روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

من و بستنی؟؟؟؟


پنجشبنه دخترم رابردیم دکتر و تا ساعت 10 و نیم طول کشید اونقدر خسته شده بود که بهانه ابمیوه می گرفت. ما هم رفتیم یه جای معروف و شیرموز بستنی سفارش دادیم دخترک و پسرک فقط شیرموز خوردن و حتی من شیرموز خودم را ریختم تو لیوان دخترک و من و همسر هم شیرموز و هم بستنی ...

نتیجه اش هم این شد که من و همسر به شدت مسموم شدیم و تمام دیروز را یا دراز کشیده بودیم یا درراه WC ...

خوب شد بچه ها بستنی نخوردن

شیطونه می گه برم اونجا و کلی حرف بارشون کنم با اون بستنی شون . مثلا معروف هم هست ... ایییییششش...


روزی سرشار از حسهای خوب...


روز امتحان آخر دوشنبه 3/4/93

امتحان خیلی طولانی شد ساعت 8 تا 11 سرجلسه بودیم دیگه وقتی بلند شدم حس می کردم زانوام خشک شدن ...

زنگ زدم به همسر و گفتم بیاد دنبالم  و چون شب برای شب نشینی مهمون داشتیم بهش گفتم مرخصی بگیره بریم بازار روز خرید .  


 


بعد همسر که اومد دیگه شده بود ساعت 11و 10 دقیقه و منم از خدا خواسته تلفن زدم اداره و گفتم برای من مرخصی روزانه رد کنن (چون بیشتر از سه ساعت مرخصی ساعتی همون روزانه حساب می اد پس دیگه دلیلی نداشت برم اداره...) بعد رفتیم بازار روز (البته صبح همسر خودش برای مهمونی میوه خریده بود) و منم با دیدن کاهوهای سبز کم رنگ و سبزی خوردنهای رنگ و وارنگ شاهی سبز... ریحون بنفش ...عطر نعناع... سرخی تربچه های نقلی... و سفیدی پیازچه... واقعا انگار برای اولین بار باشه سبزی خوردن می بینم اونقدر کیف کردم که حد نداشت با لذت یکی یکی بسته های سبزی را برداشتم و توی نایلون گذاشتم بعد نوبت فلفل دلمه ای های رنگی شد و سبز و نارنجی و قرمزش انقدر دلبری کردن که مستقیم رفتن توی خریدهای من . واااااای از لیموترشها ....  لیموترشهای بزرگ و زرد خوشگل رو اون عقب گذاشته بودن و یهو به قول بیتا منوصدا کردن و منم دیدمشون همین الان هم با یاد اوری اون صحنه کیف می کنم اخ که چه لذتی داشت خرید لیموهای خوشگل و زرد و درشت  و چه عطری داشت اون بازار روز . اگر کارمند نمی شدم حتما سبزی فروش می شدم . ازبس اون روز کیف کردم . یعنی هیچوقت توی عمرم به اندازه اون روز از خرید لذت نبردم (با وجودی که من عاشق خریدم و زیاد خرید می رم)ولی اون روز یه چیز دیگه بود.

همه خرید ها رو گذاشتم توی صندق عقب ماشین و بعد همسر را دم اداره پیاده کرده و خودم رفتم آرایشگاه برای خوشگلیزاسیون .

اری رها طی مدت امتحاناتش ابروهاش به دوران مجردی اش سری زده بود..... ولی حاصل چند ساعت نشستن در ارایشگاه  موی کوتاه شده صورت اصلاح شده موی رنگ شده ابروی رنگ شده و برداشته شده زیبا بود خودم که بسیار عاشق خودم شدم ..... بعد خونه و دوش و خوشگل کردم رفتم دنبال همسرجان .

خلاصه این از صبح زیبامون و شب هم که مهمون داشتیم و کلا این مهمونامون خیلی اهل بگو بخندن و شب هم حسابی خندیدیم .

شب که سالاد کاهو با گوجه فرنگی و هویچ و لیموترش تازه برای خودم درست کرده بودم (معمولا جز من کسی سالاد نمی خوره تو خونه)مجبور شدم دوباره درست کنم چون ترکیب رنگ و عطر لیمو همسر و پسرم را حسابی به خوردنش تشویق کرده بود.اری این است معجزه رنگها و عطر لیمو.

خداوندا از تو به خاطر افرینش این همه زیبایی سپاسگزارم . (بخصوص افرینش لیموترش این یکی از معجزاتت بوده من می دونم...)

شب با چنان آرامشی به خواب رفتم که واقعا خیلی کم این گونه ارامش را تجربه کرده بودم . و من همه این ارامش را مدیون کارشناسی ارشد و درسهای بسیور سختش هستم که بهم فهموند پایان شب سیه سپید است ..... دی .....

اخرین امتحان


امتحانا دیروز تموم شد .

دست جیغ هورا به افتخار خودم (خودشیفته هم خوتونید...)

اونقده خوشحالم

کلی برنامه ریزی دارم برای تابستان خودرا چگونه گذراندید...

می ام و می گم فعلا بای////////

بازی وبلاگی...


خوب الوعده وفا

این نوشته رو شب امتحان اخری درست موقع اذان نوشتم و چون از ته ته ته ته دلم بود همون رو اینجا گذاشتم....



 

ادامه مطلب ...