روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من


سلام

یه سلام کاملاپرانرژی .

من برگشتم تا یک سال و نیم نبودنم راجبران کرده باشم

اول از کجا شروع کنم؟؟
نمی دونم هر چی به ذهنم رسید بدون تقدم و تاخر می گم

اول از بارداری بگم که نیمه تیرماه دخترک خوشگل و ارومی خدا توبغلم گذاشت که هنوز روزی صدبار به خاطرش شکرمی گم

از بس اروم و شیرینه . درسم هم تموم شد و من بالاخره بعد از کلی مشقت ومشکلات دفاع کردم وفوق لیسانس شدم ... همسر هنوز درگیر درس و دانشگاه و دکتراست و هنوز تموم نشده.

من و همسر خوبیم خداروشکرو احساس می کنم هر چی سنم بالاتر می ره توروابطم باهمسر پخته تر میشم واوضاع بهتر می شه .

از اول سال پروژه لاغری برای خودم تعریف کرده بودم که تا الان موفقیت چشمگیری داشتم وحسابی خوشتیپ شدم(از خودراضی ام اصلا نیستم)

تو کارم با مشکل اساسی برخورد کردم و اونم اینه که بعد از مرخصی زایمان باتعدیل نیرویی که فقط شامل حال من بودروبرو شدم وازاون اداره اومدم بیرون .حدود شش ماه توخونه بودم وتو این مدت بااحتساب مرخضی زایمان یک سال تمامخونه نشین بودم ولی حتی خواهرم هم نمیدونه . اینقدر رازدارم .

اداره قبلی باهام خیلی بد تا کردن و من هنوز از رفتارهاوبرخوردهاشون ناراحتم . ولی از اونجایی که خدا جای حق نشسته سه ماه بعد از اداره قبلی تو یه شرکت مشغول کارشدم که اینجا خوبه و مطمئنم اوضاع خیلی بهترهم میشه انشالله...

دیگه براتون از چی بگم ؟؟؟نمیدونم فعلا همیناو من خوبم و خیللللللللی مثبت ...

++++++++++++

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد