ليدي و سبزي پلو ماهي شب عيد

من:سلام مامان خوبي؟ ما فردا صبح بيايم يا عصر ؟

ليدي:هر وقت مي خواي بياي فقط بدون كه سبزي پلو خالي بايد بخوريد!

من:چرا؟!ميخواي من ماهي بخرم برات؟

ليدي: لازم نكرده!خودم ماهي خريدم

من:خب پس چرا درست نمي كني؟!

ليدي:براي اينكه من با اين هرمز بي عقل رفتم ميدون.گفتم بيا ماهي بخريم. گفت از اين قزل آلاهاي زنده بهتره،تازه است.گفتم اون كه زنده است بذاز همين كه مرده بخريم.خلاصه هرچي گفتم اين پسره ي بي عقل گوش نكرد..حالا درسته كه اون بي عقله ولي فكر نكني تو عقل داري ها! تو از اون بدتري! تو به بابات رفتي.همش سرش تو كتاب بود.دو تا بچه درست كرد اونم با زور من ،وگرنه اصلا اين آدم مردي نداشت !زن نميخواست!

من: خيلي خب، من و هرمز بديم! حالا بگو ماهي رو چيكار كردي؟!

ليدي:هيچكار، ماهي داره اينجا جلوم شنا ميكنه!اينقدر اين ماهي بدبخته كه همين لگن آبم دوست داره فقط ميخواد زنده باشه.

من:يعني چي؟!ماهي رو انداختي تو لگن آب گذاشتي وسط اتاق؟!

ليدي: پس ميخواستي چيكار كنم؟ مرتيكه ي احمق ماهي رو گرفت هنوز جون داشت انداخت تو پلاستيك. آوردم خونه گذاشتم رو ظرفشويي تا آبو وا كردم تكون خورد.منم ديدم زنده است گذاشتمش تو لگن آب.

من: خب اين چه كاريه؟ بيارش بيرون بميره 

ليدي: نخير!نميارمش بيرون! براي اينكه اين ماهي مثل من بدبخته.منم هيچوقت زندگي خوب نداشتم ولي دلم ميخواست زنده باشم.وقتي تو دوازده سالت بود فكر كردم سرطان گرفتم، ميميرم.نميدوني چقدر ناراحت بودم.چقدر غصه خوردم. خيال ميكردم همين كه آدم زنده باشه كافيه.نمي فهميدم كه تو يه لگن زندگي كردن از مردن بدتره.هيچكاري هم واسه ي خودم نكردم...

من:خب چيكار ميخواستي بكني؟زندگي همينه.همه دوست دارن زندگي كنن به هر قيمتي.

ليدي: خب اينا حرفاي بي عقلايي مثل توست. آدم بايد يا زندگي نكنه يا درست زندگي كنه.حالا هم حرف مفت نزن!فردا سر رات دو تا تن ماهي بخر بيار. بازم هر چي باشه اين ماهي وضعش از من بهتره! حداقل دو تا بچه نداره يكي از يكي بي عقل تر!

 

كتاب

يادم هست چند وقت پيش داستاني خواندم در مورد دختري كه با كتابها ازدواج كرده بود.

آنچه در مورد زنان می گویم

جیمز موریسون روانپزشک در کتاب تشخیص اختلال های روانی می نویسد: «من در بیمارستان،بازمانده های جنگ را پس از بازگشت ارزیابی کرده ام.آنها به قدری هراسان و مشکوک هستند که سالهاست در یک تپه ی دور افتاده در کالیفرنیا، تنها زندگی می کنند.»

همانطور که در پستهای قبل نوشته ام من معتقدم جهان برای صلح و آرامش به حاکمیت خرد زنانه نیاز دارد.خرد زنانه مختص زنان نیست.بلکه ممکن است مردان بسیاری نیز از این خرد برخوردار باشند و چه بسا زنانی که صاحب این خرد نباشند.خرد زنانه یعنی نیروی ارتباط با روح جهان اما چرا زنانه نامیده می شود ؟چون بخش زنانه ی انسان حافظ نسل است.زن یا بهتر بگویم بخش زنانه ی انسان به آنچه روح جهان یا کائنات نامیده میشود نزدیک تر است.من فکر میکنم زنان یا دقیق تر بگویم  بخش زنانه ی انسانها باید قدرت را به دست گیرند تا این آشوب و ناامنی جهانی فروکش کند.

متاسفانه به دلیل حاکمیت طولانی مدت مردان یا باز هم دقیقتر بخش مردانه ی وجود انسانها وقتی از زنان حرف می زنیم صفاتی مثل حسادت،غیبت و پر حرفی،مصرف گرایی و  چشم و هم چشمی را به ما یادآور می کنند.وقت آن است که از خودمان بپرسیم آیا این صفات ذاتی است یا به دلیل عقب نگهداشته شدن و حاکمیت جامعه مردسالار بروز کرده است؟ اگر مردان در چنین شرایط محیطی پرورش می یافتند آیا دقیقا همین صفات را از خود نشان نمیدادند؟کما اینکه من معتقدم زنان یا در واقع بخش زنانه ی انسان با وجود چنین شرایطی هنوز هم خوب دوام آورده است.

 

خیره به خورشید

حالم خوب است و به مرگ فکر میکنم که چطور مثل سایه ای تعقیبم میکند.اولین و جدی ترین برخوردم با مرگ در دهسالگی بود.تازه امتحانهای خردادماه را داده بودم و کلاس چهارم ابتدایی به پایان رسیده بود. سه ماه تعطیلات تابستان پیش رویم بود و مثل هر کودک دیگری تصمیم داشتم تا میتوانم بازی کنم.پدرم برایمان بلیط قطار گرفت و ما را راهی مسافرت کرد و خودش ماند تا خانه را تعمیر کند.بقیه ی ماجرا ر سالها در قسمتی از مغزم پنهان مانده است.آفتاب که روی فرشهای زمینه لاکی خانه ی خاله ام در یزد می تابید و دایی ام که گفت که از تهران خبر رسیده که فرهنگ مرده است.من رفتم تا ملخ بزرگی را تماشا کنم که چطور سعی داشت از سوراخ توری پنجره به داخل بیاید و مادرم که گفت مگر می شود دیشب حالش خوب بود.

پدرم روز قبل از مردن حالش خوب بوده است دقیقا مثل همین امروز که من حالم خوب است و برنامه هایی برای فردا دارم. با آشنایی قرار گذاشته تا از او سیمان بخرد و صبح که آن فرد با سیمان ها به در خانه می آید هیچ کس در را به رویش باز نمیکند. همسایه از بالای دیوار نگاه می کند و پدرم را می بیند که در فاصله ی بین اتاقها تا حیاط افتاده و تکان نمیخورد.کتری روی گاز در حال سوختن است و بوی دود خانه را گرفته.به همین سادگی..

پس از سالها که جرات کردم مرگ پدرم را باور کنم از خودم پرسیدم که آیا او موقع مرگ دستخوش اضطراب و ترس شده؟ شاید با خودش فکر کرده که هنوز خیلی کارها مانده که انجام بدهد؟

من همیشه فکر می کنم که اگر از زندگی در دسترس خود به خوبی استفاده کنم مرگ آنقدرها هم دردناک و غیر منتظره نیست.به نظر من بعد از مرگ به همانجا خواهیم رفت که قبل از مرگ بودیم و از آنجا که چیزی از آن دوران به خاطر نداریم احتمالا دوران بعد از مرگ هم در بی اطلاعی و بی خبری خواهد گذشت. نباید چیز ترسناکی باشد به خصوص که اصلا وجود نداریم تا ترسناک بودن آن را درک کنیم.

چیزی که مرا  از مرگ می ترساند این است که فکر میکنم  زندگی ام را  کامل نزیسته ام. زندگی ام را از بالقوه به بالفعل در نیاورده ام. گرچه میدانم به جز من در زندگی استعدادهای بسیاری از مردم شکوفا نشده اما این تنها نبودن هم از اضطرابم در مورد مرگ کم نمیکند.این روزها به دنبال راهی هستم که بتواند زندگی ام را تا دم مرگ سرشار از معنا کند.

امروز به چه فکر می کنی؟

هر روز

به مردن فکر میکنم.

به مریضی،قحطی

خشونت،تروریسم،جنگ

به آخرالزمان

 

و همین

کمک میکند به هیچی فکر نکنم.

                                   راجر مگاف

بهایی که زنان برای موفقیت می پردازند؟

یک زوج شاغل و دانشجو را در نظر بگیرید. هر دو ساعت هشت شب پس از یک روز پر مشغله خسته به منزل برمیگردند.مرد  لباسش را عوض میکند . کنترل تلویزیون را به دست می گیرد و روی کاناپه لم میدهد.زن به سرعت به سمت آشپزخانه می رود و مشغول کار می شود.ممکن است مرد در چیدن میز یا بردن وسایل به آشپزخانه و یا حتی شستن ظروف هم گاهی کمک کند ولی مسئولیت اصلی با زن است.بله مسئولیت ! یعنی همان چیزی که درست انجام ندادنش باعث احساس گناه و سرزنش می شود.حالا بماند که در بیرون خانه هم زن با کار دوبرابر توانسته پستی مساوی با مرد به دست بیاورد . چرا که در محیط کار مرد بودن شرط ذهنی داشتن پستهای مدیریتی است و زنانی که به این سمتها می رسند قطعا چند برابر مردان همپایه ی خود هوش و استعداد و پشتکار از خود نشان داده اند تا لایق این پست شناخته شوند( البته پارتی بازی و این طور ارتباطات را کنار می گذاریم که در هر دو جنس وجود دارد). 

پس تا اینجا متوجه شدیم که زن هم در بیرون از خانه و هم در داخل خانه تلاش مضاعف میکند.و در زوجهای کنونی درآمد نیز به طور مساوی تقسیم می شود. می بینید که یکی اجاره خانه را می پردازد و دیگری مخارج را تامین میکند. 

دوباره به سراغ همان زوج می رویم حالا فرض کنید که این زوج صاحب فرزندی هم بشوند. اگر زن در مشاغل خصوصی کار می کرده معمولا شغل خود را از دست میدهد چرا که نگهداری از کودک وظیفه ای زنانه است و  اگرچه ممکن است مردان نیز در این زمینه با همسر خود همکاری کنند ولی در نهایت مسئولیت به عهده ی زن است. مسئولیت یعنی همان چیزی که خوب انجام ندادنش باعث احساس گناه می شود. شما اگر یه زن شاغل باشید حتما این را درک میکنید. چرا که بارها در مورد فرزند خود دچار احساس گناه شده اید. نکند من به حد کافی به او رسیدگی نمیکنم؟  

اگر هم زن در مشاغل دولتی مشغول به کار باشد بعد از مدتی به کار برمی گردد.در این شرایط مرد صبح با آرامش از خواب بیدار می شود. سر میز صبحانه می نشیند و فراموش نمیکند که به خاطر کمبودها غر بزند و همسرش را متهم کند که به حد کافی به او توجه نمیکند.بعد با خیال راحت سر کار می رود و زن می ماند با بچه ای که باید به مهد یا فامیل بسپارد. نگرانی برای  کودک. بیماری احتمالی کودک. غر غر رییس اداره و شام شب و غیره. 

حال فرض کنیم دختری تصمیم بگیرد تا پایان تحصیلات و موفقیت شغلی اقدام به ازدواج نکند. آیا پس از رسیدن به این مرحله در شرایط برابر قرار دارد؟ مرد در هر سنی که باشد پس از اتمام تحصیلات و رسیدن به اهداف شغلی قادر به ازدواج است. چون او حق انتخاب دارد. اما دختر در بسیاری از موارد شانس ازدواج خود را از دست داده است چون او اجازه انتخاب ندارد. او باید بنشیند تا انتخاب شود و از آنجا که فرهنگ مردسالار زن را وسیله ای برای لذت جویی  و تولید مثل می داند معمولا زنان جوانتر انتخاب می شوند. بنابراین زن در جامعه ی ما برای رسیدن به موفقیت تحصیلی و شغلی از حق طبیعی هر انسان که ازدواج و تشکیل خانواده است باز می ماند.آیا این عدالت است؟ 

 

پی نوشت:نکته ی دیگری که ناگفته ماند این بود که در جامعه ی سنتی ما مسئولیت امور خانه داری به عهده ی زن است و از طرفی مسئولیت مالی خانواده به عهده ی مرد. منتهی در همین جامعه ی سنتی همواره به زن توصیه می شود که قناعت پیشه کند. با نداری و بی پولی شوهرش بسازد و اما پای مسئولیت زن که وسط می آید آنوقت است که جهاد زن شوهرداری است! خانه ی او باید  همیشه تمیز و مرتب باشد. غذایش آماده باشد. خودش همیشه شاد و آرام  باشد و  غیره. چرا که در جامعه ی مردسالار زن انسان نیست بلکه ابزاری است برای رفاه  مرد!

چرا زنان به یکدیگر سخت می گیرند؟

حتما شما هم مثل من هر جا که بحث از وضعیت اجتماعی زنان شده شنیده اید که زنان خود  بیش از مردان به یکدیگر بیشتر سخت می گیرند. حتما شما هم شاهد خشونت کلامی بین زنان در نقشهای عروس و مادر شوهر و غیره بوده اید و شاید شما هم مثل من دوست دارید بدانید دلیل این رفتار چیست؟ 

به راستی چرا زنان نسبت به یکدیگر حسادت می کنند؟چرا یکدیگر را با خشونت کلامی ناشی از حسادت می رنجانند؟ 

قبل از هر چیز باید بدانیم ریشه ی حسادت در چیست؟ از نظر علم روانشناسی ریشه ی حسادت در ترس است.ترس  معمولا منجر به ایجاد دو واکنش  در انسان می شود: حسادت و خشم 

حتما همه ی شما هم در جامعه مشاهده کرده اید که زنان بیشتر حسادت می کنند و مردان بیشتر خشمگین می شوند.ترس از دست دادن قدرت و اقتدار در مردان واکنش خشم را برمی انگیزد.مردان با خشم از قلمرو خود محافظت میکنند و زنان با حسادت . 

جالب است دقت کنیم که در جامعه ی مردسالار ،خشم واکنش بهتری نسبت به حسادت شناخته می شود .در جامعه ی مرد سالار  زنان به خاطر حسود بودن مورد تمسخر و تحقیر قرار می گیرند ولی مردان به خاطر خشمگین بودن فقط نکوهش و سرزنش می شوند.توجه کنید که تحقیر ،رفتار به مراتب آسیب زننده تری نسبت به نکوهش و سرزنش است.  

در جامعه  مردسالار هویت زن در ارتباط با مرد تعریف می شود. زن در نقش همسر یا مادر منزلت اجتماعی پیدا می کند. دختران مجرد برای کسب موقعیت اجتماعی نیازمند ازدواج هستند و به دلیل آموخته های کودکی هویت خود را در تایید گرفتن از مردان تعریف میکنند.  

در چنین جامعه ای  است که زنان برای به دست آوردن عشق و توجه از مردان با یکدیگر رقابت میکنند. و از آنجا که زن  در جامعه ی مردسالار جنس دوم  شناخته می شود و از کودکی خشمگین شدن در او مورد تایید قرار نگرفته ناچارا به سمت رفتارهایی مثل حسادت بدگویی و دو رویی کشیده می شود. 

 

برابری

داشتم وبلاگ گل سرخ را میخواندم و فکر کردم که چقدر خوب است آدم  راحت آنچه در ذهنش می گذرد را روی کاغذ بیاورد.(کاغذ همان مونیتور) خلاصه اینکه میخواهم ببینم الان در ذهن من چه می گذرد.مثلا من با خودم فکر میکنم که چطور شان و منزلت نیمی از جامعه انسانی یعنی زنان اینقدر زیر سوال رفته که جمله ی بازگشت به خرد زنانه اینهمه موضع گیری ایجاد میکند؟ 

مثلا امشب یک نفر به من گفت که همه ی حرفهایت درست است و من می فهمم که منظورت بازگشت به عشق به جای قدرت است و اینکه چقدر جهان نیازمند چنین بازگشتی است اما آیا نمی شود کلمه ی زنانه را برداری و مثلا کلمه ی انسانی به جایش بگذاری؟!

چنین درخواستی شاید ساده به نظر بیاید اما ریشه ی عمیقی دارد. ریشه ای به عمق هزاران سال سرکوب و تحقیر .شما می بینی که اگر به یک مرد بگویی بیا و دست از قدرت طلبی بردار و به جای ایجاد وحشت در اطرافیانت عشق و محبت به وجود بیاور میگوید باشد فکر خوبی است اما اگر بگویی این کاری است که در حافظه ی تاریخی بشر زنانه نامیده می شود بلافاصله می گوید نه هرگز!

در ذهن مرد ایرانی؟ زن موجودی است کمتر از مرد.شما می بینی که در بهترین حالت مبلغین مذهبی زن را موجودی حساس و ضعیف میدانند که باید به او محبت کرد و با او مهربان بود.اما برابر با مرد؟! نه هرگز! حالا من بیایم بگویم که اتفاقا در این برهه ی زمانی لازم است که ما فرزندانمان را با ارزشهای زنانه تربیت کنیم ؟

فراموش میکنیم


یک پسردایی دارم که آدم حساس و اهل اندیشه ای است. استاد یکی از دانشگاه های معتبر است و تالیفات و ترجمه هایی دارد. خلاصه در جامعه ی علمی آدم شناخته  شده ای است. اتفاقا در زمینه ی شعر و ادبیات هم صاحب ذوق است و نوشته های زیبایی دارد.

یک روز داشتیم با هم چت می کردیم (البته میتوانستیم تلفن را برداریم و با هم صحبت کنیم ولی من واقعا به این نتیجه رسیده ام که چت کردن بهتر است و آدم به قول امیر محمد در برنامه ی عمو پورنگ  میتواند ناگفته هایش را  هم بگوید.) خلاصه اینکه این پسردایی ما تعریف کرد که از طرف یکی از دانشجویانش درگیر یک رابطه ی عاطفی شده و درست وقتی که قضیه جدی شده و او هم تصمیم گرفته قدمی به جلو بردارد دانشجو عقب کشیده و غیبش زده.

پرسید که به نظر تو چرا؟داشتم فکر میکردم که چه جوابی بدهم. مثلا بگویم طرف قصدش بازی بوده؟ یا مثلا چیپ تر اینکه نمره میخواسته؟! یا چی؟  که خودش جواب داد: من فکر میکنم آدم وقتی عاشق می شود یک جورایی  اسیر می شود. اسیر انرژی یک نفر دیگه. آدم اسیر،  ناخود آگاه، خودش را به در و دیوار می زند که آزاد کند.

دیدم راست می گوید.عشق چیزی از اسارت کم ندارد. شما مدام منتظر تلفن کسی هستی منتظر پیامک، ایمیل یا  کامنت کسی هستی.در فیس بوک حواست هست که کی عشقت آن لاین می شود. چه چیزی را لایک میکند، برای کی کامنت می گذارد. دلت هزار راه می رود که نکند با یکی ارتباطی بگیرد.اصلا خودت نیستی. همه اش حواست به اوست که الان چه فکر میکند؟ چه حالی دارد؟به تو فکر میکند یا تو را یادش رفته؟ خلاصه اسارت است...

شاید ضمیر خودآگاه این را نداند و تو در ظاهر به دنبال تداوم عشق باشی ولی ضمیر ناخودآگاهت به در و دیوار می زند که تو را خلاص کند. حالا چه با وصال که عشق را از بین می برد چه با جدایی و ترک کامل که کم کم سبب فراموشی عشق می شود.

برای خود من پیش آمده که خودم را به در و دیوار بزنم که عاشق کسی نشوم.بدی هایش را بزرگ کنم.خوبی هایش را کوچک.البته گاهی هم پیش آمده که برای خلاصی از عشق، خودم را به در و دیوار زده ام، خودم به دلایل واهی رابطه ای را پایان داده ام یا اگر کسی ترکم کرده تلاش کرده ام ک ریسمان عشقش را از گردنم بردارم....خلاصه اینکه عشق مقوله ی خطرناکی است!

امروز دینا گفت که روانپزشکی گفته است: «عشق یک نوع اختلال وسواس جبری است و هر کسی را دیدید که عاشق است به او  قرص فلوکستین بدهید بخورد خوب می شود!» ای کاش به این سادگی ها بود و می شد این پدیده ی غریب را در غالب یک بیماری روانی تعریف کرد.

یکی از دلایلی که مرا همیشه به سمت عرفان و صوفی گری جذب کرده است همین شباهت عشق و عرفان است. اگر اشعار عرفا را بخوانید از شباهت عجیب عشق جنسی و عشق روحانی تعجب میکنید. تعابیر، یکی است. خدا همان معشوقه است و عارف میل به یکی شدن و حل شدن در او دارد.من خودم یک بار به کسی که دوستش داشتم گفتم ای کاش می شد مرا بخوری توی دلت باشم یا حداقل بگذاری ام توی جیب پیراهنت! این همان میل یکی شدن است.

یکبار جایی خواندم که اگر این عشق را گسترس بدهی به همه ی جهان به نوعی هماهنگی با جهان خلقت می رسی و آرام می گیری.یک کتابی هم قبلا خوانده ام به نام پیشگویی آسمانی نوشته ی جیمز ردفیلد که می گوید عشق عادت کردن هاله ی انرژی شما به هاله ی انرژی فرد دیگری است  که در واقع می شود نوعی اعتیاد.

آدم معتاد مدام دنبال به دست آوردن مواد است آدم عاشق هم به دنبال ارتباط با معشوق.آدم معتاد وقتی مواد ندارد حالش خراب است و وقتی مواد می زند روی ابرهاست. عاشق هم وقتی کنار معشوق است روی ابرهاست و وقتی دور از او پریشان.

در آخر اینکه شاعر می فرماید:

افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش/   آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت

 یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/    روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

حالا نمیدانم که این شعر را درست نوشتم یا نه ولی یادم هست بچه که بودم یک روز یکی از دائی هایم که عشقش ترکش کرده بود (دائی صابر نه، یکی دیگه) این را برایم خواند. بعدها دیدم که وصف حال خودم هم هست. من هم در زندگی ام بارها دل بستم و دل کندم.

دل بستن به آدمها هم زمان می خواهد.باید با درونشان آشنا شوی.پای صحبتشان بنشینی. احیانا نوشته هایشان را بخوانی. با گرایشاتشان آشنا شوی و کم کم دل ببندی. بعد یک دفعه زمان دل کندن فرا می رسد مثلا طرف ترکتان میکند یا می رود با یک نفر دیگر .حالا وقتش است که از آن آدم دل بکنی.

اگر برای شما پیش آمد راه دل کندن این است که هیچ ارتباطی نگیری. تلفنها را از گوشی ات پاک کنی که وسوسه نشوی.  از فیس بوک همینطور. اگر وبلاگ دارد و لینکش را داری حذفش کن.اگر نوشته ای کتابی عکسی هدیه ای داری بسوزانش. خیلی سخت است اینها . آدم با هر عکس اشک می ریزد.با هر هدیه قلبش فشرده می شود. هزار بار می میرد و زنده می شود ولی ممکن است. هر کاری ممکن است در دنیا و تو آدم قوی و شجاعی هستی. این است که میتوانی ترک کنی.میتوانی فراموش کنی.. باور کن که میتوانی..

یک پسردایی دارم که آدم حساس و اهل اندیشه ای است. استاد یکی از دانشگاه های معتبر است و تالیفات و ترجمه هایی دارد. خلاصه در جامعه ی علمی آدم شناخته  شده ای است. اتفاقا در زمینه ی شعر و ادبیات هم صاحب ذوق است و نوشته های زیبایی دارد.یک روز داشتیم با هم چت می کردیم البته میتوانستیم تلفن را برداریم و با هم صحبت کنیم ولی من واقعا به این نتیجه رسیده ام که چت کردن بهتر است و آدم به قول امیر محمد در برنامه ی عمو پورنگ  میتواند ناگفته هایش را  هم بگوید. خلاصه اینکه این پسردایی ما تعریف کرد که از طرف یکی از دانشجویانش درگیر یک رابطه ی عاطفی شده و درست وقتی که قضیه جدی شده و او هم تصمیم گرفته قدمی به جلو بردارد دانشجو عقب کشیده و غیبش زده. پرسید که به نظر تو چرا؟داشتم فکر میکردم که چه جوابی بدهم. مثلا بگویم طرف قصدش بازی بوده؟ یا مثلا چیپ تر اینکه نمره میخواسته؟! یا چی  که خودش جواب داد: من فکر میکنم آدم وقتی عاشق می شود یک جورایی  اسیر می شود. اسیر انرژی یک نفر دیگه. آدم اسیر  ناخود آگاه خودش را به در و دیوار می زند که آزاد کند.

دیدم راست می گوید.عشق چیزی از اسارت کم ندارد. شما مدام منتظر تلفن کسی هستی منتظر پیامک، ایمیل یا  برای ما وبلاگ نویسها کامنت کسی هستی.در فیس بوک حواست هست که کی عشقت آن لاین می شود. چه چیزی را لایک میکند برای کی کامنت می گذارد. دلت هزار راه می رود که نکند با یکی ارتباطی بگیرد.اصلا خودن نیستی. همه اش حواست به اوست که الان چه فکر میکند؟ چه حالی دارد؟به تو فکر میکند یا تو را یادش رفته؟ خلاصه اسارت است.شاید ضمیر خودآگاه این را نداند و تو در ظاهر به دنبال تداوم عشق باشی ولی ضمیر ناخودآگاهت به در و دیوار می زند که تو را خلاص کند. حالا چه با وصال که عشق را از بین می برد چه با جدایی و ترک کامل که کم کم سبب فراموشی عشق می شود.

برای خود من پیش آمده که خودم را به در و دیوار بزنم که عاشق کسی نشوم.بدی هایش را بزرگ کنم.خوبی هایش را کوچک.البته گاهی هم پیش آمده که برای خلاصی از عشق، خودم را به در و دیوار زده ام،رابطه ای را پایان داده ام .خلاصه اینکه عشق مقوله ی خطرناکی است! امروز دینا گفت که روانپزشکی گفته است عشق یک نوع اختلال وسواس جبری است و هر کسی را دیدید که عاشق است به او  قرص فلوکستین بدهید بخورد خوب می شود! ای کاش به این سادگی ها بود و می شد این پدیده ی غریب را در غالب جمله ای تعریف کرد.یکی از دلایلی که مرا همیشه به سمت عرفان و صوفی گری جذب کرده است همین شباهت عشق و عرفان است. اگر اشعار عرفا را بخوانید از شباهت عجیب عشق جنسی و عشق روحانی تعجب میکنید. تعابیر یکی است. خدا همان معشوقه است و عارف میل به یکی شدن و حل شدن در او دارد.من خودم یک بار به کسی که دوستش داشتم گفت ای کاش می شد مرا بخوری توی دلت باشم یا حداقل بگذاری ام توی جیب پیراهنت! این همان میل یکی شدن است.