روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

قسمت دوم سفر

اول من رفتم وارد خوابگاه شدم تا به حساب خودم ارزیابی کنم چجور جاییه.... که چشمتون روز بد نبینه . یه جای بزرگ ولی با امکاناات ابتدایی . میشه گفت همه چیز داشت . هیچی نداشت . بوی نم عجییبی هم می اومد . با خودم گفتم شاید بشه تمیزش کنم و بوی نم رو من حساسم می فهمم . ولی ... درکل دوساعت هم توی اون مهمانسرا نموندیم با همسری تصمیم گرفتیم بریم سمت قشم و اونجا یه جایی رو بگیریم . وسایل را برداشتیم و توی ماشین گذاشتیم . بدون اینکه مدارک شناسایی منو پس بگیریم راه افتادیم سمت قشم . توی راه یه رستوران ایستادیم و نهار خوشمزه ای خوردیم . یکی از ملاکهای من برای انتخاب رستوران توی شهرهای دیگه شلوغ بودن اون رستورانه . کلا جایی که ببینم شلوغه مطمئن می شم غذای مطمئنی داره که حداقل روی دستش نمی مونه و مونده نیست . خلاصه بعد ازنهار به سمت بندر پل حرکت کردیم و ساعتها توی ترافیک اسکله موندیم تا با ماشین بریم قشم . دیگه عصر شده بود که رسیدیم قشم و قشنگترین قسمت سفر روی لندی گرافت بود که خیلی خوب بود و حرکت ارام روی ابها لذت بخش بود . عالی عالی.توی راه کلی برگه های تبلیغات فروشگاهها و هتلها و اینا رو گرفتیم که خیلی به دردمون خورد . اول به درگهان رفتیم اونقدر شلوغ بود که انگار تمام مردم اومدن اینجا . خلاصه جایی پارک کردیم ورفتیم وارد یکی از پاساژها شدیم . دیگه از اینجا تا اخر سفر پاساژ گردی بود و خرید درمانی ای حال می داد. البته با وضعیت بارداری من و دخترک کوچیکی که زود خسته می شد . واقعا کار شاقی بود ولی خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خوب بود. و بعد از خرید و گشت و کذار باز سفر روی خلیج همیشه فارس خیلی زیبا بود . من و بچه ها از اون قسمت سفر خیلی لذت می بردیم . عالی بود.

دیگه ظهر روز پنجم بندرعباس را به سمت کرمان ترک کردیم با کلی خاطره خوب . و شب رسیدیم .

شب توی کرمان دنبال فست فود شلوغ می گشتیم تا برای شام غذا بگیریم به همسر می گم توی این خیابون فقط چیزهای حال به هم زنی مثل کیف و کفش و لباس هست برو یه جای دیگه ...

دیدم نیشش تا بناگوش باز شد و کلی خندید . می گه خداروشکر خودت هم حالت به هم خورد .........دی ..........

صبح روز بعد هم به سمت خونه رفتیم و تاشب به باز کردن خریدها و جابجا کردنشون گذشت . 

خلاصه این هم ماجرای سفر ما و نوروز را چگونه گذراندید...

امیدوارم برای همه سال خیلی خیلی خوبی باشه .



عید نوروز ...

سلام

دیگه این سلامها را به خودم می گم . چون دوستام همگی نیستند. امیدوارم هرجا باشید خوش باشید . 

من و همسرم امسال تا روز 29 اسفند درگیر کارهای اداره بودیم شب 28 اسفند هردوتامون تا ساعت 11 شب اداره بودیم و مشغول سروسامون دادن به کارها و ناچاراً دخترک و پسرک رو منزل مادر شوهر گذاشته بودیم . وقتی برگشتیم دنبالشون پسرک عین تیر موشک خودش رو انداخت بیرون که بریم خونه و دخترک هم عین ابر بهار گریه می کرد . بعنی ما سه ساعت نمی تونیم روی اینا حساب باز کنیم که بچه هامونو بهشون بسپریم .

روز بعدش هم من و همسرم هردوتا مشغول بودیم البته من تو خونه مونده بودم و همسر رفته بود اداره و من سعی کردم تلفنی کارام رو راه بیندازم. دیگه کمی از کارهای خونه تکونی مونده بود که انجام دادم

از خونه تکونی یه چیزی بگم . توی شهرما چون کوچکه کارگر برای نظافت منزل سخت گیر می اد . راستش کسانی که برای اینکار واقعا خبره اند فقط جاهای بخصوصی می رن و وقتی بهشون زنگ می زنی باید کلی اشنا ردیف کنی تا قبول کنن . پرستار بچه هم به همین سختی پیدا می شه . یه خانومی هست که کمک مادرشوهرم می ره و وقتی مهمون دارن حتی کارهایی مثل سبزی پاک کردن واینا رو هم انجام می ده . اون خانوم قول یه روز اومدن رو به من داد . یه خانوم دیگه رو هم خواهرشوهرم معرفی کرد که اونم قرارشد یه روز بیاد . خلاصه من بدبخت باید بیشتر کارهام رو خودم انجام بدهم وکارهای سنگین تر روبذارم اونا انجام بدن . ولی خانوم دومی دستش درد نکنه خیلی با سلیقه و تمیز و فرز بود . اونقدر کارهام رو جلو انداخت که نگو .

دیگه روز 29 اسفند خرده کاری های باقیمانده رو هم انجام دادم و دوتا ساک کوچولو بستم و تقریبا اماده شدیم که بریم سفر.

شب هم برای سین هفتم هفت سینمون کلی توی خیابونها گشتیم و برای بچه ها ماهی خریدیم و سنجد و سفره هفت سین رو انداختیم و همه وسایلشودخترک چید با ذوق و شوق عجیبی وسایل را از من می گرفت و مثلا توی سفره می چید البته به روش بی نظمی ...

خودش هم سر سال تحویل خواب بود ولی من و همسر و پسرک بیدار بودیم و بر خلاف هرسال که من اصرار داشتم موقع سال تحویل لباس نو و مهمونی و شق و رق نشسته باشیم امسال همه مون با لباس راحتی تو خونه بودیم و با خودم می گفتم دلامون باید با هم مهربون باشه و همین هم شد . سر تحویل سال هم کلی دعا کردم خدا سال خوبی برامون رقم بزنه سالی بهتر از هر سال. دلامون به هم نزدیکتر بشه کینه ها کمتر بشه سالی باشه پر از سلامتی . برای همه بخصوص بچه هام .

بعدش هم من پسرک را بغل کردم و با هم خوابیدیم ولی همسر تمام پیامهای نوروزی را گوش داد بعد خوابید . دیگه صبح هم که باقی کارها را انجام دادیم و صبحانه خوردیم و ساعت 12 بود که رفتیم عید دیدنی مادرو پدرشوهر و از اونجا هم راه افتادیم سمت بندرعباس . شب ساعت 7 بود که به کرمان رسیدیم تمام تبریک های سال نو را هم تلفنی با گوشی من از توی راه انجام دادیم . و من هم برای همه همکاران و استادها و اشناها اس ام اس تبریک می فرستادم و از گرفتن جوابها کلی ذوق مرگ می شدم . برای شام مرغ بریون خریدیم و من دفعه اخرم بود این غذا رو می خوردم از بس بدمزه و پر از ادویه بود....

شب هم زودتر خوابیدیم که صبح زود راه بیفتیم . البته دخترک و پسرک بازیشون گرفته بود و کلی بپر بپر می کردن . مهمانسرای اداره همسر رو گرفته بودیم که خیلی دور بود ولی جای تمیزی بود.

صبح زود هنوز هوا تاریک بود که راه افتادیم سمت بندر و طلوع خورشید را دیدیم که واقعا صحنه زیبایی بود . بندر من جا رزرو کرده بودم اونم بعد از کلی دوندگی  و تلفن و مثلا پارتی بازی .

ورودی بندر عباس یه سفره هفت سین بزرگ با قایق درست کرده بودن که خیلی قشنگ بود و با پسرک کلی عکس گرفتیم . دخترک توی ماشین خواب بود . انقدر هوای بندر عباس گرم بود که حد نداشت . من که از توی راه دیگه مانتوم را دراوردم بودم و با تی شرت نشسته بودم توی ماشین . همین طوری گرما می خورم وای به هوای شرجی و گرم بندر . دیگه واقعا تحمل نداشتم . فقط می خاستم زودتر خودم رو به مهمانسرای اداره برسونم . همسر هم از کسانی که اونجا برای راهنمایی مسافرین بودن هم ادرس اداره رو پرسید هم طریقه رفتن به قشم و کیش و اینا . خلاصه توی اون گرمای هوا کلی اطلاعات جمع آوری کرده بود.

برای پیدا کردن اداره هم خیلی علاف شدیم . ادرس سرراست نبود و کلی گشتیم تا پیداش کردیم . وقتی رفتم نگهبانی کلید مهمانسرا بگیرم . نگهبان می گه مهمانسراها خالیه و شما می تونید بمونید واینا بعد می گه اه توی لیست برای شما خوابگاه رو نوشتن . حالا اونجا من فرق خوابگاه ومهمانسرا رو نمی فهمم . می گم خوابگاه کجاس می گه تو خود اداره ...

تا خوابگاه دیگه راهی نبود با ماشین وارد اداره شدیم و دور زدیم جلوی خوابگاه ایستادیم ....

سال نو مبارک

سلام سلام سلام

این یک سلام پر انرژی برای شروع یک شنبه خووووب اول سال . اولین شنبه کاری در سال  1394 سال عروس...

من خوووووبم پر از انرژی و شاد .

دو روز است که از سفر برگشتیم . جاتون خالی روز اول فروردین به سمت بندرعباس حرکت کردیم و ظهر یکشنبه بندرعباس بودیم . خلاصه بعد هم قشم و درگهان و خلاصه خرید و گشت و گذار توی پاساژها. خرید درمانی هم که بر هر درد بی درمان دواست.

الان هم چون از یه خرید درمانی جانانه برگشتم حالم خییلللللللی خوبه . خلاصه خواستم توی حال خوبم شمارو هم شریک کنم . بعد کم کم خاطرات سفر را تعریف می کنم

فعلاً بای


من یه احمق هستم....

نمی دونم این اخرین پیست امسال خواهدبود یا نه ؟

اگر بخواهم به سال قبل نمره بدهم باید 12 بدهم . نه بیشتر نه کمتر . سال 93 سال جالبی بود می تونست خیلی خیلی خوب باشد ولی خیلی خیلی خوب نبود .

دلم می خواست خیلی کارها را بهتر انجام بدهم . تصمیم های زیادی برای زندگی ام داشتم که هیچکدومش عملی نشد .

بارداری ناخواسته هم یکی از کارهای پیش بینی نشده که باید سوخت و ساخت

پایان نامه ام هنوز تو کش و قوس تصویب پروپزال است . البته مدیرگروه قول داده تاریخ رو برایم تو سال 93 بزنه ... دست گلش درد نکنه...

تو روابط عاطفی ام با همسرم به شدت دچار مشکل شدم نمی دونم مقصر منم یا اون ولی به هرحال به شدت به هم می پریم و مثل بلانسبت سگ و گربه هی به جون هم می افتیم . سر هر چیزی با هم دعوامون می شه .

من باردارم و حساس  اونم که فکر و وقت و ذهنش و جسمش خسته دکترا . دیگه چه شود ...

همین الان هم از یه جنگ اساسی برگشتیم  و با هم حسابی قهریم . فردا هم که تولد آقاست نمی دونم باید چکار کنم بی خیالی طی کنم یا باز این نیز بگذرد و بازم من پیش قدم بشم برای اینکه سر سال نو دلخوری نباشه ؟

راستش چندروز پیش که باز دعوامون شد رفتم خونه خاله ام قهر مثلا فرداش هم دلم طاقت نیاورد خودم عین الاغ سرم رو انداختم پایین و برگشتم خونه ام . دلیلش هم خوب معلومه دو تا دسته گلی که تو خونه جاشون گذاشته بودم ...

الان هم قهریم . ولی دلم برایش تنگ شده به کسی نگید اینقدر احمقم ها...

امسال که پدربزرگ گلم هم فوت کردن و رفتن پیش دخترشون که مامانم باشن . کلا سال غم انگیزی بود نه سفری نه تفریحی فقط کار و کارو کار درس و درس و درس

هیچ اتفاق جالب انگیزی هم نبود توش ....

نمی دونم خداکنه سال دیگه سال خوبتری باشه

عید امسال

ماجراهای سفر پارسال رو یادتونه که ؟ همون که قرار بود جنوب باشه بعد شد هر جا من بتونم جا رزرو کنم و اخر سر چون من نتونستم جا بگیرم خاندان شوهر خودشون بدون ما رفتن چابهار؟ تا روزهای اخر عید هم مونده بودن .

حالا امسال من دلم یه خرید حسابی می خواد خیلی هم روی حقوق اسفند و پاداش آخر سال و اینا حساب باز کردم که یه قرونش رو ندهم به قسط و همه اش رو ببرم با دل شاد خرید کنم . دلم می خواست با تور بریم کیش ولی وقتی تفاوت قیمتهای بهمن و عید را می بینم به نظرم دیوونگی است که ادم پاشه عید بره کیش خوب می ذارم یه وقتی می رم که حداقل پول برای خرید بدهم نه تور و اینا...

خلاصه که تصمیم گرفتم بریم قشم و بندرعباس . برای مهمانسرا که هماهنگ کردم گفتن پره عین بادکنک بادم خالی شد . برای همین شمال رو هم رزرو کردم . خلاصه بعد از دوندگی های زیاد بندرعباس هم درست شد . الان هم می تونم برم بندرعباس هم رامسر(البته بدور از چشم خاندان شوهر )

اصلا هم دلم نمی خواد تا لحظه آخر بگم که کجا دارم میرم . راستش از اخرین سفر با خانواده خودم هم خاطره خوشی ندارم . اتفاقاتی افتاد که پشت دستم رو داغ کردم دیگه با کسی سفر نرم . خاندان شوهر هم که تکلیفشون معلومه ...

دلم یه خرید حسابی می خواد . از همه چیز برای خودم وبچه ها و خونه . دعا کنید به خیر و خوشی بریم و برگردیم و حال جسمی منم خوب باشه بتونم از پس پیاده روی و اینا بربیام ...

خونه تکونی هم نکردم . تصمیم دارم از امروز یه کم خونه تکونی کنم