روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

وقتی شادی هایم کودکانه می شود.....


خداجونم ...

این روزها انقدر حالم خوب است که دلم می خواهد بخندم برقصم بدوم  حتی پرواز کنم ...

این روزها لبخندهای بی اراده ، شادی های کوچک ناخودآگاه ، محبتهای بی دلیل ، بوسه های همسری تلفنها و پیامهای خواهری همه و همه حالم رو خوب می کند...

دیروز وقتی نمی توانستم لبخند بی اراده ام را جمع کنم ،،،تو را ای خداجونم سپاس گفتم برای روزهای خوبی که دارم شبهای شادی که دارم برای خوشی های بی دلیل و بی اراده برای بودن زنده بودن شاد بودن مادر بودن خواهربودن همسر بودن حتی دخترخاله بودن ...

خداجونم دیروز وقتی دخترخاله ام بی هوا و محکم من را در بغلش گرفت و بوسید و گفت عزززززیززززززم من شاد شدم

وقتی برای هر مسئله ای می خندیدیم وقتی مربی کلاس زومبا گفت تا آخر ماه یک رهای خوش تیپ خوش تیپ می شوی من شاد می شوم

خداجونم....

من همه روزهای خوش و خوب  رنگی زندگی ام را از تو دارم خداجونم اگر روزهای پراسترس و غم آلود نباشد من چه طوری از این خوش خوشکهای کوچک ولی شیرین لحظه ای ولی زیبا رنگی رنگی رنگی لذت ببرم؟؟؟

خداجونم ....

روزهای خوشم را بیشتر کن و کمکم کن خاکستر روزهای خاکستری رنگ زندگی ام را به دست باد بسپارم ...

خداجونم...

حتی برای لحظه ای حتی برای چشم به هم زدنی من و زندگی و کودکان و همسر و خانواده و دوستان و عزیزانم را تنها نگذار . ما را به حال خودمان وامگذار...

خداجونم ...

کاش می شد گرده افشانی کرد و لبخندهای بی اراده را در هواپراکند . کاش می شد بوسه های عشق را در هوا منتشر کرد .

خدا جونم روزهای خوش را برای همه بیشتر و بیشتر و بیشتر کن...


پریشب جشن تولد

دیشب عروسی

آیا می شود امشب هم یه بزن برقص دعوت بشوم