روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

دلم خیلی گرفته ...


خواهری رفت ....

باز من موندم و تنهایی و غربت ....

یکی بیاد اشکای منو جمع کنه نمی تونم کنترلشون کنم

من و خواهرم ...


یه جورایی امروز دلم گرفته ....

شاید به خاطر اینه که همسری نیست ...

نه به خاطر اینه که خواهری دیروز دپرس بود...

براش تو محیط کارش مشکل پیش اومده و بابا به روش خودشون می خوان حلش کنن ....وااااای ....

منم دلم می خواست اگر کمکی از دستم بر بیاد کمکش کنم ...

ولی ...

حس می کنم دلش نمی خواد من از مشکلش بدونم ...

یه جورایی می فهمم داره منو می پیچونه ... خواستم سر صحبتو باهاش باز کنم می گه حوصله ندارم رها...

دلم نمی خواد چشمای گریه کرده اش رو ببینم

خدایا خودت کمکش کن . من که نمی دونم چه اتفاقی افتاده و چی به چیه خودت مشکلات را از پیش پاش بردار تورو به حق امام غریب شهرم قسم می دهم تنهاش نذاری

دوستان اگر اینجا رو می خونید لطفا یه آمین برای رفع مشکل خواهرجونم بگید .

خواهری کاش اونقدر به هم نزدیک بودیم که تو سرت رو روی پای من می گذاشتی و برام از مشکلاتت می گفتی حیف که اختلاف سنی و راه دور بین ما فاصله انداخته ... حیف ...

ولی

من دوستت دارم . خیلی زیادتر از اونی که فکر کنی و دلم می خواد هرچه زودتر مشکلت رفع شه تا باز تو از ته دل بخندی ...

خداکنه هیچ وقت هیچ وقت دیگه اشکهات راهی به بیرون پیدا نکنن....

چالش به کجا رسید؟؟؟

خوب در راستای چالش ذکر شده

خواهری هم کتابش رو هدیه داد به دخترخاله و دخترخاله را به چالش دعوت کرد .

دخترخاله هم یه کتاب برای خواهرش خرید و هدیه داد و اونو به چالش دعوت کرد .

حالا حداقل فرهنگ هدیه دادن کتاب داره جاباز می کنه ...

ممنون از موسس این طرح


راستی خواهری یه کتاب دیگه هم به من هدیه داد و لابد می خواد منو دوباره به چالش دعوت کنه ... دی .... از دست تو خواهرجون!!!!