روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

برگ پنجم

دیگه نمی خوام منفی بنویسم دلم می خواد به داشته های زندگیم فکر کنم نه به اونهایی که ندارم یا ازدست دادمشون.

توی این دنیای به این بزرگی چراسهم من فقط غرغر باید باشه و ناله؟ چون خودم خواستم . نه من نمی گذارم دنیام اینقدر زود روی سرم خراب شه

من می سازم دنیای خودم رو

می دونم باید از خودم شروع کنم یادمه توی دبیرستان دوست عزیزی کتابی بهم هدیه داد به نام : فکرت را عوض کن زندگیت عوض می شود. یادم می اد از دیدن اسم کتاب رنجیدم با خودم گفتم مگر من چه فکری داشتم که تو را آزار داده با این هدیه دادنت؟

 ولی بعد که خودم رفتم توی خط جذب و قانوناشو و اینا فهمیدم چه دوست تیزبین و فهمیده ای داشتم و قدرش را ندونستم. فیس بوک ندارم و لی توی اینترنت کشفش کردم توی یک شرکت در تهران داره کار می کنه براش آرزوی موفقیت می کنم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
گل حنا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 11:52

سلام رها جان. از آشناییت خوشبختم. از اینکه تصمیم گرفتی مثبت ببینی و بنویسی بسیار خوشحالم. من هم لینکت میکنم عزیزم

ممنون خانمم

گل حنا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 11:53 http://2vominbar.blogfa.com/

سلام رها جان. از آشناییت خوشبختم. از اینکه تصمیم گرفتی مثبت ببینی و بنویسی بسیار خوشحالم. من هم لینکت میکنم عزیزم

باران پاییزی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 11:54 http://baranpaiezi.blogfa.com/

حالا که کتاب می خونی جسارتن یه کتاب خوب منم بهت معرفی میکنم به اسم "شفای زندگی از لوییز ال هی"
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد