روزهایی که می روند...
روزهایی که می روند...

روزهایی که می روند...

خاطرات من

ادامه ماجرای دیروز

دیروز نزدیک ساعت یک دوباره تلفن اداره زنک زدن. مادرشوهر بود . فرمود حالا که شب بیاییم پسرک معذبه و ما شب بیایم طولانی می شه (خاطرتون هست که اینا هربار می اومدن خودشون خودشون را به صرف شام دعوت می کردن..... ****پ ن 1***) ماعصر یک ساعت می اییم و میریم . اینفدر تلاش برای چی است واقعا؟؟؟؟ کشف کردم می گم... خلاصه منم تو اداره تو اتاقم ارباب رجوع مرد نشسته دو تا همکار اقا هم که همیشه تو اتاقند واقعا باید چکار کنم با این تلفنها . سر سوزن مراعات و شعور اگر داشتن هیچوقت هیچوقت به تلفن اداره زنگ نمی زدن سر چیزهای الکی وقت منو و کارم و مردم را بگیرن .... خلاصه من گفتم بهتون خبر می دم . فرمودن حالا یا امروز عصر یا فردا عصر هر وقت مشکلی نبود ما میایم!!!!!! اصرار برای دیدن پسرک ؟؟؟شاید نخواهیم پسرک را ببینید . اصرار برای مهمانی ؟؟؟؟ شاید امادگی پذیرش مهمان را نداشته باشیم . شاید اصلا تخواهم ریخت نحس شما رو ببینم !!!!!

به همسر زنگ زدم که این اخرین تلفن بود . فقط خداشاهده که با هربار شنیدن صدای قوم الظالمین از تلفن دلم هری ریخت پایین . اخه شعور ندارن که... همه کاسه کوزه ها سر من می شکنه .

همسر قاط زده بود اساسی دوباره درراه برگشت به خونه تک تک تلفنها را توضیح دادم که چی گفتن و چی جواب دادم . (خودش خواسته بود ) از خواهرکوچکش هم ناراحته راستش جمعه شب بعد از پاتختی خواستیم شام بیرون بخوریم رفتیم سمت رستوران غذای ایتالیایی همسر و پسر جلو بودن ومن و دختر از پشت سرشون یواش یواش می رفتیم وارد رستوران که شدم خواهرشوهر کوچکه را  با شوهرش دیدیم که داشتن غذا سفارش می دادن منم بدجنس همسر را صدا کردم بیاد بیرون وقتی داشتیم می رفتیم رستوران دیگه ای که نزدیک همون بود پسرک خواهرشوهر بزرگه را هم با شوهرش دیده بود که نشستن توی رستوران غذای ایتالیایی . همسری می گه چطور دوسال اینا تو عقد بودن هر دو شب یکبار شام خونه می اومدن حالا که می خواهند دعوت کنند سری و سکرت خواهر شوهر بزرگه را می برن رستوران که کسی خبر نشه . من از اونم ناراحتم ....

 رفتیم خونه تلفن ها را از پریز کشید موبایل خودش و من رو گذاشت رو سایلنت ایفن را هم قطع کرد حتی به پسرک گفت کسی در اپارتمان را زد باز نکنی ....

عصر منو بیدار کرد و گفت به بابام زنگ بزن بگو شب بیان منم زنگ زدم گفتم شب تشریف بیارین و اینا ... گفتم شام چی درست کنم ؟ میگه هیچی برن رستوران ایتالیایی شام بخورن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم دوباره خوابیدم تا 7 شب و بعد تمیزکاری و دستمال کشی و جارو و اینا تا 9 و نیم که اومدن و همه شون عین بادکنک بودن بس که باد کرده بودن .... با کی با من بدبخت.... خلاصه شام هم که درکار نبود یک ساعت بعد رفتن . تازه تمام مدت من سعی می کردم جو را درست کنم حرف بزنم و اینا...

خلاصه اینم از این تابعد یه ماجرای جزوندن یه بنده خدایی را تعریف کنم ......

***پ ن 1***

دفعه پیش که خودشون خودشون را دعوت کرده بودن به خواهرشوهر شیرینی تعارف کردم می گه نه مرسی اگر بخورم شام نمی تونم بخورم
!!!!!!!!!!!

ولی ایندفعه با بدجنسی تمام فقط یه قابلمه کوچولو رو گاز بود که استانبولی نهار امروزمون بود

دیروز تمام شد رفت .با چه حالی . بماند . دیروز وقت اذان مغرب گفتم خدایا یه ذره از استرسی که امروز من تحمل کردم نشونشون بده تا بفهمن با من چه کردن ... خدایا ... تو جای حق نشستی مکرشونو به خودشون برگردون ... خدای من !!!!!

دیشب موقعی که رفتن داشتم با موبایلم ور می رفتم ناخوداگاه عین ابر بهار اشکام می ریخت پایین . انقدر اشک ریختم بیصدا و بی هق هق .... دست خودم نبود ... می اومد .... خدایا تو دیدی .... خدایا اگر حق من نبود این همه زجر روحی خودت جزاشونو بده .. خدا جونم هستی دیگه نه ؟ می بینی نه؟؟؟؟؟؟

و من دیگر دیروز را درهمین لحظه چال می کنم تا خدا خودش درست کنه همه چیزو ..............

یه کمی درددل کنم؟؟؟؟

از اون شب کذایی پارک و شکستن پای پسرک همسر خیلی ناراحته . می گه اینا (خانواده اش )حرف دل و زبونشون یکی نیست که این اتفاقا می افته راست می گه اصلا چشم همینجوری است دیگه . وقتی یکی حرف دل و زبونش دوتا باشه انرژی منفی اش از چشم خارج میشه و به اصطلاح چشم می زنه . اون شب پارک هم همه می خندیدن درحالی که میشد فهمید حضور ما اونجا مثل یه وصله ناجوره . خیلی ناجور نبودنمون بهتر از بودنمون برای همه است همه ای که با هم یکی ان یکدلن و ما ....

خلاصه همسر از اون روز دلش نمی خواد ریخت مامانشو ببینه . البته یه سری مسائل از قبل هم مزید بر علت شده بود و هی به من می گفت اگر گفتن می خوان بیان خونه مون بگو کارداریم و اینا...

پریشب خواهرشوهر که از مشهد اومده بود زنگ زده می گه می خواستیم بیایم خونه تون همسرت گفته نه فردا شب بیاین . دیشب هم که از کلاس ایروبیک برگشتم ساعت 7 و 10 دقیقه زنگ زدن همسرگفت جواب نده  تا 8 و نیم هی به خونه هی به موبایل من... با موبایل مادر شوهر  موبایل خواهرشوهر ... تلفن خونه ... هر 10 دقیقه یه بار زنگ می زدن منم جواب نمی دادم همسر هم نبود به اون هم زنگ نمی زدن از بس سیاستمدارن...

بعد امروز زنگ زده پدرشوهر به اداره که مادیروز هرچی زنگ می زدیم شما جواب نمی دادین ... منم گفتم پسرک حوصله اش سر رفته بود برده بودیمش بیرون دور بزنه . صدای مادر شوهر می اومد که بگو امشب میایم خونه تون بگو امشب میایم خونه تون ... حدود شش بار تکرار کرد این جمله رو . بعد پدر شوهر می گه دوروز پیش یه دلخوری با شوهر پیش اومده (شوهرمن از اون دلخورشده )گفتم من خبر ندارم گفتن پس ما به شوهری زنگ می زنیم که بیایم خونه تون .من زنگ زدم و به همسری همه چی رو گفتم . بعد نیم ساعت دوباره به من زنگ زدن که هرچی به همسر زنگ می زنیم جواب نمی ده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پس ما امشب میایم خونه تون .. منم (طبق هماهنگی با همسر)گفتم چون پسرک لباس زیرتنشه ممکنه معذب باشه. اونا: خوب معذب باشه نمی شه که ما خونه تون نیایم که معذبه خواهرشوهر بزرگه هم گفته دوست دارم برم خونه شون (یعنی خونه مون)

اخر سر گفتم من به شما خبر می دهم ....

خدایا اومدنشون دردسرنیومدنشون دردسر

بودنشون دردسر نبودنشون دردسر

خدایا ...

منم زنگ زدم به همسر که چراجواب باباتو نمی دی منو چرا انداختی جلو؟ همین جوری من ادم بده قصه هستم از این بیشتر خرابم نکن . می گه من نینداختمت جلو که اونا تورو انداختن جلو . اصلا هم به من زنگ نزدن ......!!!!!!!!

خدایا. هرچقدر اینا به من استرس وارد می کنن تو یه دهمش رو به دخترشون بده .

نمی ذارن یه ذره طعم ارامش رو بچشیم . دیشب برنامه ریزی کرده بودن بیان خونه ما فکر کن چه پشتکاری از هفت تا هشت و نیم هر ده دقیقه زنگ بزنن ... خدای من !!!!! نباید برنامه ریزی شون به هم بریزه که ...

و حالا امشب همون برنامه ریزی شده . و این منم که باید مثل یه سپر عمل کنم هم درمقابل تیرهای خانواده همسر هم درمقابل خود همسر.

پ ن:1 همسرمن خیلی گناه داره. من درمقابل کارهای اونا به همسر حق می دهم خیلی از مشکلات ما هم نتیجه اعمال اوناست من می دونم . درددلهایی که جمعه شب با هم کردیم خیلی مسائل را برای من بازتر کرد . من بهش حق می دهم هیچکس جای همسر من نیست پس نباید اونو محکوم کنیم که چرا نمی خواد خانواده اش بیان خونه اش حداقل باید کمی ارامتر شه . بعد بتونه درست تصمیم بگیره....

پ ن2: همسر گفت اگه موبایلت رو گرفتن جواب نده . تلفن اداره که شماره نمی اندازه چون خط مستقیم نیست . پس اگر دوباره و سه باره اداره را گرفتن باید جواب بدهم . چی جواب بدهم نمی دونم؟؟؟

فقط به زن...


1- فقط یه زن تونه همزمان...

 تلفنی با دخترش به زبان بچگونه صحبت کنه

جواب همکارش رو بده و چیزی رو که می خواد روی برگه ها نشونش بده

یه صورتجلسه را در سیستم ثبت کنه

تازه نوک دماغش هم بخاره ....دی.....

-----------------------------------------------

2-همسر به طرز کاملا مشکوکی عاشق شده

دیروز اس ام اس بازی می کردیم زده : بوس بوس !!!!!!!!!!!

بعد زده کاری نداری «بای»

خدااخر عاقبت ما رو با این اقا بخیر بگذرونه

 

-----------------------------------------------

3- اون مشکل بود تو وایبر گفته بودم ....

حالا خودش اعتیاد پیداکرده به وایبر و یه گروه که با پسرعموها و دخترعمه هاش افتتاح کردن ....

مادربزرگم همیشه می گفت «به قول مشهدی ها» منایی نکن پشت دره ...

یعنی اگر از چیزی به کسی ایراد گرفتی سرت درمی اد حالا حکایت همسرمنه............


---------------------------------------------

4- پای پسرک را گچ گرفتیم . گفته دو هفته باید توی گچ باشه از پریروز سیصد و بیست و دو بار پرسیده کی گچ پامو باز می کنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تعطیلات عید فطر


رمضان امسال هم گذشت . بدون اینکه توشه ای ازش بگیرم . بدون اینکه قدمی به جلو بردارم بدون اینکه... می دونم تا سال آینده حسرت به دل می مانم و نمی دونم سال دیگه خواهم بود یا نه...

در راستای غنی سازی اوقات فراغت!!! دنبال کلاس یوگا بودم که اتفاقی نزدیک خونه یه باشگاه تازه تاسیس دیدم خیلی برام ذوق مرگ کننده بود و زود شماره اش را برداشتم و فردای همان روز زنگ زدم . کلاسهای یوگا که کلا صبح بود و من نمی تونستم برم بعد برای دوره ای که قرار بود بعدازظهر تشکیل بشه نام نویسی کردم و گفتم فعلا ایروبیک برم که بعد از افطاره . راستش من از بعد از ازدواجم دیگه کلاس ورزش نرفته بودم اصلا تصور من از کلاسهای ورزش همون دویدن اولش و بعد نرمش های مسخره و اینا بود یعنی کلاسهای حدود 14-15 سال پیش . بعد اون شبی که رفتم برای ثبت نام (با اکراه رفتم)دیدم اووف چه آهنگهایی و هیچکی نمی دوئه و اینا زودی ثبت نام کردم و رفتم توی صف . حالا اینقدر این کلاسم رو دوست دارم که یوگا هم بعد ازظهر تشکیل شد ولی من همین ایروبیک را ترجیح می دهم... یه کلاس شاد شاد شاد . یعنی چیزی که من خیلی نیاز داشتم بهش...

بعد از افطار ساعت 9و نیم تا 10و نیم می رفتم و زمان خوبی هم بود چون تقریبا توی خونه کاری نداشتم . و همسری بچه ها رو میبرد دوچرخه سواری و اینا . غرغر می کرد ولی خوب من توجهی نمی کردم . داشتم برای خودم وقت می گذاشتم و اینو دوست داشتم .بعد کلی سایزم کمتر شده . اصولامن اول سایز کم می کنم بعد وزن کم می کنم .

جز سه چهاربار دیگه دعوا نکردیم با همسر و همه اش هم درواقع سر هیچ و پوچ بود. (فقط سه چهاربار دیگه دعوا کردیم!!!!!)

برای تعطیلات عید فطر هم که خوب تعطیلی بود می خواستیم بریم مشهد . ولی من می گفتم دوشنبه بریم که من یه کاری داشتم اونم انجام بدهم که خوب نشد اونوقت دوشنبه به همسر زنگ زدم ببینم برای پنج شنبه چکار کنیم دیدم من و من می کنه و می گه کاردارم و اینا ... دیگه منم پنج شنبه مرخصی گرفتم چه بریم چه نریم من که سرکاربرو نیستم .و چه خوب شد مرخصی گرفتم حالا می گم چرا...

روز عید به بابا اینا زنگ زدیم عیدو تبریک بگیم و همسر خیلی بهشون گفت شما بیاین و اینا که خوب باز بهونه های همیشگی اوردن برای نیومدن پیش من.

خواهر همسری هم با شوهر و بچه یازده ماهه اش اومده بودن و مادرشوهر زنگ زد برای روز بعد از عید فطر گفت نهار بیاین اینجا . بعد من روز عید تمام زیر و روی خونه رو تمیز کردم و شب یه کمردردی گرفته بودم که نگو...

دیگه روز چهارشنبه نزدیک ظهر بیدار شدیم و صبحونه و (عجب صبحونه می چسبد!!!) بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر و تعارفات معمول و اینا بعد می بینیم مادرشوهر و خواهرشوهر کوچکه یواش حرف می زنن . چرا؟ خواهرشوهربزرگه رسیده ساعت چند ؟ 11 و الان خوابه ساعت چنده ؟ یک و نیم >>>یعنی مراعاتشون تو حلقمون ... خلاصه نهار خوردیم و کباب از بیرون گرفته بودن (به یمن ورود خواهرشوهر)بعد از نهار هم باز مادرشوهر و خواهرشوهر کوچکه بچه خواهرشوهر را نگه داشته بودن که خواهرشوهر بزرگه و شوهرش بخوابن که خسته ان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (تا بی نهایت جا داره علامت!!! بذارم) از بس اینا مراعات می کنن.....

من که کلا ظهر نخوابیدم و هی با هرصدایی از بچه های خودم یا بچه خواهرشوهر بیدار می شدم و عصر سردرد شده بودم طوری که همسر را فرستادم بره دنبال نوافن . همسر داشت از در می رفت بیرون اومدم سوئئچ را از توی کیفم دربیارم یهو دو دونه نوافن دیدم انگار چاه نفت پیدا کردم انقده خوشحال شدم البته همسری بیشتر خوشحاال شد از اینکه نمی خواد بره داروخانه . دیگه مادر شوهر باز برنامه ریزی می کرد که شب شام بریم پارک بخوریم و اینا خودشم استانبولی درست کرد تند تند و ماست و خیار و سالاد و اینا که شام بریم پارک . (در طی این 5 ماه گذشته از سال ما حتی یک شب با اینا شام نبردیم پارک حالا به افتخار حضور شکوهمند خواهرشوهر... هی روزگار...)

دیگه رفتیم و پسرک ما هم از اول واسه خودش دنبال بازی بود و هرچند وقت یکبار می اومد سر می زد و می رفت . اهان مامان مادرشوهر و یه خاله شوهری که مجرده هم اومده بودن . همینطوری نشسته بودیم داشتیم خوراکی می خوردیم یه اقای خوش صحبتی اومد نشست و نگو گزارشگر رادیو بود و خلاصه خنده بازاری شده بود با مادرشوهر و پدرشوهر و مادرمادرشوهر مصاحبه کرد . بعد با شوهر خواهرشوهر بزرگه و من !!!! بله من رسانه ای شدم هر کی امضا می خواد بیاد جلو ...!!!!

بعد که اقاهه رفت شام خوردیم و نشسته بودیم که پسرک باز رفت برای بازی یهو دیدیم یه اقایی پسرک را بغل کرده و میگه این بچه شماست ؟ از روی دیوار افتاد توی جوب اب جالا لباسهاش خیس خیس بود و هی می گفت دو تا اقا دنبالم کردن و می خواستن منو بگیرمنم خودمواز دیوار انداختم پایین سرش اندازه یه پرتقال ورم کرده بود و لباسهاش خیس خیس بود و ارنجش هم زخمی شده بود و خودش می گفت پاش درد می کنه خلاصه داشتم دیوانه می شدم . اون اقاهه که اورده بودش می گفت از سکو افتاده دیگه مانفهمیدیم از چه ارتفاعی افتاده و خودش می گفت دو تا اقا نشسته بودن و بهم گفتن بیا اینجا پسر و بعد پسرک انگار حس بدی بهش دست داده فرار کرده عقب عقب می ره و می افته اون دو تا اقا هم دنبالش بودن و بعد که می بینن افتاده بالاسرش هم می رن و وقتی این اقای جوانمرد می ره سراغ پسرمن که بلندش کنه اون دوتا اقا که فکر می کنن این باباشه فرار می کنن . پسرک بیشتر ترسیده بود و از سرما هم می لرزید هیچ کس هم عقلش نرسید بگه شلوار خیست را دربیار من خواستم بغلش کنم ببرمش توی ماشین که یادم افتاد توی ماشین شلوار تو خونه اش هست و شوهرخواهرشوهر رفت و اوردش . خلاصه شبی بود . اون شب هم تا صبح من و همسر بیدار نشستیم بالای سرش و کمپرس یخ گذاشتم روی سرش تا ورمش بخوابه و پسرک هربار که یادش می افتاد می لرزید رسما می لرزید. خلاصه هرچی سر اون گزارش رادیو خندیده بودیم از دماغم دراومد . تا نزدیک صبح بیدار بودیم با همسر و هی کنترلش می کردیم که حالش بد نشه و همسر تو اتاق پسرک خوابید و منم که مرخصی داشتم صبح هم همسر رفت سرکار و من و دختری رفتیم تو اتاق پسرک خوابیدیم  و خداراشکر اتفاق بدی نیفتاد خداخیلی بهمون رحم کرد. خیلی زیاد ...

عصر که بردیمش پیش ارتوپد و عکس نوشت  و گفت استخوان پاشنه پاش ترک برداشته گچ بشه بهتره . بعد چون می خواستیم شب بریم عروسی و بچه غصه می خورد گفت شنبه بیاین برای گچ گیری و اینا . اینم از این . بعد شب عروسی توی هتل  دعوت بودیم و چون پدر داماد چندماه قبل فوت کرده بود بزن بکوب  اینا نداشتن حتی عروس با مانتوی سفید بود . ولی خیلی مانتوی شیکی تنش بود. و بعد از شام هم عروس کشون نداشتن و خودمون با شوهری مون رفتیم دور زدیم و اهنگ با صدای بلند گوش کردیم اصلا من یه جورایی عقده عروس کشون دارم .....

فرداش هم که جمعه بود و باز لنگ ظهر بیدار شدیم وصبحونه و نهارمون یکی شد و عصر پاتختی داشتن و عروس رفته بود ارایشگاه و لباس عروس کرایه کرده بود رفته بود اتلیه عکس گرفته بود و بعد لباس سورمه ای تنش بود برای پاتختی دیگه از فامیلهای داماد هیچکس نبود و خیلی مهمونی خصوصی بود و بزن و برقص هم داشتن و خوش گذشت...بعد شوهری اومد دنبالم و رفتم خونه لباس عوض کردم و ارایشم را پاک کردم و رفتیم بیرون . قرارشد شام بریم بیرون رفتیم یه جا پیتزا فروشی شوهر و پسری اول رفتن تو یهو دیدم خواهرشوهرکوچکه و شوهرش ایستادن دارن سفارش می دن خلاصه منم بدجنس شوهری را صداکردم اومد بیرون و رفتیم یه پیتزافروشی دیگه . نمی شه که اونا بدون ما برن بعد ما عین فرشته نحات پیدامون شه اونوقت شوهرمنم از همه بزرگتر تو رودروایسی بمونه و شام همه رو حساب کنه که ... اینم از این رهای بدجنس

دیگه این چهارروز منم این جوری گذشت شب شنبه هم تا 4 صبح با همسر بیدار بودیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم و صبح مرگم بود بعد از چهارپنج روز خوابیدن تا لنگ ظهر و شب بیداری شب قبلش برم اداره دیگه با هرجون کندنی بود اومدم . االان هم واقعا جونم دراومده تا اینا رو نوشتم بس که کار دارم . اگر پرت و پلا داره یا از این شاخه به اون شاخه ببخشید دیگه بعد می خونم ویرایش می کنم

ایام به کامتان باد....

رمز همون رمز قبلی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.