره نیست ولی  کلیاتش را همینجا مینویسم... اوایل که هیچ خبری نبود جز یه  نگرانی مبهم از رفت و آمد از پله و بار سنگین برداشتن و تند راه رفتن ، بعد هم که تا مدتها نگرانی از سلامتی و زنده بودن بچه ، چرا که نه حرکتی بود و نه علائمی... و هربار که برای چکاب میرفتم میپرسیدم الان که بچه هنوز تکون نمیخوره چطوری بفهمم زنده است ؟ و همه فقط منو به آرامش و توکل به خدا تشویق میکردند ... بعد کم کم تهوعهای عصرگاهی شروع شد... برام عجیب بود که چرا همه صبحها حالشون بهم میخوره ولی من عصرها و غروب؟  ولی هرچی من میپرسیدم همه از دکتر و اطرافیان میگفتند طبیعیه... حدود یکی دوماه این حال بد مهمونم بود... از نگاه کردن به مرغ و گوشت چرخکرده بدم میومد و غذاهایی که باهاشون درست میشه را بی میل و رغبت بودم یا اصلا نمیخوردم ... از بوی عطر خودم و آرش... از موبایلم... از نگاه کردن به عکسهای خونه آرمیتا که اولین بار اونجا حالم بهم خورد ... کلافه و بیحال بودم... تنها چیزی که حالمو خوب میکرد بوی لیمو ترش تازه بود و نوشابه موهیتو و میوه و آبمیوه های حاوی لیمو... ولی کم کم بهتر شدم... بعد آزمایشات غربالگری  را انجام دادم که از همون هفته های اولیه 11-12 ، بود که جنسیت نی نی را دختر تشخیص دادند و موجی از شادی را تو قلبمون تزریق کردند... حرکات  دخترمون از هفته های 20-22  به بعد شروع شد ... بازهم نگرانی از اینکه چرا تکون نمیخوره؟ چرا مال دیگران زودتره ولی دکتر  بازم گفت طبیعیه ... بدن هرکی با دیگری فرق داره و خلاصه اولین بار که یه چیزی مثل ترکیدن حباب تو دلم رخ داد.. باور نمیکردم ، چند وقت بعد انگار یه ماهی در درونم آروم از یه طرف به طرف دیگه شنا کرد.. و چند وقت بعد دیگه قشنگ و واضح حس میشد... اولین واکنشهاش به گرمای دست آرش و تا الان که دیگه تبدیل شده به مشت و لگدهای تک ضرب و دوضرب و فیلیپینی زدن!!!!!!

.

این دو هفته ای که گذشت خیلی مشغله داشتیم... ما فعلا تو همین خونه میمونیم تا آخر اسفند که اگر بتونیم یه خونه دوخواب بگیریم یا ببینیم اون پول خونمون زنده میشه یا نه؟ بهرحال از 12 آذر که فسقلی به دنیا بیاد حدوداً سه ماه مهمون همینجاییم... قاعدتاً نتونستیم اتاق مجزایی براش درست کنیم و با اون اتاق خواب کوچیکمون و اون تخت گرد خودمون هزارتا نقشه داشتیم.. اول که گفتیم اتاقمونو خالی کنیم و یه تخت یه نفره بذاریم برای  من و آرش هم یا روی زمین یا توی هال بخوابه... باز قرار شد سرویس خوابمونو عوض کنیم و مربع بخریم... با یه واحد روبروییمون که دوخوابه بود هم حرف زدیم ولی قیمتها رو بالا میگفتند و همون موقع نیاز به خالی کردن داشتند که اونهم صاحبخونه ما براش مقدور نبود چهار پنج ماه زودتر پولمونو آماده کنه بعد دیگه قرار شد همین سه ماهه را یه جوری همزیستی مسالمت آمیز با نی نی داشته باشیم و همه هم میگفتند اتاق مجزا اولش نیاز نمیشه و همش باید پیش خودتون باشه... بنابراین مامانم اینها که با ذوق درحال تدارک سیسمونی بودند خرید تخت و کمد یا کمد و گهواره رو با دادن پولش به عهده خودمون گذاشتند و ماهم اول قرار بود گهواره بخریم براش ولی باز وقتی جمعه قبل رفتیم برای خرید با دیدن تختهای کوچولو منصرف شدیم و یه ست جمع و جور تخت و کمد با احتساب اندازه هایی که از اتاقمون گرفته بودیم سفارش دادیم و فردا پس فردا برامون میارنش ... هرچند که من هنوز نگرانم تو اتاق جا بگیره ... یه عالمه هم کتاب و لباس و کفش های مجلسی مو جمع کردیم و بردیم خونه مامانم گذاشتیم و کمد دیواریمونو هم خلوت کردیم برای فسقلی.. دیگه اینهم از این... سه شنبه گذشته هم اومدند فرشهامونو بردند قالیشویی و جمعه هم کارگر داشتیم و خلاصه خونه را تمیز کردیم و آرش بیچاره دست تنها تمام کارایی رو که نیاز به جابجایی و حمل داشت انجام داد.. چون من که با این شکم برام اصلا مقدور نیست جابجا کردن و ... حالا اگر خدا بخواد این هفته وسیله ها رو میاریم و مامانم و سپیده و خاله ام میان کمک برای چیدمان اتاقش .. کلا همه چیز خیلی ام پی تری و دقیقه نوده... ولی بازهم اگه همه چیز خوب پیش بره تا 12 آذر که میشه فردای اربعین ، ده روزی وقت برام باقی خواهد موند... عجله ای هم ندارم چون طبق روال زندگیمون که تا الان زیاد درگیر اجرای رسم و رسومات بودیم الانهم نه مهمونی سیسمونی وازین چیزا دارم که بخوام عجله کنم نه یک درصد تمایلی برای انجام این کارا... ،اینهم از این.

.

تو این مدتی که گذشت ، قبل از محرم بالاخره علی خاله هم عروسی کرد ، با وجودی که همیشه برای عروسیش نقشه ها داشتیم ولی من  نتونستم کاری کنم.. قبلش قرار بود همون روز برم آرایشگاه و بعد با آرش بریم آتلیه عکس بارداری هم بندازیم منتها  اونقدر همه چیز هول هولکی شد که من با وجود تنهایی و کمردرد نتونستم برم حتی آرایشگاه و آرمیتا گفت نگران نباشم و اومد پیشم چون مامانم اینها که از شهرستان مهمون اومده بود درگیر اونها بودند و از منم خواستند برم اونجا ، ولی من واقعا نمیتونستم اینهمه وسیله را با خودم ببرم و بیارم.. چون من اون روز را مرخصی گرفتم ولی  آرش سرکار بود چهارشنبه بود آخه.. دیگه با آرمیتا خودمون را درست کردیم تا آرش اومد .. آرش هم که رسید تا آماده بشه دیگه همینطوری خودمون چندتا عکس انداختیم و هول هولکی رفتیم ، به آتلیه و اینها نمیرسیدیم... تو مراسم هم از اونجایی که کلی آرش سفارش کرده بود که بلند نشو و جوگیر نشو و ... چسبیده بودم به صندلی و با وجود اصرارهای علی و بقیه حتی از ترس برخورد با اونهایی که میرقصیدند برای همراهی عروسش و دوماد کنار سن هم نرفتم.. شب هم رفتیم خونه خاله که دی جی آورده بودند و صداش خیلی زیاد بود با وجودی که رو صندلی نشسته بودم ولی فسقلی به قدری واکنش نشون میداد که نگو و نپرس.. انگار اون وسط داشت تکنو میزد... یهو دیدم آرش از توی تاریکی پرید و منو کشون کشون برد اتاق خواب خاله اینها و  غر غر که ضرر داره این ولوم صدا و دیگه یه خرده استراحت کردم و دیدیم فایده نداره نه میتونیم برقصیم نه هیچی ، رفتیم خونه.. فردا و پس فرداشم باید 4 تا آمپول دگزا روزی دوبار برای تشکیل ریه میزدم واسه همین اصلا پاتختی هم نرفتم.. کلا بیحال بودم...

.

تاسوعا عاشورا هم امسال دختردایی 1 اومدند تهران و آرش هم که تنها نرفت شمال... البته  اولش به من گفت بیا بریم آروم رانندگی میکنم ولی بعد خودش منصرف شد... داماد داییم هم تنها میموند دیگه روز تاسوعا طبق معمول هرسال نذری مو پختیم و خاله  بود آرمیتا هم اومد آرش هم مامانشو آورد خوب بود... یه سورپرایز دیگه هم اومدن مریم زن پسرخاله اولیم بود... اون هرسال تو نذری من بود منتها امسال متأسفانه ازهم جداشدند و ما چه تو مراسم علی و چه تو مراسم نذری من همش میگفتیم جای مریم خالیه... یهویی دیدیم زنگ را زدند و مریم در اوج ناباوری اومد تو.. آدم نمیدونه اینجور مواقع واقعاً باید با کسی که جدا شده چطور رفتار کنه ولی به قدری همه ما مریمو دوست داشتیم که هرکدوم وقتی باهاش روبوسی کردیم زدیم زیر گریه خاله و مامانم که نگو... دیگه یه نیم ساعت نشست و کمک کرد و رفت... واقعا آدم اگر جدا هم میشه اینقدر محترمانه و با خاطره خوب باشه... خلاصه کلی هم برای من ذوق میکرد میگفت یادته هرسال مامان اینها میگفتند سال دیگه این موقع من و تو یه بچه بیاریم خودشون نگه میدارن.. بالاخره تو آوردی... دیگه رفتیم بهشت زهرا غذاهارو پخش کردیم و بعدشم آرش و داماد داییم مامانشو بردند خونه و برای بچه اش هم غذا برد و من خیلی تعجب کردم که با وجود داماد داییم رفته بودند با بچه دسته دیده بودند ولی آرش گفت ، میدونست ... البته که من خودمو گول میزدم که کسی  نمیدونه وقتی دخترداییهام میدونند مگه میشه شوهراشون ندونند.. عاشورا هم یه خرده رفتیم دسته دیدیم... و زود برگشتیم من زیاد حال نداشتم و با وجودی که صندلی هم برده بودم با خودم ولی خسته میشدم.. خلاصه که  غروب هم خاله رفت و بعد دخترداییم اینها و ماهم برگشتیم خونمون... اینهم از این.

.

در مورد انتخاب اسم فسقلی هنوز بین علما اختلاف نظره... میخواستیم ساده و یک سیلابی باشه... اصیل و جدید باشه... عربی و مذهبی نباشه... به فامیلیش بیاد و حتی الامکان توی حروفش اول اسم من و آرش باشه... آرش میگفت « کیانا » من میگفتم قدیمیه و بذاریم« لیانا» ... من میگفتم « عسل » اون میگفت دوست ندارم به دخترم بگن کره، مربا ، عسل! ... اون میگفت « درسا»  من میگفتم نه زیاد شده .. ما میگفتم« آلاء »  ولی همه میگفتند نه ، تو زبون ترکی زیاد معنی خوب نمیده... آرش میگه باید یه چیزی باشه که به سیده اولش و فامیلی من بیاد اونهم که فقط فاطمه میشه!!!!! ... من « سلنا » رو انتخاب کردم ولی ممکنه ثبت احوال گیر بدن و « سلینا » بذارن... آرش میگه « آیسا » ولی من میگم دوست ندارم اسم بازی آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا بذاریم!!!!!!.... باز هردومون                   « السا » رو دوست داریم ولی چون اسم نوه عمه ام دلسا هست میگیم خیلی  شبیه اون میشه... فعلا بین لیانا و سلنا یا همون سلینا مونده ایم خوب اگر لیانا بذاریم به اسم اصلی من میاد و اگر سلینا بذاریم علاوه بر  اینکه به سیده اولش و فامیلی آرش میاد کلا اسم دوتا نوه های مامان آرش و خواهرشوهرام و دامادشون با حرف « س »  شروع میشه ...حالا دیگه  باید یه نظرسنجی بذاریم ببینیم چی میشه...  بخاطر همینه که فعلاً فسقلی صداش م.... باهاش حرف میزنم.. میخندم.. درددل نمیکنم اصلا... مثبت براش از همه چی تعریف میکنم و ازش میخوام خوب باشه... آروم باشه... برای موفقیت همه مون دعا کنه و ازین چیزا...  یه چندباری که گریه کردم فوق العاده واکنش نشون میداد واسه همین دیگه سعی کردم اینکارو نکنم... کلا به قول آرش تو که کلاً با خودت حرف میزدی دیگه الان یه بهونه هم پیدا کردی!!!!!!

.

در مورد برخورد دیگران ، خانواده خودم که خیلی خوشحال شدند چون بالاخره نوه اولشونه  و طبیعیه... سپیده که کلا هرچی نمد میخره برای فسقلی عروسک نمدی و ازین چیزا درست میکنه... خانواده آرش ، مامانش و آرمین که طبق معمول احساساتشونو بروز میدن و مامانش هم خیلی هوامو داشت و زود هم به تمام فامیلشون مخابره کرد و میگفت خداروشکر همه هی میپرسیدند چرا اینها بچه دار نمیشن و ... سمیرا هم ذوقشو با همون اخلاق خاص خودش  نشون میده مثلا اون اوایل یه بار من بوی بلال شنیده بودم و فقط از زبونم درومد یهویی رفت بیرون و بلال پیدا کرد و خرید برام... کلا با وجود فسقلی روابط همونه که بود.. دوری و دوستی... اینکه هرروز خونه مامانم یا مامان آرش باشیم نه.. تمام روزهای سختی هم که حالم بهم میخورد باز خونه خودمون بودم... و اینکه توقع داشته باشم کسی برام غذا بیاره و این چیزا نه... اصولاً من آدم نازکنی هم نیستم... تمام مسائل بارداری رو به تنهایی تجربه کردم تا الان... اما چیزی که برام جالبه برخورد سارا بود... تو تمام این مدت یه بار همون اوایل باهام حرف زد اونهم چون خونه مامانش بودیم... بعد چی گفت ؟ مبارک باشه.. بالاخره کار خودتو کردی؟ من به روم نیاوردم ولی واقعا لجم درومد البته شنیده ام که با سحر ارتباط دارند ولی دیگه این مسخره بازیا و خاله زنکیا از اونور دنیا احمقانه است... ضمن اینکه تا الان حتی یه کلمه نه زنگ زده نه هیچی.. حالا اینکه پیشنهاد سوغاتی برای بچه برادرش بده و این چیزا پیشکش... و اما یه بار دیگه که ما اونجا بودیم و آرش بچه رو برده بود براش صندلی میز تحریر بخره  نمیدونم سمیرا چه گیری داده بود هی حرف سحر و بچه میزد ، من گفتم نمیدونم روشی که برای  درجریان گذاشتن دخترمون از وجود یه برادر چیه و باید برم مشاور چون این روش پنهانکاری ای که آرش درمورد بچه اش و من پیش گرفته و مارو روبرو نمیکنه  فکر نمیکنم درست و منطقی باشه... بعد یهویی سمیرا گفت تو فکر میکنی بچه نمیدونه ؟ خودش اون روز داشت میگفت من میدونم بابا آرشم داره بچه دار میشه!!!!!!!!!!!! من و مامان هاج و واج موندیم.. مامان گفت از کجا میدونه حتماً توی دهن لق بهش گفتی... منم حدس میزدم  چون گفته بودم بچه برای هر تقی به توقی که میخوره به آرش زنگ میزنه و پول میخواد و ازین چیزا.. حس میکنم سحر فهمیده و هی بچه رو میندازه جلو... درست مثل همون موقع که ما داشتیم عروسی میکردیم ... بعد سمیرا یه حرفی زد که جالب بود .. گفت اولا بچه شما تو زندگی سحر و بچش نیست... بچه اونه که تو زندگی شمائه... واسه همین تو نگران دخترتون نباش... بعدشم خودشون میفهمند.. زیاد سخت نگیر... منتها من برام مهمه که بچه مون تو سن حساس متوجه این موضوع بشه و ضربه بخوره .. ولی در این مورد اصلا و ابدا با آرش حرفی نزده ام هنوز... چون  تجربه بهم ثابت کرده آرش تو اینجور مواقع منطق نداره که اگر داشت تا الان ، بین من و بچه ای که هردومون از وجود هم باخبریم قایم موشک بازی راه نمینداخت... هرچند این خواسته خودش نبود و از اول طبق برنامه ای که سحر چیده بود پیش رفت وگرنه اون اوایل تا قبل از اینکه سحر ادابازی درنیاره مارو  روبرو میکرد... بهرحال عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد... من  الان میفهمم که این موضوع به نفع من و زندگیمون شد... من حال و حوصله اومدن اون بچه تو زندگیم و واکنش به خواهر تو راهش و حساسیتها و حسادتهاش و ... را نداشتم و ندارم... اینهم از  این.

.

اسم وبلاگ فسقلیمون: فسقلی عسل و آرش

آدرسش:http://fesghelieasaloarash.persianblog.ir/

رمز ورود: 1356

چرا رمزدار کردم؟ چون از اولش نمیخواستم تا رونمایی نشده کسی بخوندش ... چرا رمزشو برنمیدارم؟ چون اولا: وقت ندارم ، دوما: میخوام روالش مثل روال وبلاگ خودم باشه.. و اما قسمت نظراتش بخاطر احترام به خواننده هام غیرفعال نیست و تاییدیه... و تنها خواسته من از همه دوستان اینه که اونجا نمیخوام نظرات نامربوط و ... ببینم. هرکسی ، هر حرفی و نظری درمورد من و آرش و زندگیمون داره همینجا بیاد بگه.. شاید اصلا اونجا نظری رو تایید نکنم یا جواب ندم ... اونجا قانونش اینه که هر نظری که میدین مربوط به پُستی که ثبت شده باشه نه بیشتر و نه کمتر... راهنمایی هاتون ، تجربه هاتون و هر چیزی راجع به اون موضوع.. درستش هم همینه... شما خواننده ها و دوستای منید نه فسقلی...  شکل و شمایلشم بعدا به مرور زمان بچگونه میکنم... عکسهایی هم که توش گذاشتم چون زیاد بلد نبودم نمیدونم چی شده یا نشون نمیده یا سایزش گنده است خلاصه اونهارم به مرور زمان درست میکنم... بهرحال اینهم از قانون وبلاگ فسقلی و رونمایی ازش...

و اما سخن آخر:

نمیدونم بازهم بتونم بنویسم یا نه.. ولی طبق قولی که داده بودم که این آخرین پُستیه که فعلا قبل از ورود به مرحله سوم زندگیم میذارم... از همه تون میخوام روز 12 آذر  برام دعا کنید و برای سلامتی خودم و فسقلی دعا کنید و انرژی مثبت بفرستید... من از اتاق عمل ، بیحسی از نخاع ، بیهوشی بهتره  یا بیحسی ، سزارین و تمام اینها میترسم... من هنوز که هنوزه هیییییییییچ تصویر ذهنی ای از مادر بودنم ندارم و از اینکه چیزی از بچه دارشدن و نگهداریش بلد نیستم میترسم.. با اینکه قراره بیام خونه خودمون و مامانم بیاد پیشم ولی باز میترسم... از برخورد آرش ... از تحمل خودم... از خیلی چیزا که نمیدونم قراره چی بشه میترسم.. از شیردادن... از بغل کردن ، از گریه نوزاد.. از استفراغ و پی پی تمیزکردن! از ندونستن زبونش و نفهمیدن گریه هاش و از خیلی چیزا... منتها توکل میکنم به خدا... از تک تکتون هم التماس دعا دارم.

تا درودی دیگر ، بدرود.

ارادتمند: عسل خانومی

.

ادامه نوشته

.

 
ادامه نوشته

آغاز تابستان:

سلام.. روزهای گرم تابستونتون بخیر و نماز و روزه هاتون قبول ، حس میکنم تب و تاب وبلاگ نویسی یهویی سرد شده... درمورد خودم که اینجوریه... انگار تو زندگی هرکس در ابتدا مسائل به قدری بزرگ  و مهم میشه که ناچارش میکنه حرف بزنه و مشورت کنه و درددل کنه ولی به مرور زمان ، با بالارفتن سن و گذشت زمان و رسیدن به یه ثبات و همینطور عادت ، و غرق شدن در روزمرگی های زندگی ، همه چیز رنگ می بازه و عادی میشه ... یه وقتهایی هست که آدم واقعا فکر میکنه حرفی برای گفتن نداره... همه حرفهارو زده... چیز جدیدی نیست.. یه وقتهایی به این باور میرسه که مشکلات و مسائلش در مقایسه با خیلی از آدمها واقعا پیش افتاده و ناچیزه... یه وقتهایی غرق میشه تو زندگیش و حتی گذر زمانو متوجه نمیشه... من الان  به این « یه وقتهایی» رسیده ام!

.

توی سه ماهه اول سال غیر از مسافرتی که واسه عید رفتیم هییییچ جا دیگه نرفتیم حتی لواسون هم اونقدر هر هفته دست دست کردیم که ماه رمضون شد و  افتاد برای بعدش ... تمام تعطیلی ها تهران بودیم... مناسبتهای خاصی هم که پیش اومد چیز عجیب و غریبی نداشت... روز زن بود که من کادوشو پیشاپیش با کادوی تولدم گرفته بودم ، برای روز مرد هم برای آرش یه افترشیو و اسپری نیوآ خریدم  همین...

.

تعطیلات نیمه شعبان و  رحلت امام  هم دیگه ازبس حوصله ام سر رفته بود شب نیمه شعبان با آرش رفتیم میدون نزدیک خونمون که جشن بود و یه خرده موندیم منتها اونقدر هوا گرم بود و جای نشستن نبود که ترجیح دادیم برگردیم.. حالا من هی گیر داده بودم شربت میخوام که آخر سر نزدیک خونمون ازین ایستگاههای صلواتی بود و وایسادیم شربت و شیرینی بازی...

فرداش که نیمه شعبان بود گفتیم بریم دوتایی یه جای نزدیک... شب هم بریم خونه مامان آرش وسیله ببریم پارکی جایی جوجه بزنیم... خلاصه عصر که شد تصمیم گرفتیم بریم باغ موزه قصر را ببینیم... آقا از شانسمون اون روز هم هوا گرفته و ابری و غبارآلود بود...باغ موزه قصر قبلاً زندان بوده که الان دیوارهای اطرافشو برداشته اند و محوطه بیرونی اش باغه و برنامه داشتند به مناسبت اعیاد شعبانیه و غرفه و اینها... داخلش هم که باید بلیط میگرفتیم و  دو قسمت بود.. یکی زیر هشت که اصطلاح ساواک بوده واسه اعتراف کشیدن و یه دخمه های تودرتو بود و تاریک که البته یه زورخونه هم بغلش بود آرش رفت تو جایگاهش نشست عکس اینها انداختیم باحال بود ازین وسایلهای ورزش باستانی که میخوندند ( یکی و دوتا... دوتا و سه تا )...  قبلنا بوده بعد دیگه رفتیم خود زندانو دیدیم و محوطه قصر را که اولش درواقع اونجا قصر بوده بعدا تبدیل به زئان شده بود.. سلولهای انفرادی و بند زنان و سالن ملاقات که خیلی جالب صداهای ضبط شده گذاشته بودند درحال پخش آدم رد میشد یه حس غریب به آدم دست میداد و انفرادی ها وفق العاده خفناک بود بدون هییییییچ درز و پنجره و نورگیری... خیلی از سران مهم مملکتی هم عکسشونو زده بودند که تو اینجا زندانی بوده اند.. حیاطشم که دیگه نگوووو... دیوارهای بلند سربه فلک کشیده ا اون آسمون اون روز که گرفته هم بود.... یعنی غم عالمو میریخت تو دل آدم.. دیگه اومدیم بیرون بارون گل شروع کرد باریدن... یعنی شانس ما.. بعد من همش دلم بلال میخواست که دیگه بساطها هم جمع کردند واسه بارون و خلاصه دیگه بیخیال شدیم و  رفتیم  خونه مامان آرش و هوا هم بد بود نرفتیم پارک... آرش و آرمین رفتند رو پشت بوم جوجه زدند آوردند .. سمیرا هم رفت بلال خرید و قرار شد فرداش مامان مارو ببره همون رستورانی که کارت تخفیفشو داره و هرسال میریم .

.

یه مجموعه تفریحی و باغ طرفهای اتوبان بابایی هستش که مامان آرش با کارت حکمتش اونجا میتونه از تخفیفهاش استفاده کنه و هرسال ما یه بار میریم... البته باید چادر بذاریم چون مال سپاهه فکر کنم... دیگه  فرداش رفتیم اونجا و خیلی هم خنک و خوش آب و هوا بود... مامان روزه بود دیگه تا افطار کنه تو آلاچیقهای باغ نشستیم و یه درخت گنده شاتوت بود آقا ما رفتیم کلی چیدیم آوردیم تمیز کردیم حالا یه دونه شم لب نزدیم ببینیم چه مزه ایه... اینهمه زحمت کشیدیم تمیز کردیم بعد من یکی خوردم دیدم مزه آب میده.. اصلا شاتوت نبود فکر کنم توت وحشی بود...خلاصه هیچی.. آرش بلالهارو درست کرد و مامان افطار کرد و بعد رفتیم رستوران که درواقع سفره خونه سنتیه ، سه تایی شام خوردیم و برای آرمین و سمیرا  هم گرفتیم بردیم دادیم محل کارش و دیگه رفتیم خونه مون. آرمین  تا آخر تیرماه قراره بره انگلیس... کاراشو هم دیگه تقریباً درست کرده... حتی زمینشم که کنار زمین شمال بود فروخت و همه چیشو کرد سرمایه و دیگه اونهم داره میره پیش سارا اینها ، خلاصه اینجوریا.

.

تو این مدت هم دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.. من یه خرده با شروع گرما حالم خوب نیست و ترجیح میدم اکثراً خونه خونمون بمونم... زندگی طبق روال جریان داره.. آرش پنجشنبه ها میره با بچه اش بیرون و استخر و اینها... منم تو خونه ترجیح میدم استراحت کنم... جمعه ها با هم خونه رو تمیز میکنیم و طبق روال یه هفته خونه مامانم میریم یه هفته خونه مامانش و یه هفته خونه خودمون... یه بارهم رفتیم خونه خاله ام فقط چون یه ماجراهایی پیش اومده که بین عمویی و مامانم یه خرده دلخوریاشده مامانم اینها دیگه نمیرن خونه خاله ام... من و سپیده هم هربار از رفتن به خونشون طفره میرفتیم تا اینکه یه بار دیگه خاله ام خیلی گله کرد و عمویی هی زنگ میزد به آرش دیگه مجبور شدیم بریم.. احتمالاً عروسی داداشی هم بعد از ماه رمضون تو مردادماهه... نمیدونم چجوری خواهد شد ولی امیدوارم کدورتها رفع بشه...  یه بارهم فامیلهای آرش دوباره دستجمعی میخواستند بیان تهران که من چون حالم خوب نبود  الکی بهشون گفتیم کاشانیم... آقا اونها هم میخواستند بیان پیشمون کاشان.. دیگه با هزار بامبول الکی مثلاً از کاشان برگشتیم تا نیان خونمون... نه که مهمون نوازی نکنم یا مشکلی باشه فقط چون حالم  برای پذیرایی کردن مساعد نبود واقعاً.. بهیچ عنوان... اینهم از این.

.

ساعت کارهامون تو ماه رمضون امسال تغییر چندانی نکرد... فقط یه ساعت از صبح کم شد... اونهم که من چون مدتهاست صبحها با آرش میام رسماً همون 9 میرسیدم... عصرا ولی اکثراً من مرخصی ساعتی میگیرم 4 میرم... موضوع تق و لقی شرکت آرش آینها هم تا حد زیادی برطرف شد... رئیسشون برگشت و ساعت کاریهاشون دوباره طبق روال شد... از اونجایی که آرش هم تا 4 هستش و مثل قبل 2 نمیره خونه قرار شده عصرا هم یه جورایی هم مسیر بشیم و باهم برگردیم چون واقعاً گرمای عصر طاقت فرساست و حال آدم بد میشه... شرکت خودمون هم قراردادهای امسال رو بست و  اون موضوع انتقال خانم ها غیر من بود که قبل از عید اونهمه سروصدا کرد ، هنوز که هنوزه دوتا همکارای خانومم منتقل نشده اند و باهمیم...

.

درمورد پول خونمون هم اون بنگاهیه دوبار به آرش با یه تلفن دیگه زنگ زد و ماهم شمارشو به وکیلمون دادیم.. قسم و آیه که پولتونو پس میدم و دارم زمین مامانمو میفروشم و ایشالا بعد از ماه رمضون و ازین چرندا... دقیقا این مدل حرف زدنش و تأکیدش برای بعد از ماه رمضون منو یاد دوسال پیش میندازه که هربار میگفتیم چرا قرار دفترخونه نمیذاری میگفت الان که ماه رمضونه بذارید ایشالا بعدش... فعلا آرش میخواد آب هم بخوره با وکیله مشورت میکنه ولی خوب هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده... پروسه ای که پرونده از دادسرا بره آگاهی خیلی زمان میبره ... همش منتظریم بره پرونده مون آگاهی اونوقت امکان گیرانداختنش بیشتره... دیگه اینهم از این.

.

یه چیزی هم تعریف کنم چندوقت پیش خیلی شوکه شدم... شماره جدید سحر را که یک از هزاره من دارم دیگه.. سمیرا اومده بود یه مطلب را برای مثلا 20 نفر تو وایبر بفرسته همه رو کروده بود یه گروه... من هاج و واج موندم که یهویی عکس اون افتاد... بعد همیشه تا مدتها سحر دوتا عکس بیشتر نداشت که روش مانور میداد اونهم مال نمیدونم کی بود که انگار تو آتلیه گرفته بود...  من نمیدونم حالا با وجودی که سریع اون گروه را لفت دادم و از سمیرا هم توضیح خواستم که مورد بالا رو گفت بهم و بماند که این شماره جدید را که سحر یه هفته بود بیشتر نداشت سمیرایی که ادعا میکنه باهاش رابطه نداره و به خونش تشنست از کجا داره و به من گفت این شماره دست بچه آرش بود و با اون میومده وایبر ولی من باور نمیکنم چون بچه خودش شماره داره و وایبرش رو اون نصبه ، آیا سحر شماره منو گیرآورده یا نه.. و اینکه از اون روز به بعد هم هرروز بلااستثناء عکسهاشو عوض میکنه... بعد متنهای حکیمانه منظور دار رو پروفایلهاش میذاره.. منتها من تو تمام برنامه هام شمارشو بلاک کردم باز نمیدونم دیگه ولی خیلی خنده داره این عکس عوض کردن هاش با اون عکسهای به قول دوستم « خدابه دور» ی... یعنی لبخنها و ژستهای  زورکی درحد لالیگا... و این دوستم همیشه میگه من واقعا میخوام بدونم این آدم قبل از اینهمه دستکاری رو صورتش دیگه چی بوده... اینهم بیخیال ..

.

در انتها ممنونم از دوستانی که با وجود سوت و کوری بلاگستان یادم میکنید و سراغمو میگیرید... بی حصولگیمو به بزرگواریتون ببخشید...  دم غروب موقع افطار و لحظات ناب سحرگاه ، منو فراموش نکنید و از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.

ارادتمند: عسل خانومی