یک پسردایی دارم که آدم حساس و اهل اندیشه ای است. استاد یکی از دانشگاه
های معتبر است و تالیفات و ترجمه هایی دارد. خلاصه در جامعه ی علمی آدم
شناخته شده ای است. اتفاقا در زمینه ی شعر و ادبیات هم صاحب ذوق است و
نوشته های زیبایی دارد.
یک روز داشتیم با هم چت می کردیم (البته
میتوانستیم تلفن را برداریم و با هم صحبت کنیم ولی من واقعا به این نتیجه
رسیده ام که چت کردن بهتر است و آدم به قول امیر محمد در برنامه ی عمو
پورنگ میتواند ناگفته هایش را هم بگوید.) خلاصه اینکه این پسردایی ما
تعریف کرد که از طرف یکی از دانشجویانش درگیر یک رابطه ی عاطفی شده و درست
وقتی که قضیه جدی شده و او هم تصمیم گرفته قدمی به جلو بردارد دانشجو عقب
کشیده و غیبش زده.
پرسید که به نظر تو چرا؟داشتم فکر میکردم که چه
جوابی بدهم. مثلا بگویم طرف قصدش بازی بوده؟ یا مثلا چیپ تر اینکه نمره
میخواسته؟! یا چی؟ که خودش جواب داد: من فکر میکنم آدم وقتی عاشق می
شود یک جورایی اسیر می شود. اسیر انرژی یک نفر دیگه. آدم اسیر، ناخود
آگاه، خودش را به در و دیوار می زند که آزاد کند.
دیدم
راست می گوید.عشق چیزی از اسارت کم ندارد. شما مدام منتظر تلفن کسی هستی
منتظر پیامک، ایمیل یا کامنت کسی هستی.در فیس بوک حواست هست که کی عشقت آن
لاین می شود. چه چیزی را لایک میکند، برای کی کامنت می گذارد. دلت هزار راه
می رود که نکند با یکی ارتباطی بگیرد.اصلا خودت نیستی. همه اش حواست به
اوست که الان چه فکر میکند؟ چه حالی دارد؟به تو فکر میکند یا تو را یادش
رفته؟ خلاصه اسارت است...
شاید ضمیر خودآگاه این را نداند و
تو در ظاهر به دنبال تداوم عشق باشی ولی ضمیر ناخودآگاهت به در و دیوار می
زند که تو را خلاص کند. حالا چه با وصال که عشق را از بین می برد چه با
جدایی و ترک کامل که کم کم سبب فراموشی عشق می شود.
برای
خود من پیش آمده که خودم را به در و دیوار بزنم که عاشق کسی نشوم.بدی هایش
را بزرگ کنم.خوبی هایش را کوچک.البته گاهی هم پیش آمده که برای خلاصی از
عشق، خودم را به در و دیوار زده ام، خودم به دلایل واهی رابطه ای را پایان داده
ام یا اگر کسی ترکم کرده تلاش کرده ام ک ریسمان عشقش را از گردنم بردارم....خلاصه اینکه عشق مقوله ی خطرناکی است!
امروز
دینا گفت که روانپزشکی گفته است: «عشق یک نوع اختلال وسواس جبری است و هر کسی
را دیدید که عاشق است به او قرص فلوکستین بدهید بخورد خوب می شود!» ای کاش
به این سادگی ها بود و می شد این پدیده ی غریب را در غالب یک بیماری روانی تعریف
کرد.
یکی از دلایلی که مرا همیشه به سمت عرفان و صوفی گری
جذب کرده است همین شباهت عشق و عرفان است. اگر اشعار عرفا را بخوانید از
شباهت عجیب عشق جنسی و عشق روحانی تعجب میکنید. تعابیر، یکی است. خدا همان
معشوقه است و عارف میل به یکی شدن و حل شدن در او دارد.من خودم یک بار به
کسی که دوستش داشتم گفتم ای کاش می شد مرا بخوری توی دلت باشم یا حداقل
بگذاری ام توی جیب پیراهنت! این همان میل یکی شدن است.
یکبار
جایی خواندم که اگر این عشق را گسترس بدهی به همه ی جهان به نوعی هماهنگی
با جهان خلقت می رسی و آرام می گیری.یک کتابی هم قبلا خوانده ام به نام
پیشگویی آسمانی نوشته ی جیمز ردفیلد که می گوید عشق عادت کردن هاله ی انرژی
شما به هاله ی انرژی فرد دیگری است که در واقع می شود نوعی اعتیاد.
آدم
معتاد مدام دنبال به دست آوردن مواد است آدم عاشق هم به دنبال ارتباط با
معشوق.آدم معتاد وقتی مواد ندارد حالش خراب است و وقتی مواد می زند روی
ابرهاست. عاشق هم وقتی کنار معشوق است روی ابرهاست و وقتی دور از او
پریشان.
در آخر اینکه شاعر می فرماید:
افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش/ آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
حالا
نمیدانم که این شعر را درست نوشتم یا نه ولی یادم هست بچه که بودم یک روز
یکی از دائی هایم که عشقش ترکش کرده بود (دائی صابر نه، یکی دیگه) این را برایم
خواند. بعدها دیدم که وصف حال خودم هم هست. من هم در زندگی ام بارها دل بستم و دل کندم.
دل
بستن به آدمها هم زمان می خواهد.باید با درونشان آشنا شوی.پای صحبتشان
بنشینی. احیانا نوشته هایشان را بخوانی. با گرایشاتشان آشنا شوی و کم کم دل
ببندی. بعد یک دفعه زمان دل کندن فرا می رسد مثلا طرف ترکتان میکند یا می رود با یک نفر دیگر .حالا وقتش است که از آن آدم
دل بکنی.
اگر برای شما پیش آمد راه دل کندن این است که هیچ
ارتباطی نگیری. تلفنها را از گوشی ات پاک کنی که وسوسه نشوی. از فیس بوک
همینطور. اگر وبلاگ دارد و لینکش را داری حذفش کن.اگر نوشته ای کتابی عکسی
هدیه ای داری بسوزانش. خیلی سخت است اینها . آدم با هر عکس اشک می ریزد.با
هر هدیه قلبش فشرده می شود. هزار بار می میرد و زنده می شود ولی ممکن است.
هر کاری ممکن است در دنیا و تو آدم قوی و شجاعی هستی. این است که میتوانی
ترک کنی.میتوانی فراموش کنی.. باور کن که میتوانی..