روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

روز زن

روز زن

روز مادر

روز مادر درداوره برام. یه جورایی بهم دهن کجی می کنه . ایکه هرسال بری و بدون انگیزه وصرفا برای رفع تکلیف برای مادرشوهر عزیزت هدیه بخری تازه بعضی اوقات به مذاقشون خوش نیاد و تیکه هم بارت کنن (مثل پارسال) درد اوره .

ولی امسال از قشم برای مادرشوهر یک بلوز مجلسی خریده بودم که بهشون روز مادر بدهم حتی برای روز پدر و روز معلم هم هدیه ها را خریدم . خوب وقتی می شه نصف قیمت خرید کرد چرا باید پولم رو دور بریزم ؟؟؟؟

ولی روز مادر که داشتیم می رفتیم منزل مادرشوهرم . سرراه همسری ایستاد و از ماشین پیاده شد . تازه ماشین رو توی کوچه پارک کرده بود و به ما هم نگفت کجا می رود . وقتی برگشت من به شدت مشغول بازی با تبلت پسرک بودم که ازم خواسته بود یک مرحله بازی اش رو رد کنم . و حتی سرم رو بالا نگرفتم . یهو دیدم یه شاخه گل رز قرمز گذاشت روی تبلت و میگه روزت مبارک . بعدش هم یه کارت هدیه .

راستش از گل قرمزه بیشتر از کارت هدیه خوشحال شدم . نیشم شل شده بود قدرت جمع کردنش رو اصلا نداشتم . بعدش هم هی ببخشید و اینا که خودت با سلیقه خودت هرچی دوست داشتی بخری بهتره و اینا . ولی ذهن من کلا روی گل قرمزه بود و بس . کارت هدیه افتاد تو کیفم ولی گل قرمزه  روی کانتر اشپزخونه هرروز صبح بهم انرژی می ده اساسی...


روز زن

روز زن

روز مادر

روز مادر درداوره برام. یه جورایی بهم دهن کجی می کنه . ایکه هرسال بری و بدون انگیزه وصرفا برای رفع تکلیف برای مادرشوهر عزیزت هدیه بخری تازه بعضی اوقات به مذاقشون خوش نیاد و تیکه هم بارت کنن (مثل پارسال) درد اوره .

ولی امسال از قشم برای مادرشوهر یک بلوز مجلسی خریده بودم که بهشون روز مادر بدهم حتی برای روز پدر و روز معلم هم هدیه ها را خریدم . خوب وقتی می شه نصف قیمت خرید کرد چرا باید پولم رو دور بریزم ؟؟؟؟

ولی روز مادر که داشتیم می رفتیم منزل مادرشوهرم . سرراه همسری ایستاد و از ماشین پیاده شد . تازه ماشین رو توی کوچه پارک کرده بود و به ما هم نگفت کجا می رود . وقتی برگشت من به شدت مشغول بازی با تبلت پسرک بودم که ازم خواسته بود یک مرحله بازی اش رو رد کنم . و حتی سرم رو بالا نگرفتم . یهم دیدم یه شاخه گل رز قرمز گذاشت روی تبلت و میگه روزت مبارک . بعدش هم یه کارت هدیه .

راستش از گل قرمزه بیشتر از کارت هدیه خوشحال شدم . نیشم شل شده بود قدرت جمع کردنش رو اصلا نداشتم . بعدش هم هی ببخشید و اینا که خودت با سلیقه خودت هرچی دوست داشتی بخری بهتره و اینا . ولی ذهن من کلا روی گل قرمزه بود و بس . کارت هدیه افتاد تو کیفم ولی گله روی کانتر اشپزخونه هرروز صبح بهم انرژی می ده اساسی...


یه ماجرای نه چندان جالب

پدر یکی از همکاران فوت کرد . نیمه شب دوشنبه . و این اقای همکار همان موقع یعنی ساعت یک و پنجاه دقیقه به همه همکاران اس ام اس زد و خبر فوت پدرش را داد.

پنجشنبه اومد سرکار و همه ما جمع شدیم و برای پدرش فاتحه خوندیم

ایشون هم  از همکاران برای شرکت در مراسم پدرش تشکر ویژه! می کرد و می گفت توقع نداشته همکارا این همه زحمت بکشن !!!!!

و من با خودم فکر می کردم وقتی نصف شب اس ام اس دادی معلوم بود نمی خواد به کسی زحمت بدی......

قسمت دوم سفر

اول من رفتم وارد خوابگاه شدم تا به حساب خودم ارزیابی کنم چجور جاییه.... که چشمتون روز بد نبینه . یه جای بزرگ ولی با امکاناات ابتدایی . میشه گفت همه چیز داشت . هیچی نداشت . بوی نم عجییبی هم می اومد . با خودم گفتم شاید بشه تمیزش کنم و بوی نم رو من حساسم می فهمم . ولی ... درکل دوساعت هم توی اون مهمانسرا نموندیم با همسری تصمیم گرفتیم بریم سمت قشم و اونجا یه جایی رو بگیریم . وسایل را برداشتیم و توی ماشین گذاشتیم . بدون اینکه مدارک شناسایی منو پس بگیریم راه افتادیم سمت قشم . توی راه یه رستوران ایستادیم و نهار خوشمزه ای خوردیم . یکی از ملاکهای من برای انتخاب رستوران توی شهرهای دیگه شلوغ بودن اون رستورانه . کلا جایی که ببینم شلوغه مطمئن می شم غذای مطمئنی داره که حداقل روی دستش نمی مونه و مونده نیست . خلاصه بعد ازنهار به سمت بندر پل حرکت کردیم و ساعتها توی ترافیک اسکله موندیم تا با ماشین بریم قشم . دیگه عصر شده بود که رسیدیم قشم و قشنگترین قسمت سفر روی لندی گرافت بود که خیلی خوب بود و حرکت ارام روی ابها لذت بخش بود . عالی عالی.توی راه کلی برگه های تبلیغات فروشگاهها و هتلها و اینا رو گرفتیم که خیلی به دردمون خورد . اول به درگهان رفتیم اونقدر شلوغ بود که انگار تمام مردم اومدن اینجا . خلاصه جایی پارک کردیم ورفتیم وارد یکی از پاساژها شدیم . دیگه از اینجا تا اخر سفر پاساژ گردی بود و خرید درمانی ای حال می داد. البته با وضعیت بارداری من و دخترک کوچیکی که زود خسته می شد . واقعا کار شاقی بود ولی خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خوب بود. و بعد از خرید و گشت و کذار باز سفر روی خلیج همیشه فارس خیلی زیبا بود . من و بچه ها از اون قسمت سفر خیلی لذت می بردیم . عالی بود.

دیگه ظهر روز پنجم بندرعباس را به سمت کرمان ترک کردیم با کلی خاطره خوب . و شب رسیدیم .

شب توی کرمان دنبال فست فود شلوغ می گشتیم تا برای شام غذا بگیریم به همسر می گم توی این خیابون فقط چیزهای حال به هم زنی مثل کیف و کفش و لباس هست برو یه جای دیگه ...

دیدم نیشش تا بناگوش باز شد و کلی خندید . می گه خداروشکر خودت هم حالت به هم خورد .........دی ..........

صبح روز بعد هم به سمت خونه رفتیم و تاشب به باز کردن خریدها و جابجا کردنشون گذشت . 

خلاصه این هم ماجرای سفر ما و نوروز را چگونه گذراندید...

امیدوارم برای همه سال خیلی خیلی خوبی باشه .



عید نوروز ...

سلام

دیگه این سلامها را به خودم می گم . چون دوستام همگی نیستند. امیدوارم هرجا باشید خوش باشید . 

من و همسرم امسال تا روز 29 اسفند درگیر کارهای اداره بودیم شب 28 اسفند هردوتامون تا ساعت 11 شب اداره بودیم و مشغول سروسامون دادن به کارها و ناچاراً دخترک و پسرک رو منزل مادر شوهر گذاشته بودیم . وقتی برگشتیم دنبالشون پسرک عین تیر موشک خودش رو انداخت بیرون که بریم خونه و دخترک هم عین ابر بهار گریه می کرد . بعنی ما سه ساعت نمی تونیم روی اینا حساب باز کنیم که بچه هامونو بهشون بسپریم .

روز بعدش هم من و همسرم هردوتا مشغول بودیم البته من تو خونه مونده بودم و همسر رفته بود اداره و من سعی کردم تلفنی کارام رو راه بیندازم. دیگه کمی از کارهای خونه تکونی مونده بود که انجام دادم

از خونه تکونی یه چیزی بگم . توی شهرما چون کوچکه کارگر برای نظافت منزل سخت گیر می اد . راستش کسانی که برای اینکار واقعا خبره اند فقط جاهای بخصوصی می رن و وقتی بهشون زنگ می زنی باید کلی اشنا ردیف کنی تا قبول کنن . پرستار بچه هم به همین سختی پیدا می شه . یه خانومی هست که کمک مادرشوهرم می ره و وقتی مهمون دارن حتی کارهایی مثل سبزی پاک کردن واینا رو هم انجام می ده . اون خانوم قول یه روز اومدن رو به من داد . یه خانوم دیگه رو هم خواهرشوهرم معرفی کرد که اونم قرارشد یه روز بیاد . خلاصه من بدبخت باید بیشتر کارهام رو خودم انجام بدهم وکارهای سنگین تر روبذارم اونا انجام بدن . ولی خانوم دومی دستش درد نکنه خیلی با سلیقه و تمیز و فرز بود . اونقدر کارهام رو جلو انداخت که نگو .

دیگه روز 29 اسفند خرده کاری های باقیمانده رو هم انجام دادم و دوتا ساک کوچولو بستم و تقریبا اماده شدیم که بریم سفر.

شب هم برای سین هفتم هفت سینمون کلی توی خیابونها گشتیم و برای بچه ها ماهی خریدیم و سنجد و سفره هفت سین رو انداختیم و همه وسایلشودخترک چید با ذوق و شوق عجیبی وسایل را از من می گرفت و مثلا توی سفره می چید البته به روش بی نظمی ...

خودش هم سر سال تحویل خواب بود ولی من و همسر و پسرک بیدار بودیم و بر خلاف هرسال که من اصرار داشتم موقع سال تحویل لباس نو و مهمونی و شق و رق نشسته باشیم امسال همه مون با لباس راحتی تو خونه بودیم و با خودم می گفتم دلامون باید با هم مهربون باشه و همین هم شد . سر تحویل سال هم کلی دعا کردم خدا سال خوبی برامون رقم بزنه سالی بهتر از هر سال. دلامون به هم نزدیکتر بشه کینه ها کمتر بشه سالی باشه پر از سلامتی . برای همه بخصوص بچه هام .

بعدش هم من پسرک را بغل کردم و با هم خوابیدیم ولی همسر تمام پیامهای نوروزی را گوش داد بعد خوابید . دیگه صبح هم که باقی کارها را انجام دادیم و صبحانه خوردیم و ساعت 12 بود که رفتیم عید دیدنی مادرو پدرشوهر و از اونجا هم راه افتادیم سمت بندرعباس . شب ساعت 7 بود که به کرمان رسیدیم تمام تبریک های سال نو را هم تلفنی با گوشی من از توی راه انجام دادیم . و من هم برای همه همکاران و استادها و اشناها اس ام اس تبریک می فرستادم و از گرفتن جوابها کلی ذوق مرگ می شدم . برای شام مرغ بریون خریدیم و من دفعه اخرم بود این غذا رو می خوردم از بس بدمزه و پر از ادویه بود....

شب هم زودتر خوابیدیم که صبح زود راه بیفتیم . البته دخترک و پسرک بازیشون گرفته بود و کلی بپر بپر می کردن . مهمانسرای اداره همسر رو گرفته بودیم که خیلی دور بود ولی جای تمیزی بود.

صبح زود هنوز هوا تاریک بود که راه افتادیم سمت بندر و طلوع خورشید را دیدیم که واقعا صحنه زیبایی بود . بندر من جا رزرو کرده بودم اونم بعد از کلی دوندگی  و تلفن و مثلا پارتی بازی .

ورودی بندر عباس یه سفره هفت سین بزرگ با قایق درست کرده بودن که خیلی قشنگ بود و با پسرک کلی عکس گرفتیم . دخترک توی ماشین خواب بود . انقدر هوای بندر عباس گرم بود که حد نداشت . من که از توی راه دیگه مانتوم را دراوردم بودم و با تی شرت نشسته بودم توی ماشین . همین طوری گرما می خورم وای به هوای شرجی و گرم بندر . دیگه واقعا تحمل نداشتم . فقط می خاستم زودتر خودم رو به مهمانسرای اداره برسونم . همسر هم از کسانی که اونجا برای راهنمایی مسافرین بودن هم ادرس اداره رو پرسید هم طریقه رفتن به قشم و کیش و اینا . خلاصه توی اون گرمای هوا کلی اطلاعات جمع آوری کرده بود.

برای پیدا کردن اداره هم خیلی علاف شدیم . ادرس سرراست نبود و کلی گشتیم تا پیداش کردیم . وقتی رفتم نگهبانی کلید مهمانسرا بگیرم . نگهبان می گه مهمانسراها خالیه و شما می تونید بمونید واینا بعد می گه اه توی لیست برای شما خوابگاه رو نوشتن . حالا اونجا من فرق خوابگاه ومهمانسرا رو نمی فهمم . می گم خوابگاه کجاس می گه تو خود اداره ...

تا خوابگاه دیگه راهی نبود با ماشین وارد اداره شدیم و دور زدیم جلوی خوابگاه ایستادیم ....