روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

یه کمی درددل کنم؟؟؟؟

از اون شب کذایی پارک و شکستن پای پسرک همسر خیلی ناراحته . می گه اینا (خانواده اش )حرف دل و زبونشون یکی نیست که این اتفاقا می افته راست می گه اصلا چشم همینجوری است دیگه . وقتی یکی حرف دل و زبونش دوتا باشه انرژی منفی اش از چشم خارج میشه و به اصطلاح چشم می زنه . اون شب پارک هم همه می خندیدن درحالی که میشد فهمید حضور ما اونجا مثل یه وصله ناجوره . خیلی ناجور نبودنمون بهتر از بودنمون برای همه است همه ای که با هم یکی ان یکدلن و ما ....

خلاصه همسر از اون روز دلش نمی خواد ریخت مامانشو ببینه . البته یه سری مسائل از قبل هم مزید بر علت شده بود و هی به من می گفت اگر گفتن می خوان بیان خونه مون بگو کارداریم و اینا...

پریشب خواهرشوهر که از مشهد اومده بود زنگ زده می گه می خواستیم بیایم خونه تون همسرت گفته نه فردا شب بیاین . دیشب هم که از کلاس ایروبیک برگشتم ساعت 7 و 10 دقیقه زنگ زدن همسرگفت جواب نده  تا 8 و نیم هی به خونه هی به موبایل من... با موبایل مادر شوهر  موبایل خواهرشوهر ... تلفن خونه ... هر 10 دقیقه یه بار زنگ می زدن منم جواب نمی دادم همسر هم نبود به اون هم زنگ نمی زدن از بس سیاستمدارن...

بعد امروز زنگ زده پدرشوهر به اداره که مادیروز هرچی زنگ می زدیم شما جواب نمی دادین ... منم گفتم پسرک حوصله اش سر رفته بود برده بودیمش بیرون دور بزنه . صدای مادر شوهر می اومد که بگو امشب میایم خونه تون بگو امشب میایم خونه تون ... حدود شش بار تکرار کرد این جمله رو . بعد پدر شوهر می گه دوروز پیش یه دلخوری با شوهر پیش اومده (شوهرمن از اون دلخورشده )گفتم من خبر ندارم گفتن پس ما به شوهری زنگ می زنیم که بیایم خونه تون .من زنگ زدم و به همسری همه چی رو گفتم . بعد نیم ساعت دوباره به من زنگ زدن که هرچی به همسر زنگ می زنیم جواب نمی ده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پس ما امشب میایم خونه تون .. منم (طبق هماهنگی با همسر)گفتم چون پسرک لباس زیرتنشه ممکنه معذب باشه. اونا: خوب معذب باشه نمی شه که ما خونه تون نیایم که معذبه خواهرشوهر بزرگه هم گفته دوست دارم برم خونه شون (یعنی خونه مون)

اخر سر گفتم من به شما خبر می دهم ....

خدایا اومدنشون دردسرنیومدنشون دردسر

بودنشون دردسر نبودنشون دردسر

خدایا ...

منم زنگ زدم به همسر که چراجواب باباتو نمی دی منو چرا انداختی جلو؟ همین جوری من ادم بده قصه هستم از این بیشتر خرابم نکن . می گه من نینداختمت جلو که اونا تورو انداختن جلو . اصلا هم به من زنگ نزدن ......!!!!!!!!

خدایا. هرچقدر اینا به من استرس وارد می کنن تو یه دهمش رو به دخترشون بده .

نمی ذارن یه ذره طعم ارامش رو بچشیم . دیشب برنامه ریزی کرده بودن بیان خونه ما فکر کن چه پشتکاری از هفت تا هشت و نیم هر ده دقیقه زنگ بزنن ... خدای من !!!!! نباید برنامه ریزی شون به هم بریزه که ...

و حالا امشب همون برنامه ریزی شده . و این منم که باید مثل یه سپر عمل کنم هم درمقابل تیرهای خانواده همسر هم درمقابل خود همسر.

پ ن:1 همسرمن خیلی گناه داره. من درمقابل کارهای اونا به همسر حق می دهم خیلی از مشکلات ما هم نتیجه اعمال اوناست من می دونم . درددلهایی که جمعه شب با هم کردیم خیلی مسائل را برای من بازتر کرد . من بهش حق می دهم هیچکس جای همسر من نیست پس نباید اونو محکوم کنیم که چرا نمی خواد خانواده اش بیان خونه اش حداقل باید کمی ارامتر شه . بعد بتونه درست تصمیم بگیره....

پ ن2: همسر گفت اگه موبایلت رو گرفتن جواب نده . تلفن اداره که شماره نمی اندازه چون خط مستقیم نیست . پس اگر دوباره و سه باره اداره را گرفتن باید جواب بدهم . چی جواب بدهم نمی دونم؟؟؟