روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

خداحافظ

همین طور یهویی تصمیم گرفتم دیگه ننویسم از خودسانسوری بهتره جایی که بهم آرامش نده رو نمی خوام

خداحافظ دوستان خوبم

خداحافظ وبلاگ عزیزم

خداحافظ

خداحافظ

خداحافظ

یه مهمانسرا خواستیم برای همسر که مثلا دانشجوی دکتراس

بیزار شدم از بس نسخه پیچیدن که باید برن بورس بشن

باید برن دانشگاه و

اووف امان از این همه حرف مفت...

خراب اباد ...

از پریروز حالم بده . از روز جمعه . خواهرشوهربزرگه قراره بیاد اینجا زندگی کنه . شاید ادم بدی نباشه . همسرش که خیلی هم مرد خوبیه خیلی . اونقدر که هرکس با اولین دیدار واقعا شیفته اش می شه بابا و پدربزرگ مادربزرگ من که به سختی از ادمها خوششون می اد این اقا را واقعا دوست دارن . بگذریم ....

جمعه شب رسیدن. با مادرشوهر پدرشوهر که پیش دخترشون بودن . قراره اینجا زندگی کنن و دنبال خونه می گردن. ترکش های اومدنشون جمعه اصابت کرد . دیروز هم که همسر بدون ما رفته بود خونه باباش و دیدن اونا . منم که از عصر سردرد بودم و عین جنازه افتاده بودم . همش به خودم می کفتم اخه دخترخوب هنوز که اتفاقی نیفتاده چرا عزا گرفتی . خدا خودش هواتو داره . خدا هوای بچه هاتو داره ... باز یادم می افتاد که هروقت اینا اینجا بودن مادرشوهر چنان نوه دختری اش رابغل می کرد و این دخترک حسودی می کرد و می رفت پاهای مادرشوهررو می گرفت و مامان جون مامان جون می کرد یا پاهای بچه هه رو می کشید تا حرصش رو خالی کنه و مادرشوهر اونقدر نفهم بود که نمی کرد اقلا بشینه دخترک رو هم روی پاش بشونه تا حسودی نکنه . یا شایدم خودشو به نفهمی می زد . اره الان که فکر می کنم حتما همینطوره اخه از کسی که مربی مهدکودک بوده این یه ذره دیگه انتظار می ره نه؟ یا هر بار اونا اینجا بودن یه بلایی سر پسرک در می اومد نگید چشم و اینا دروغه که نیست. خود پیغمبر گفته که هست و الان علم ثابت کرده که هست . وقتی حرف دل و زبون یکی نباشه انرژی منفی از چشما راهی به بیرون پیدا می کنه و حتی ممکنه باعث نابودی بشه .  ...

هی به خودم دلداری می دهم تازه خوب هم می شه. رفت و آمدها بیشتر می شه .باز یادم می اد که نه بابا غذای ایتالیایی چی می گه؟ مهمونی های صبح چی می که ؟ فکر کن وقتی دخترجون اینجاست جاهایی که می دونن من دوست دارم برم و مهمونی هایی که اگه بدونم حتما می رم رو صبح قرار می ذارن...

هر هفته هم خانوم یه دست لباس و یه کیف و کفش جدید . هم برای خودش هم بچه اش . پزش هم که باید ما جمع کنیم ....خدایا کمکم کن توی این همه فکر الکی غرق نشم

هرچی دیشب به خودم می گفتم همه چی درست و منظم سرجاشه و هیچی تغییر نمی کنه امروز صبح همسر زد تو همه ابرهای خیالی که بالای سرم بود و نشون داد "نه با اومدن اون هیچی سرجاش درست نمی ایسته ....."

یه چیزی مثل بولدوزر داره از روی مغزم رد می شه . کاش طاقت بیارم و له نشم ...

دلم می خواد همسر رو با خانواده نفهم تر از خودش و این شهر خراب شده بذارم و برم ....

کاش

کاش می توانستم ..... کاش....

دلم یه تغییر بزرک می خواد ولی هنوز نمی دونم چیه . کاش قدرت تصمیمم بیشتر از این بود . کاش اینقدر ضعیف نبودم

واقعا چرا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.