روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

من یه احمق هستم....

نمی دونم این اخرین پیست امسال خواهدبود یا نه ؟

اگر بخواهم به سال قبل نمره بدهم باید 12 بدهم . نه بیشتر نه کمتر . سال 93 سال جالبی بود می تونست خیلی خیلی خوب باشد ولی خیلی خیلی خوب نبود .

دلم می خواست خیلی کارها را بهتر انجام بدهم . تصمیم های زیادی برای زندگی ام داشتم که هیچکدومش عملی نشد .

بارداری ناخواسته هم یکی از کارهای پیش بینی نشده که باید سوخت و ساخت

پایان نامه ام هنوز تو کش و قوس تصویب پروپزال است . البته مدیرگروه قول داده تاریخ رو برایم تو سال 93 بزنه ... دست گلش درد نکنه...

تو روابط عاطفی ام با همسرم به شدت دچار مشکل شدم نمی دونم مقصر منم یا اون ولی به هرحال به شدت به هم می پریم و مثل بلانسبت سگ و گربه هی به جون هم می افتیم . سر هر چیزی با هم دعوامون می شه .

من باردارم و حساس  اونم که فکر و وقت و ذهنش و جسمش خسته دکترا . دیگه چه شود ...

همین الان هم از یه جنگ اساسی برگشتیم  و با هم حسابی قهریم . فردا هم که تولد آقاست نمی دونم باید چکار کنم بی خیالی طی کنم یا باز این نیز بگذرد و بازم من پیش قدم بشم برای اینکه سر سال نو دلخوری نباشه ؟

راستش چندروز پیش که باز دعوامون شد رفتم خونه خاله ام قهر مثلا فرداش هم دلم طاقت نیاورد خودم عین الاغ سرم رو انداختم پایین و برگشتم خونه ام . دلیلش هم خوب معلومه دو تا دسته گلی که تو خونه جاشون گذاشته بودم ...

الان هم قهریم . ولی دلم برایش تنگ شده به کسی نگید اینقدر احمقم ها...

امسال که پدربزرگ گلم هم فوت کردن و رفتن پیش دخترشون که مامانم باشن . کلا سال غم انگیزی بود نه سفری نه تفریحی فقط کار و کارو کار درس و درس و درس

هیچ اتفاق جالب انگیزی هم نبود توش ....

نمی دونم خداکنه سال دیگه سال خوبتری باشه

عید امسال

ماجراهای سفر پارسال رو یادتونه که ؟ همون که قرار بود جنوب باشه بعد شد هر جا من بتونم جا رزرو کنم و اخر سر چون من نتونستم جا بگیرم خاندان شوهر خودشون بدون ما رفتن چابهار؟ تا روزهای اخر عید هم مونده بودن .

حالا امسال من دلم یه خرید حسابی می خواد خیلی هم روی حقوق اسفند و پاداش آخر سال و اینا حساب باز کردم که یه قرونش رو ندهم به قسط و همه اش رو ببرم با دل شاد خرید کنم . دلم می خواست با تور بریم کیش ولی وقتی تفاوت قیمتهای بهمن و عید را می بینم به نظرم دیوونگی است که ادم پاشه عید بره کیش خوب می ذارم یه وقتی می رم که حداقل پول برای خرید بدهم نه تور و اینا...

خلاصه که تصمیم گرفتم بریم قشم و بندرعباس . برای مهمانسرا که هماهنگ کردم گفتن پره عین بادکنک بادم خالی شد . برای همین شمال رو هم رزرو کردم . خلاصه بعد از دوندگی های زیاد بندرعباس هم درست شد . الان هم می تونم برم بندرعباس هم رامسر(البته بدور از چشم خاندان شوهر )

اصلا هم دلم نمی خواد تا لحظه آخر بگم که کجا دارم میرم . راستش از اخرین سفر با خانواده خودم هم خاطره خوشی ندارم . اتفاقاتی افتاد که پشت دستم رو داغ کردم دیگه با کسی سفر نرم . خاندان شوهر هم که تکلیفشون معلومه ...

دلم یه خرید حسابی می خواد . از همه چیز برای خودم وبچه ها و خونه . دعا کنید به خیر و خوشی بریم و برگردیم و حال جسمی منم خوب باشه بتونم از پس پیاده روی و اینا بربیام ...

خونه تکونی هم نکردم . تصمیم دارم از امروز یه کم خونه تکونی کنم

پرت وپلا

می دونم انگار دیگه کسی یاد من نمیکنه

انگار خواننده ندارم

انگار نه انگار منم بودم و هستم

فراموش شدم

به همین راحتی

ولی من هسسسسسسسسسسستم

محکم ولی ضعیف

تنها ولی درجمع

عاشق ولی خسته هسسسسسسسسسستم و هستم و هستم

خود سانسوری هم حدی داره

کلی راز مگو تو دلم تلنبار شده

نمی دونم کدوم یکی رو بکشم بیرون که گرد و خاک اون یکی روش نباشه

ولی بالاخره تاپایان سال باید دلم و خونه تکونی کنم

حتی اگر کسی برایم ابراز احساسات نکنه ولی من باید بگویم

ناگفته هارو...

اتفاقات عجیب غریب زیادی افتاده

دلم دیگه گنجایش نداره ...

منم و منم و من

چه پرت و پلایی گفتم

واسه همینه کسی نمی خونه دیگه ...