روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

پروسه عروسی ....


موهامو رنگ کردم ولی نه شرابی دودی

بلوند بژ با بلوند دودی  و واریاسون سبز ترکیب شد رفت روی موهام

خوشگل شده خوشم میاید

هنوز لباس نخریدم

ارایشگاهم قرار شده خواهری اوکی کنه

وای خدا لباس چی بپوشم  خوش بحال مردا یه کت شلوار می پوشن و خیلی هنر کنن یه جفت جوراب نو ... تازه خیلـــــــــــی هم خوش تیپ می شن...

مادرشوهرپدرشوهر خواهرشوهربزرگه و همسرش هم برای عروسی تشریف میارن ... آه تازه از منم زودتر می رن مشهد

آرامش نداریم

آهان قوم همسر بعدش هم می خوان برن شمال . قصه شمال رفتن عید مارو که یادتونه ؟؟؟؟؟

شهریور جان...

خیلی وقت نیست ننوشتم ولی دلم خیلی تنگ شده .

روزهای داغ تابستون داره کم کم جای خودش رو به سرمای نارنجی پاییز می ده و بهم یادآوری می کنه که «نیمی از سال هم تموم شد» به سرعت چشم به هم زدنی رفت . روزهای آخر شهریور همیشه برای من یادآور زیبایی بوده از بچگی و مدرسه و هیاهوی اخر تابستون برای خرید کیف و کفش و اماده کردن دفترهای رنگ به رنگ و مداد و خودکارهای رنگی و هزار بار پوشیدن مانتو شلوار و مقنعه و کنترل زیبایی ام !! توی اینه ... چه زود گذشت . روزهای اعلام نتایج کنکور پیش دانشگاهی ، سراسری، ازاد و ارشد .منم که سربلند توی هر آزمونی ...دی....

هیاهوی روزهای بستن چمدان و جمع کردن خرت و پرتهای موردنیاز یه زندگی دانشجویی از بشقاب و قاشق چنگال و قابلمه و پلوپز بگیر تا ابلیمو  و ابغوره وخیارشور و  ترشیجات (اووووم من عاشق چیزهای ترشم .. گفته بودم؟؟؟)

روزهای خوش خوش خوش اول ازدواجم هم توی شهریور بود .روزهای قشنگ عاشقی ،خونه نو ، وسایل نو،من و همسر ،اولین و اخرین باری که مامانم اومدن خونه من ، خنده،  عکس های یادگاری ،عشق ، عشق، عشق ...

روزهای پایانی بارداری ام سر دخترک ... انتظار شیرین مادرشدن برای باردوم . ویارونه ها ،هوس دونه ها ، نازکشیدنها، اومدن دخترک ، شیرینی همیشگی اش، ارامشش، ...

ارشد.. دوباره دانشجو شدن عشق به درس خوندن عشق به رفتن، جلو رفتن، درجانزدن...

خدایا من عاشق شهریورهام

حتی با وجود حساسیت های من که توی شهریور می اد سراغم و انگار به چشم و بینی  ام شیلنگ آب وصل کردن و صبحها صدتا صدتا عطسه می کنم .

الان باز شهریوره شهریور قشنگ من .

از اول شهریور که خواهرم اومد و به قول خاله وسطی حسابی خواهربازی کردیم . هی ددردودور و دور دور عباسی و چندبار شام رفتیم بیرون و یک شب هم که مهمون ما با دخترخاله ها و پسرخاله و بر و بچس رفتیم بیرون شهر و قلیون بازی و چشمک بازی و خنده بازار اخرشب هم که بزن و برقص توی کوه و کمر .... البته من دخمل خوبی بودم جز قلیون کاربد دیگه ای نکردم ...

یه شب دیگه هم که برو بچس اومدن خونه مون و کباب بازی و هفت خبیث و اینا باز تا پاسی از شب

یه شب هم که ما با بر و بچس رفتیم چایخونه شام و خلاصه خیلی خوش گذشت.

زومبا هم که می رفتیم آی خوش می گذشت . دخترک را چندجلسه بردم زومبا حالا با هر آهنگ خارجی یه قرکمری می ده که بیا و ببین اصلا استعداد نهفته ای برای رقص داره که باید حتما شکوفاش کنم . تازه پشتش هم به من می کنه می رقصه (نیست تو کلاس همه رو به آینه می ایستادیم از زاویه دید دخترک همه پشت به دخترک بودن ...)

یه کتاب هدیه گرفتم از خواهری به اسم مثل آب برای شکلات یه روز ظهر از اداره که رفتم خوندمش و تا صفحه آخرش تموم نشد زمین نگذاشتمش خیلی جالب بود . هرچند خیلی هم تخیل قاطی اش بود که هی این ذهن واقع گرای منو به مقاومت وادار می کرد ولی درکل کتاب خوبی بود و نکته ای که من ازش گرفتم این بود که احساسات ادم به اشیا و حتی غذاها منتقل می شه و از اون روز دارم سعی می کنم به غذاهام چاشنی عشـــــــــــــــــــــق اضافه کنم و الحق  موثربوده چون همسرجان بعد از خوردن غذا می گه دستت درد نکنه خیلــــــــــــی خوشمزه بود....

دونه های لیموترشهای نازنینم رو هم با همون چاشنی عشـــــــــق تو گلدون کاشتم و هرروز کنترلش می کنم و ابش می دم و حموم افتاب می برمش تا سبز بشه . البته با گلدونای خوشگلم هم همین کارو می کنم (من سه تاگلدون بیشتر ندارم . ولی می خوام گسترشش بدم )

انتخاب واحد کردم همسرهم انتخاب واحد کرده حالا توی خونه ما فقط دخترک در راه علم قدم نگذاشته ... می ره   مَید دودَد = مهدکودک

دیگه مشکلات وایبری به لطف اینستاگرام حل شده و هی من از اینستاگرام تعریف می کنم و همسر همون نیم ساعتی که می رفت وایبر هم الان فقط به خوندن پی اما در حالت افلاین رسیده ....

پنج شنبه عروسی دخترخاله امِ . می ریم مشهد. هنوز نه لباس خریدم نه موهامو رنگ کردم نه کفش خریدم نه ارایشگاهم اوکی شده . هیچی به هیچی . از بس این دخترخاله سالیان ساله توی عقده هیچ شوروشوقی برای عروسی شون نداشته بیدیم ... حالا امشب قراره برم اول رنگ موبخرم بعد برم فروشگاه دوست همسری که تازه جمعه لباسهاشو اورده بود و تو ژورنالش نشونم داد و گفت یکشنبه بیاین بعدبرای شام بریم مهمونی و اخر شب هم ارایشگر خصوصی ام بیاد خونه موهامو رنگ کنه . تصمیم دارم شرابی دودی کنم (دورازچشم همسری البته از بس از این رنگ حرصش می گیره...)

راستی برنامه ماسک گذاشتم برای خودم هرچند درست حسابی بهش عمل نمی کنم ولی هر وقت عشقم کشید یه ماسکی هم روی پوستم می گذارم  (از هیچی بهتره) دیگه انشالله از اول مهر هم دوباره برم ایروبیک جهت تقویت روحیه و بالابردن انرژی های مثبت .

اینم از شهریور خود را چگونه گذراندید . شاید تا بعد از برگشتن از مشهد نبودم .

برام دعا کنین خوشگل بشم .... دی .....

 

 

 

 

دلم خیلی گرفته ...


خواهری رفت ....

باز من موندم و تنهایی و غربت ....

یکی بیاد اشکای منو جمع کنه نمی تونم کنترلشون کنم