روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

این روزها من اینم...

چقدر خوبه یه مدت نبودن . الان خیلی بیشتر احساس ارامش می کنم

تصمیم دارم از خوشی هام بنویسم از روزهای ابی و قشنگ

روزهای سخت باید فراموش بشه نه اینکه یه جایی ثبت شه و هی بازخوانی بشه . موافقین ؟

این روزها ، روزهای امتحانات پایان ترم است سه تا امتحان داشتم یکی اش رو دادم . خوب شد .

درس نمی خونم یعنی می نشینم سر درسم یاد باباجون و مامان و همه اموات باعث می شه هی تند تند فاتحه بخونم گاهی هم یاسین .

یه اتفاق مهم دیگه هم افتاده اتفاقی که نمی دونم بنویسم یا نه . بعدا بهتون می گم

همسرم هم امتحانات ترم اول را داد و راحت شد . توی خونه ما فقط دخترک درس نمی خونه که اونم با شصت تا کتاب و دفتر نقاشی و مداد رنگی هرجا من باشم هست . همش می گه درسامو خونیدم.......یعنی خوندم

روزها می گذرند و من باز هوس نوشتن درسر دارم


دلم برای اینجا تنگ شده .

این چندماه اتفاقهای زیادی افتاده

الان روحیه ام خیلی خرابه چون بدترین اتفاق اخیر فوت پدربزرگم بود . مردی که خیلی مهربون بود و حالا نیست