روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

چرا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه درد درل ساده است فقط همین !


یک ساعتی می شه این صفحه جلوم بازه و نمی تونم بنویسم .

دلم از پاییز رنگی پاییز زیبا می گیره . یاد روزهای کوتاه و تاریکیهای بلندش که می افتم دلم می گیره .

خیلی چیزها تو دلمه که باید بنویسم کاش تو دنیای واقعی کسی منو نمی شناخت . کاش دنیای مجازی ام به واقعی گره نمی خورد . کاش ...

دوستان اگر من اینجا چیزی می نویسم برای اینه که اینجا به نوعی دفتر خاطرات منه . اینکه کسی رو از از روی اتفاقاتی که براش افتاده قضاوت کنن کار پسندیده ای نیست . شاید من توی دلم برای موضوعی خیلی هم ناراحت باشم ولی بنویسمش بنویسم تا فراموش کنم یا برام سبک تر بشه . عفیفه در وبلاگش این موضوع را قشنگ توضیح داده و من این باور را دارم که هر موضوع ناراحت کننده ای را که بنویسی مثل یه دمل که سرش باز شه زود خوب می شه . اینا رو نوشتم تا قضاوت نشم چون خیلی چیزها توی دلم هست که باید بیرون ریخته بشه... خیلی چیزها....