روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

تولدم مبارک!!!


شنیدن «تولدت مبارک» همیشه زیباس ...

حتی اگر تولدت نباشه

روز تولد من در شناسنامه امروزه

از صبح سه تا مسیج تولد برام اومده

مشتری گرامی خانم رها خانوم تولدتان مبارک . بانک x


خانم رها خانوم تولدتان مبارک ؛ هدیه همراه اول برای روز تولد شما ...


همکار گرامی خانم رها خانوم تولدتان مبارک با اروزی موفقیت برای شما اداره x


کلا کیف داره

* با خودم می گم کاش مامان بابام شناسنامه ام رو همون روز می گرفتن خوب بیشتر کیف می کردم نه ؟

** چه خوبه الان نمی ذارن شناسنامه در تاریخی غیر از تولد گرفته بشه .

*** برای دخترک خودمان را کشتیم یه روز زودتر بگیریم نشد ...

***** برای پسرک به راحتی اب خوردن 4 ماه دیرتر گرفتیم مثلا سربازی دیرتر بره .!!!!!!!!!!! بله همچین مامان بابای اینده نگری هستیم ما....

روزای پایانی شهریور


سه شنبه صبح همسر برای ماموریت رفت تهران . صبح رود رسوندمش فرودگاه و خودم رفتم اداره . چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا برای سفر آماده شم سه شنبه دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم ...

ظهر که از اداره اومدم با دخترخاله ها که مشهد بودن و خواهری و اینا که همه شون خونه مامانبزرگم بودن چت می کردیم و تا عصر نخوابیدم بعد هم که دوروبر رو مرتب کردم وچمدون را از توی کمد دراوردم و مشغول جمع کردن لباسها شدم . ماشین لباسشویی هی پر و خالی می شد تا همه چیز مرتب باشه . دیگه کم و کسری های بچه ها رو نوشتم و شب رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و دوباره لباسها رو جمع می کردم و کفشها رو و کلا وسایل یک عروسی . جالب بود که توی این ده سال فقط یکبار برای عروسی مشهد رفته بودم و اونم عروسی پسرخالم بود که درست روز بعد پاتخت خواهرشوهرم بود واسه همین اصلا نمی دونستم واقعا چی لازم دارم . خلاصه که بعد از جمع کردن لباسها و مرتب کردن خونه و اینا چک کردم و دیدم همه چی رو برداشتم و خوابیدم . همسر صبح ساعت 6 پرواز داشت . و من از 6 صبح بیدار شدم و نهار درست کردم و وسایل راه را برداشتم تا 11 همسر نیومد البته اس داد که اداره کاردارم دیرتر می ایم . خلاصه که تا  12 همسر اومد و دوش گرفت و خوابید بعدش هم نهار خوردیم و داشتم وسایل را دم در می گذاشتم که خواهرشوهر کوچیکه زنگ زد که شما کی می خاین برین و منم می ام و اینا خلاصه نیم ساعتی هم برای خواهرشوهر کوچک صبر کردیم و بعد رفتیم دنبالش و راه افتادیم حدود یک ساعت از راه را که رفتیم یادم افتاد طلاهامو برنداشتم انقدر اعصابم خرد شد که حد نداشت . همسر هم به متلک یا شوخی هر چند دقیقه یه تکه می نداخت اخرشم میگه رسیدیم گلریزان راه می ندازیم برات طلا جمع می کنیم عروسی بدون طلا نچ نچ نچ ...

دیگه شب رسیدیم اول خواهرشوهر را بردیم خونه خواهرشوهر بزرگه و بعد رفتیم خونه بابا اینا . شام خوردیم و غش کردیم خوابیدیم صبح هم صبحانه خوردیم و خواهرشوهر بزرگه زنگ زد که من سرویس طلامو براتون می ارم و اینا دیگه منم خوشحال.... وسایلمون رو جمع کردیم و ساعت یک رفتیم ارایشگاه ... و من و خواهری حسابی خندیدیم و بالاخره ساعت شش حاضر شدیم و زنگ زدیم همسر بیاد دنبالمون . دخترک رو هم اورد و هرکارکردیم نگذاشت موهاشو خوشگل کنیم به بدبختی روی سرش سشوار گرفتم و لباسشو تنش کردیم و رفتیم عروسی . عروسی توی یکی از هتلهای مشهد بود . ورودی خیلی قشنگی داشت و از دم سالن دوطرف تمام پله ها شمع گذاشته بودن و پذیرایی هم عالی بود . من و خواهرم از بقیه دخترخاله ها زودتر رفته بودیم و دیگه ما که رفتیم شلوغ کردیم و مجلس گرم کن شده بودیم و بعد کم کم یخ همه باز شد . خواهرشوهرها و مادرشوهرم هم که اومدن حسابی تحویلشون گرفتم به تلافی تمام بی محلی هایی که اونا توی عروسیهاشون می کنن و یه میز خوب براشون نگه داشته بودم که به همه جا مسلط باشن و قشنگ ببینن و خواهرشوهر سرویسشو بهم داد و خلاصه خیلی خوش گذشت البته از دویدنهای من دنبال دخترک که فاکتور بگیریم ...

عروس داماد هم که اومدن اگر شما درجایگاه عروس داماد نشستین این عروس ما هم نشست تمام مدت وسط بود و می رقصید کلی تمرین رقص دونفره داشتن که ترکوندن داماد هم که رفت مردونه باز این دخترخاله ما ننشست سرجاش هی رقصید و هی مالیوان شربت دستش می دادیم و شیرینی به خوردش می دادیم غش نکنه تازه برای عکس های خانوادگی که صداش کرده بودن چش و ابرو می اومد نجاتش بدهیم که خوب نجاتش دادیم و دوباره به عرصه رقص بازگشت ...

بعد ساقدوشها اومدن و کلیپ عروسی شون پخش شد که خیلی قشنگ بود بعد هم شام و بعد از شام هم مراسم اتش بازی و بادکنک هوا کردن و اینا .. دیگه ما که برای عروس کشون گمشون کردیم و رفتیم خونه عروس داماد . که یه خونه نقلی خوشکل با وسایل خیلی شیک و همه چی عالی بود و باز برن برقص بود . تا نیمه شب.... دیگه نیمه شب جسدمون به خونه رسید و خانما اینجا رو می دونید چی می گم باز کردن مو و شستن صورت بدترین قسمت ماجراس . از برداشتن مژه مصنوعی و ناخن تا باز کردن موها و هی سنجاق بیرون کشیدن .....خلاصه دوساعتی هم اینا زمان برد و نزدیکه صبح خوابیدم

صبح بیدارشدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم دیدن پدربزرگم که مریض هستن و عروسی هم نتونستن بیان دیگه ظهر هم بعد از نهار راه افتادیم و اخر شب رسیدیم اما یه موضوعی حسابی اعصابمو بهم ریخت که دوشب به زور ژلوفن خوابیدم . شاید چندروز دیگه که اروم شدم نوشتم چی بود..

دیشب هم دخترخاله جان عروس زنگ زده و تشکر و تعارف و اینا که من الان شنیدم شما برگشتین و همه خاله دخترخاله و پسرخاله ها دارن میان خونه ما و من زنگ زدم بگم شمام بیاین که گفتن برگشتین و تشکر و اینا .بقیه وسایل مدرسه پسرک رو هم خریدیم و اینا...

فعلا بد نیستم

راستی امروز با سپیده جون یکی از خواننده های وبلاگم تلفنی صحبت کردم که صدای خیلی گرمی داشت و وقتی گفتم من رهام جیغ خوشحالی کشید که وای رها منتظر تلفنت بودم . چه صدای جوونی داری ... دی .... خوشحالم که دوستانی اینقدر مهربون و خوب پیداکردم . اینا رو مدیون این وبلاگم هستم .بین صحبتهامونم گفت نمی دونم چرا احساس می کنم خیلی می شناسمت ... سپیده جون دوستت دارم وباهات درتماس هستم . ...

پروسه عروسی ....


موهامو رنگ کردم ولی نه شرابی دودی

بلوند بژ با بلوند دودی  و واریاسون سبز ترکیب شد رفت روی موهام

خوشگل شده خوشم میاید

هنوز لباس نخریدم

ارایشگاهم قرار شده خواهری اوکی کنه

وای خدا لباس چی بپوشم  خوش بحال مردا یه کت شلوار می پوشن و خیلی هنر کنن یه جفت جوراب نو ... تازه خیلـــــــــــی هم خوش تیپ می شن...

مادرشوهرپدرشوهر خواهرشوهربزرگه و همسرش هم برای عروسی تشریف میارن ... آه تازه از منم زودتر می رن مشهد

آرامش نداریم

آهان قوم همسر بعدش هم می خوان برن شمال . قصه شمال رفتن عید مارو که یادتونه ؟؟؟؟؟

شهریور جان...

خیلی وقت نیست ننوشتم ولی دلم خیلی تنگ شده .

روزهای داغ تابستون داره کم کم جای خودش رو به سرمای نارنجی پاییز می ده و بهم یادآوری می کنه که «نیمی از سال هم تموم شد» به سرعت چشم به هم زدنی رفت . روزهای آخر شهریور همیشه برای من یادآور زیبایی بوده از بچگی و مدرسه و هیاهوی اخر تابستون برای خرید کیف و کفش و اماده کردن دفترهای رنگ به رنگ و مداد و خودکارهای رنگی و هزار بار پوشیدن مانتو شلوار و مقنعه و کنترل زیبایی ام !! توی اینه ... چه زود گذشت . روزهای اعلام نتایج کنکور پیش دانشگاهی ، سراسری، ازاد و ارشد .منم که سربلند توی هر آزمونی ...دی....

هیاهوی روزهای بستن چمدان و جمع کردن خرت و پرتهای موردنیاز یه زندگی دانشجویی از بشقاب و قاشق چنگال و قابلمه و پلوپز بگیر تا ابلیمو  و ابغوره وخیارشور و  ترشیجات (اووووم من عاشق چیزهای ترشم .. گفته بودم؟؟؟)

روزهای خوش خوش خوش اول ازدواجم هم توی شهریور بود .روزهای قشنگ عاشقی ،خونه نو ، وسایل نو،من و همسر ،اولین و اخرین باری که مامانم اومدن خونه من ، خنده،  عکس های یادگاری ،عشق ، عشق، عشق ...

روزهای پایانی بارداری ام سر دخترک ... انتظار شیرین مادرشدن برای باردوم . ویارونه ها ،هوس دونه ها ، نازکشیدنها، اومدن دخترک ، شیرینی همیشگی اش، ارامشش، ...

ارشد.. دوباره دانشجو شدن عشق به درس خوندن عشق به رفتن، جلو رفتن، درجانزدن...

خدایا من عاشق شهریورهام

حتی با وجود حساسیت های من که توی شهریور می اد سراغم و انگار به چشم و بینی  ام شیلنگ آب وصل کردن و صبحها صدتا صدتا عطسه می کنم .

الان باز شهریوره شهریور قشنگ من .

از اول شهریور که خواهرم اومد و به قول خاله وسطی حسابی خواهربازی کردیم . هی ددردودور و دور دور عباسی و چندبار شام رفتیم بیرون و یک شب هم که مهمون ما با دخترخاله ها و پسرخاله و بر و بچس رفتیم بیرون شهر و قلیون بازی و چشمک بازی و خنده بازار اخرشب هم که بزن و برقص توی کوه و کمر .... البته من دخمل خوبی بودم جز قلیون کاربد دیگه ای نکردم ...

یه شب دیگه هم که برو بچس اومدن خونه مون و کباب بازی و هفت خبیث و اینا باز تا پاسی از شب

یه شب هم که ما با بر و بچس رفتیم چایخونه شام و خلاصه خیلی خوش گذشت.

زومبا هم که می رفتیم آی خوش می گذشت . دخترک را چندجلسه بردم زومبا حالا با هر آهنگ خارجی یه قرکمری می ده که بیا و ببین اصلا استعداد نهفته ای برای رقص داره که باید حتما شکوفاش کنم . تازه پشتش هم به من می کنه می رقصه (نیست تو کلاس همه رو به آینه می ایستادیم از زاویه دید دخترک همه پشت به دخترک بودن ...)

یه کتاب هدیه گرفتم از خواهری به اسم مثل آب برای شکلات یه روز ظهر از اداره که رفتم خوندمش و تا صفحه آخرش تموم نشد زمین نگذاشتمش خیلی جالب بود . هرچند خیلی هم تخیل قاطی اش بود که هی این ذهن واقع گرای منو به مقاومت وادار می کرد ولی درکل کتاب خوبی بود و نکته ای که من ازش گرفتم این بود که احساسات ادم به اشیا و حتی غذاها منتقل می شه و از اون روز دارم سعی می کنم به غذاهام چاشنی عشـــــــــــــــــــــق اضافه کنم و الحق  موثربوده چون همسرجان بعد از خوردن غذا می گه دستت درد نکنه خیلــــــــــــی خوشمزه بود....

دونه های لیموترشهای نازنینم رو هم با همون چاشنی عشـــــــــق تو گلدون کاشتم و هرروز کنترلش می کنم و ابش می دم و حموم افتاب می برمش تا سبز بشه . البته با گلدونای خوشگلم هم همین کارو می کنم (من سه تاگلدون بیشتر ندارم . ولی می خوام گسترشش بدم )

انتخاب واحد کردم همسرهم انتخاب واحد کرده حالا توی خونه ما فقط دخترک در راه علم قدم نگذاشته ... می ره   مَید دودَد = مهدکودک

دیگه مشکلات وایبری به لطف اینستاگرام حل شده و هی من از اینستاگرام تعریف می کنم و همسر همون نیم ساعتی که می رفت وایبر هم الان فقط به خوندن پی اما در حالت افلاین رسیده ....

پنج شنبه عروسی دخترخاله امِ . می ریم مشهد. هنوز نه لباس خریدم نه موهامو رنگ کردم نه کفش خریدم نه ارایشگاهم اوکی شده . هیچی به هیچی . از بس این دخترخاله سالیان ساله توی عقده هیچ شوروشوقی برای عروسی شون نداشته بیدیم ... حالا امشب قراره برم اول رنگ موبخرم بعد برم فروشگاه دوست همسری که تازه جمعه لباسهاشو اورده بود و تو ژورنالش نشونم داد و گفت یکشنبه بیاین بعدبرای شام بریم مهمونی و اخر شب هم ارایشگر خصوصی ام بیاد خونه موهامو رنگ کنه . تصمیم دارم شرابی دودی کنم (دورازچشم همسری البته از بس از این رنگ حرصش می گیره...)

راستی برنامه ماسک گذاشتم برای خودم هرچند درست حسابی بهش عمل نمی کنم ولی هر وقت عشقم کشید یه ماسکی هم روی پوستم می گذارم  (از هیچی بهتره) دیگه انشالله از اول مهر هم دوباره برم ایروبیک جهت تقویت روحیه و بالابردن انرژی های مثبت .

اینم از شهریور خود را چگونه گذراندید . شاید تا بعد از برگشتن از مشهد نبودم .

برام دعا کنین خوشگل بشم .... دی .....