روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من


 

عاقا جونم براتون بگه الان رها بانو احساس یه عروس نمونه را داره بگین خب!!

من هیچوقت به خانواده همسری بی احترامی نکردم بی احترامی دیدم و سکوت کردم . بی محلی دیدم و سکوت کردم زرنگی و رندی دیدم و سکوت کردم خلاصه همیشه درمقابل همه رفتارهای اونا بد یا خوب سکوت بوده البته همیشه خوبی هاشونو جبران کردم

خیلی وقتها با رفتارشون بهم حس حماقت دست داد که خدایا مگه چکارکردم که تا این حد احمق فرضم می کنن؟

ولی واقعا واقعا هیچوقت بهشون بی احترامی نکردم .

وبلاگ عسل شیرین عسل تلخ همیشه برام یه نوعی پنداخلاقی داشته دیدن زندگی ادما از یه زاویه دیگه بوده و خیلی بهم کمک کرده تا احساسات ضد و نقیضم رو عوض کنم. ولی همیشه حس مادر شوهر پدرشوهر عروس یه حس عجیبه که عوض هم نمیشهAlbert Einstein

.

هفته پیش به شدت مریض بودم . دوشنبه صبح که بیدار شدم سرم سنگین بود و گردن و گلو و گوشم به شدت درد می کرد . تو اداره یه نامه فوری داشتم که جوابش بلندبالا بود و تا سه چهار صفحه جواب اون نامه را اماده کردم و فرستادم رمقم هم تموم شده بود . خلاصه ساعت 12 پاس گرفتم و اومدم خونه و خزیدم زیر پتو تاااااااااااااااااااااااااااا ظهر که همسر اومدومن هنوز خواب بودم . عصر برای سرماخوردگی دختری رفتیم دکتر و بعد هم فروشگاه و خرید ماهانه خونه را انجام  دادیم و دیگه شب تا وسایلا رو جابجا کردم و شام خوردیم حال خرابم رو نفهمیدم . ولی صبح سه شنبه واقعا توان اداره رفتن نداشتم واسه همین تلفنی مرخصی رد کردم و دوباره خوابیدم. من معتقدم سرماخوردگی با استراحت و جای گرم و سوپ داغ خوب می شه تا انتی بیوتیک و دور از جون همه آمپول!!!!

خلاصه تاظهر خودم رو کشوندم و ظهر هم یه غذای محلی اینجا هست که من در طول ده سال زندگی مشترک صدبار خوردم وخوشمزه است ولی فقط دوبار درست کرده بودم . خلاصه برای نهای طی یه اقدام انتحاری اون غذا رو درست کرده بودم که همسر چشاش برق شادمانی زده بود.

ظهر می گه : این () است ؟

-         اره .

-         وای خودت درست کردی

-         - په نه په از تو سک سک درش اوردم

-         بیخود نیست میگن زن خونه دار بهتره

-         بعد اونوقت کی بار نصف قسطها رو بدوش می کشه

-         خو پس ادم دوتازن داشته باشه یکی خونه دار یکی کارمند

(ماشالله اشتهاشونم کمه این اقایون)

خلاصه دیگه اون روز هم هرجوری بود خودم رو کشوندم تا شب .

شب رفته بودم زیرپتو تا خرخره دیدم پسرک نشسته کنارم نگران که مامان چته اخه عادت ندارم سر مریضی خودم رو بندازم اونطوری بچه نگران شده بود همسری هم تو اتاق مشغول کارهای خودش بودبعد همونطوری از اتاق می گه رها چکار شده مریضی ؟

نه بابا توخودتو ناراحت نکن

خلاصه اینم از سه شنبه که با کلد استاپ و اینا گذشت چهارشنبه رفتم سرکار دیدم دارم می میرم واقعا هیچچچچچچچچ کار مفیدی انجام ندادم و ساعت 11/5زدم بیرون و اومدم خونه . دخترک را با اسباب بازی و بیسکوئیت و خوراکی و دفتر و خلاصه وسایل ایمنی مجهز بردم تواتاق درروبستم و خودم جست زدم زیرپتو. تاااااااا ساعت 2 و نیم خوابیدم و بعد فقط غذاگرم کردم و به بچه ها دادم ودوباره من و پتو و لالا!!!

دیگه عصر رو به موت بودم که همسر رو برداشتم رفتم دکتر و چشمتون روز بد نبینه 1200زدم جانانه و بعدش دوباره بدوبرو زیرپتو!!!!!!!

حالاست که بحث شیرین مادرشوعر اغاز می شه

وقتی اومدم خونه پسرک میگه مامان جون زنگ زده بود و اینا دیگه زنگ زدم بهشون و از صدام فهمیدن  چه اوضاعی دارم و اینا .خلاصه می خواستن شام بیان که تیرشون به سنگ خورد!!!!! روز پنجشبنه هم که من استعلاجی داشتم و نرفتم و پسرک و دخترک هم خونه بودن . طی یه الهام غیبی صبح با اون حالم بلند شدم شروع کردم مرتب کردن خونه و ظرفها رو چیدم تو ماشین ظرفشویی و بعدش حتی گازم تمیز کردمWinner

خلاصه نیم ساعت بعد اس ام اس اومد از مادرشوهر که براتون سوپ درست کردم شما کاری نکنین!!!حس غیب رو داشتین؟؟؟

دیگه هنوز جواب نداده بودم که خودشون قابلمه به دست پشت ایفون پدیدار شدن و اومدن بالا و دیگه سوپ کشیدن برام و جوشونده درست کردن و بخور و اووووووووووووووووووووووووووووف اونقده لطف کرد که مونده بودم چکار کنم .!!!!!!!Happy Dance

بعد باز عصر اومدن با پدرشوهر و خودشون چای درست کردن و خودشون با شیرینی اوردن و خودشون همسر را فرستادن بره گوجه بخره و املت درست کردن و اون سوپای من بود صبح اورده بودن بعد من فقط یه پیاله ازش خورده بودم اونا روهم گرم کردن خوردن و دیگه بعدش میوه اوردن و خلاصه خودشون ریختن و پاشیدن و جمع کردن و منم دراز به دراز افتاده بودم از سردرد و پادرد و گلودرد و داشتم از سروصدا دیوانه می شدم....................................

تمام اینا رو گفتم برسم اینجا که تو هپروت نئشگی کلد استاپ بودم که شنیدم پدرشوهر به همسری می گه برای عید برنامه تون چیه ؟ خوب ما هم که قرارمون برای عید فقط این بود بریم مشهد و خونه بابا اینا و برگردیم همسر می خنده می گه هیچی . حتی تصمیم گرفته بودیم هفته دوم عید بریم  تا سبزده به در اونجا باشیم و اینا . بعد من فقط لای چشمامو باز کردم ببینم چی به چیه یهو سرم کلاه نذارن بردارن منو ببرن مسافرت نفمم از کجا خوردم دیدم نه همسر عین خیالش نیست و اینا . دوباره رفتم هپروت . پدرشوهر حالا مگه ول کنه میگه یه بار بود می گفتین بریم چابهار... خوب بریم چابهار انگار کشکه اولا من قرار بود مهمانسرا بگیرم بریم چابهار بعد ادم وقتی می ره اینجور جاها یه جیبش پر از کارت بانکی باشه که به خزانه بانک ملی وصل باشه نه با جیب تارعنکبوت تنیده ای مثل جیب ما... دیدم همسر می گه نه عید خوب نیست چابهار و اینا . خلاصه اون شب از پدرشوهر اصرار و از همسر انکار و ما هم خاطرجمع لالا

 

چندروز بعد دوباره همسر ماشینو برده بود کارواش نزدیک خونه باباش اینا رفته بود خونه شون نشسته بود دوباره همین زمزمه ها سر داده شده بود که بریم مسافرت و اینا .حالا با کی با خواهرشوهرها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هیچوقت به خوابم هم نمی دیدم بخوام با قوم الضالمین برم مسافرت . غرغر کردمو غرغرکردم و غرغرکردم و گفتم الان که جایی مهمانسرا ندارن و اینا فکر می کنن الکیه دوروز مونده به عید تصمیم بگیرن و منم براشون مهمانسرا جور کنم و اینا . خلاصه غرغرزیاد کردم ها بعد یادم افتاد سه بار با خانواده خودم رفتیم سفر گفتم حالا یه بار هم با اینا می ریم دنیا که به اخر نمی رسه . خلاصه الان نقش عروس خوبه را دارم بازی می کنم البته یه مو از تنم راضی به این سفر نیست خداخودش می دونه فقط . و فقط به خاطر همسرم است نه به خاطر هیچکدوم از اعضای خانواده اش که نه اونا دلشون می خواد منو رو زمین ببینن نه من اونا رو .

بعد عین .... دارم تقلا می کنم مهمانسرا بگیرم و سوئیت بزرگ بگیرم و اینا ......ولی خدای من شاهده دلم رضا نیست خودم رو سپردم دست خودخدا . حالا اگر کسی بخونه اینجا رو می گه انگار می خوان قیمه اش کنن . نه ولی زبون تند و تیزشون .رفتارهای ضد و نقیضشون . قم پز درکردنشون و ... نمی دونم شاید دارم پیش داوری می کنم شاید . خدا بخیر کنه عید امسالو

خواهری بخون و رد شو فقط درد دل بود . می دونی چندسال با هم رفتیم و امسال هم تمام وجود دلم می خواد اگر می رم شما کنارم باشین ولی انگار همه چیز به دل من راه نمی ره وگاهی باید ادمایی رو تحمل کنم که دیدنشون درد به دلم می اره . برام دعا کن!!!

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
باران پاییزی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 09:55

خب رها جون یک هته با قوم الضالمین باش ی هفته با خانواده ی خودت. والا

ای باران مزدوج نشدی ببینی تحملشون یک ساعت چجوری است چه برسه به یک هفتهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

باران پاییزی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 12:19

من مزدوج نشدم رها جون اما دیدم یکی رو که زندگش شبیه زندگی تویه و همش ازون بنده خدا کولی میگیرن دور از جونت

وای بارانی خدانکنه مزدئوج بشی ازدواج مثل دستشویی هرکی می ره تو می خواد بیاد بیرون هرکی بیرونه می خواد بره تو . والله

نیلو چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 13:25 http://niloo92.persianblog.ir/

من یه سال عید با جاری و خواهر شوهر رفتم آی حال میده تا یک سال حرف برای گفتن به دوستات و تعریف ازشون داری برو برو ولی خبر سلامتیت رو حتما بده نگرانتیم

بمیرم برات که با قوم شوهر رفتی سفر اره باید شماره همه رو بگیرم و هرروز اس بدم هنوز زنده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد