روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

پرت وپلا

می دونم انگار دیگه کسی یاد من نمیکنه

انگار خواننده ندارم

انگار نه انگار منم بودم و هستم

فراموش شدم

به همین راحتی

ولی من هسسسسسسسسسسستم

محکم ولی ضعیف

تنها ولی درجمع

عاشق ولی خسته هسسسسسسسسسستم و هستم و هستم

خود سانسوری هم حدی داره

کلی راز مگو تو دلم تلنبار شده

نمی دونم کدوم یکی رو بکشم بیرون که گرد و خاک اون یکی روش نباشه

ولی بالاخره تاپایان سال باید دلم و خونه تکونی کنم

حتی اگر کسی برایم ابراز احساسات نکنه ولی من باید بگویم

ناگفته هارو...

اتفاقات عجیب غریب زیادی افتاده

دلم دیگه گنجایش نداره ...

منم و منم و من

چه پرت و پلایی گفتم

واسه همینه کسی نمی خونه دیگه ...

این روزها

این روزها من خوبم خیلی خوبم

خاله جونم اومده بودن اینجا البته خونه اون خاله دیگه بودن . پسرشون اینجا اموزشی می گذرونه و خاله و پسر خاله خیلی به هم وابسته ان و این سربازی هم نتونسته از وابستگی شون کم کنه .

خلاصه که یه شب ما رفتیم خونه خاله و بعد باهم رفتیم لوکس فروشی خاله می خواستن برای فرمانده پسرشون که شام خونه شون دعوت بودن کادو بخرن و این توفیق اجباری باعث شد منم گوشی ام را از مغازه کناری عوض کردم . !!!!!

توی لوکس فروشی خیلی وسایل شیکی بود و شاید برای عید من کل ظرف و ظروفم رو عوض کردم ...

جو گیر هم نیستم اصلاً

فرداشبش هم خاله اینا شام اومدن خونه ما و دیگه برای شام سوپ و قرمه سبزی و فسنجون (غذای مورد علاقه خالم )درست کردم و جای همگی خالی . زرنگ شده بودم و وقتی مهمونا اومدن همه کارام تموم شده بود . خاله ام هم دو تا ظرف خوشگل خوشگلااز همون لوکس فروشی برام خریده بودن کلی ذوق مرگ شدم ...

جمعه هم تا ساعت 11 لالا بودم . از بس خسته بودم. و بعد از صبحانه رفتیم گردش و وقتی برگشتیم فسنجونا روگرم کردم خوردیم  و اینستاگرام بازی و وایبر بازی و بعد باز لالا تا 7 و نیم شب .

به دخترک می گم منو بیدار نکنی . برق دستشویی هم روشن می کنم و درش رو باز می ذارم و می خوابم . طفلی اونم منو بیدار نمی کنه ... خلاصه دیروز مثل خرس قطبی خوابیدم ...

با سینه مرغ فسنجونا هم یه سالاد الویه خوشمزه برای شب درست کردم و باز مثل خرس قهوه ای خوردم ..


خلاصه خوبم فعلاً خوبیم همه مون . جمع چهارنفری مون ...

تازه امروز ه یه ساندویج گنده سالاد الویه خوردم حالش رو بردم ........

از حال و هوای این روزها بخوام بنویسم


1- امتحانات تموم شد . کلا این ترم 8 واحد داشتم و واحدهام تموم شد . حالا مونده پایان نامه

2- درست یک هفته قبل از امتحانام باباجون عزیزم بابای مامان فوت کردن . رفتیم مشهد و دیگه تا سوم بودم بعد من و بچه ها برگشتیم و واسه هفت دوباره رفتیم . فقط خدامی دونه امتحان اول رو چجوری دادم ؟؟!!!

3- حال جسمی ام اصلا خوب نیست . کمردرد امونم رو بریده . دکتر می گه احتمال داره دچار دیسک بشی خیلی می ترسم فعلا که گفته اختیاط کن

4- اضافه وزنم شدید داره می ره بالا . تابستون تا حالا 17 کیلو وزن اضافه کردم . دخترخالم می گه شدی عین توپ قلقله زن ...

5- کارام تو اداره زیاده . بعضی همکارا هم اساسی روی نرو هستن خدابخیر کنه

6 - حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم حتی خودم

7- دخترک بدجوری سرما خورده و شب تا صبح سرفه می کنه دوبار دکرت بردمش و داروهاشو عوض کردم ولی خوب نشده

8- پنج شنبه چهلم باباجونمه ولی من نمی رم مشهد .

9- ...

فعلا دیگه هیچی

تولد پسرک من 7/بهمن

دیشب تولد پسرک بود ده سالش تموم شد . پیر شدیم رفت خودمون نفهمیدیم چی شد ....

هی روزگار...

سال83 نصفه شب به دنیا اومد . خواست بگه من با همه فرق دارم ..... تازه زودتر هم به دنیا اومد حدود دو هفته . ولی اومد .پسرک برای زندگی ما برکت همراه داشت . بعد از دنیا اومدن اون دنیا روی دیگه اش رو هم به ما نشون داد . نشون دادکه می تونه گاهی هم قشنگ باشه . پسرک با اومدنش برای زندگی ما برکت اورد و من و همسر به این معتققققدیم شددددیید...

دیشب هم تولدش بود براش کیک خامه ای شکلاتی گرفته بودم که بسیور خوشمزه بود و مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه هاش در اقدامی خودجوش زنگ زدن که می خواهیم بیایم خونه تون و اومدن و پسرک خیلی خوشحال شد . کلی هم با شوهرعمه اش !! فوتبال دستی و دارت بازی کرد . همه را هم می باخت و باید لب و لوچه اویزونش رو جمع می کردیم ....

خلاصه خوب بود . اخر شب بهم می گه مامان این بهترین جشن تولد زندگی ام بود . دستت درد نکنه ...منم رگ بدجنسی ام گل کرد و تمام تولدهایی رو که براش گرفته بودم یکی یکی یاد اوری کردم . از یکسالگی براش تولد گرفته بودم هفت سالگی اش تمام بچه های کلاسشون رو دعوت کرده بود و یک اتاق کادو جمع کرده بود. می گم یک اتاق واقعا اتاقش پر بود از کاغذ کادو و اسباب بازی و وسایل نقاشی . تا صبح نمی خوابید . من فقط حسابی سرسام گرفته بودم از سروصدای بچه ها ...

یکسال هم گیر داده بود کیک خونه ای می خوام توی مهد تولدم رو بگیر . قناد نامرد کیک رو شکل مسجد دراورده بود دادش به هوا رفت...

همه اینها رو یاداوری می کردیم و می خندیدیم . می گه تولد 8 سالگی ام رو یادته ؟ گفتم نه چی بود . می گه یادتونه دعواتون شد ؟ دلم گرفت که اینقدر بچه حساس من یادش مونده ..

ولی خوشحالم که دیشب براش شب خوبی بوده ... 

پسرک تولدت مبارک صدساله بشی ایشالله .

این روزها من اینم...

چقدر خوبه یه مدت نبودن . الان خیلی بیشتر احساس ارامش می کنم

تصمیم دارم از خوشی هام بنویسم از روزهای ابی و قشنگ

روزهای سخت باید فراموش بشه نه اینکه یه جایی ثبت شه و هی بازخوانی بشه . موافقین ؟

این روزها ، روزهای امتحانات پایان ترم است سه تا امتحان داشتم یکی اش رو دادم . خوب شد .

درس نمی خونم یعنی می نشینم سر درسم یاد باباجون و مامان و همه اموات باعث می شه هی تند تند فاتحه بخونم گاهی هم یاسین .

یه اتفاق مهم دیگه هم افتاده اتفاقی که نمی دونم بنویسم یا نه . بعدا بهتون می گم

همسرم هم امتحانات ترم اول را داد و راحت شد . توی خونه ما فقط دخترک درس نمی خونه که اونم با شصت تا کتاب و دفتر نقاشی و مداد رنگی هرجا من باشم هست . همش می گه درسامو خونیدم.......یعنی خوندم

روزها می گذرند و من باز هوس نوشتن درسر دارم